#قسمت_چهل_و_یک داستان به سوی خوشبختی ❣
جوجه مواد فروش
.
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه #مواد دبیرستانی هستن …
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
- هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو …
جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ …
- از بچه های #جیسون هستید یا #وانر ؟ … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
- هی مرد … هی … آروم باش …
خودت رو کنترل کن … ما از بچه های #وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه #احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو …
تازه متوجهش شدن … به #وانر بگید #استنلی_بوگان سلام رسوند … گفت
اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …