eitaa logo
زلال احکام
1.6هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💠 + مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم!! دهانم باز مانده بود.!! در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟؟!!! مگر به هم چه گفته بودیم؟؟!! 💔 خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده... ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم... آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان!! آن وقت...!! مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟ گفتم: صفورا بود ، گفت آقای بلندی منصرف شده است!!! 🍃 قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم... "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده.!!! " یاد کار صبحم که افتادم ، شرمنده شدم... 🌵می دانستم از عملش گذشته و می تواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی... شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز و گوشم را چسباندم به آن!! خودم خجالت می کشیدم حرف بزنم. 🌹مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ _ با آقای بلندی ایوب بلندی ، صبح عمل داشتند... پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟ خشکمان زد.!!! مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. 🍁 پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت: بله؟!! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش!! رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید... ادامه دارد... @zoolaleahkam
♥️ ↲به روایت همسرشهید 0⃣1⃣ 💟حالم خوش نبود رفتیم واسه آزمایش🌡 وقتی برگشتیم خونه. حس خوبی داشتم. حس یه اتفاق و . اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...! دستپختش مثه همیشه حرف نداشت😋 با اینکه اشتها نداشتم. ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه 💟صبح با صدای از خواب بیدار شدم. با یه لبخند زیبا😍 نشسته بود بالا سرم گفت: حالت بهتر شده خانومی...؟ داشتم میرفتم سرکار دلشوره داشتم. میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت⁉️ گفتم: نه بابا خوبم. به چشاش حالت ای داد و گفت: تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم 💟سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: درسته که تو همیشه خیییلی ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا😉 بابا چیزیم نیست که، فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست. گفت: پس خیالم راحت...؟ حالت خوبه خوبهه؟ برررم...؟ گفتم: برو تا خودم بیرونت نکردم 💟فرداش رفت و جواب آزمایشو📄 گرفت. تو خیال خودم بودم که، دیدم با یه بلند و لبخند اومد تو خونه، یه جعبه شیرینی🍱 و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم. مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم، گفتم: آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...! خدایی ی ی...آره ه ه...؟ گفت: بعععلهههه تبریک میگم کوچولووو، داریم مامان و بابا میشیم😍😍 💟احساسی که اون لحظه داشتمو هیچوقت فراموش نمیکنم. بهترین خبر بود، اونم از زبون فرد زندگیم اشک شوق میریختم😢 و خدا رو شکر میکردیم ... 🌹🍃🌹🍃 @zoolaleahkam
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 0⃣1⃣ 🔮الآن که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود. اصلا کار کار آدم و آدم ها نبود، کار بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او مي تابید💖 بی شناخت، شناخت بعد آمد. بی هوا خندید😄 انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد. 🔮او حتى نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مساله را پیش کشید. ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد، تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است_ مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد🚫 حالا من تعجبم چه طور شده مصطفی را که سرش مو ندارد قبول كردي😟 🔮غاده يادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتى دل خور شد و بحث کرد که، مصطفی نيست. تو اشتباه می کنی. دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهميده😅 آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی و شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید چرا می خندی⁉️ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: 🔮مصطفی، تو کچلی؟ من ! آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضيه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کردید که شما را ندید؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد. ولی واقعا اتفاق افتاد. 🔮آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم💍 چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم و نمی فهمیدم. به پدرم گفتم: نمی خواهم. فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و ... پدرم گفت: به من ربطی ندارد. هر کار خودتان می خواهید بكنید. و صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود و آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس، مادرم با من صحبت نمی کرد و عصبانی بود😠 🔮خواهرم پرسید کجا مي روی؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش💄 برويد خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آن جا هم همه می گفتند که شما چرا آمدید؟ من تعجب کردم گفتم: چرا نیايم؟ مرا همین طور می خواهد✅ از مدرسه که برگشتم، مهمان ها آمده بودند. مصطفی آن جا کسی را نداشت و از طرف او داماد "آقای صدر" و خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند و از فامیل خودم خیلی ها نيامدند، همه شان بودند و ناراحت... ... 🌹🍃🌹🍃
زلال احکام
  ‌ ‌ 🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت راوی همسر شهید✒️ #قسمت_نهم نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواند
 🍃🌺 عاشقانه شهدا راوی :همسر شهید ‌ ‌ می گفتم :من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. همین هم شد خیلی از همین ها، می آمدند از من می پرسیدند : این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشه به نظر خودم این خیلی با ارزشه که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد. 🍃🌺 یادمه یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم. تا چشمم بهش افتاد خیلی گریه کردم گفت :چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ می خواستم بگم، ولی نمی تونستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :همه اش خوابت رو می دیدم این چند شب. خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی میگم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش گفت : آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم برای عملیات. گفتم :خب؟ خندیدگفت :قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشی؟ گفتم :قول. 🍃🌺 نگاهم کرد، در سکوت، و گفت : " " گفتم :به شرطی که من هم بیایم. گفت :کجا؟ گفتم :جنوب، هر جا که تو باشی. گفت :نمی شه سخته خیلی سخته خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. و دزفول هم نا امن ست. گفتم :من باید حتماً بیام. دلیل های خاصی داشتم. گفت :نه،من اصلاً راضی نیستم بامن بیایی زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول 🍃🌺 تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بودتسبیح به دست بودمرا که دید دویددوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدندولی من نشدم ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت :برای اولین باره که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخته چقدر تلخه گفتم :حالا فهمیدی من چی می کشم؟ گفت؟ آره... ادامه دارد... @zoolaleahkam
زلال احکام
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_نهـــم 🧔🏻 *پـــدر* 🧔🏻
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *روزی حلال* 💵 👨🏻‍💼 *محمد کریمی* 🌱 پدرم👨🏻‍💼 در محل به مش باقر کبابی معروف بود مغازه کبابی و بریانی داشت 🍗🍖صبح از خانه خارج می‌شد و غروب بر می گشت. 💠به نماز اول وقت در مسجد🕌 خیلی اهمیت می داد لذا صبح ها برای نماز و غروب ها هم برای نماز مغرب به مسجد می رفت. بی سواد بود ولی بسیاری از سوره ها را از حفظ می خواند. استعداد عجیبی داشت. مدتی که در اهواز کار می‌کرد به زبان عربی مسلط شده بود. 🤭 🌀در تهران همکارترک زبانی داشت. بعد از مدتی کار کردن با او به ترکی هم آشنا شده بود. 👨🏻‍💼صاحب ملک مغازه او از ارامنه اصفهان بود. روزها به دوکان او می آمد. پس از مدتی به زبان آنها هم مسلط شده بود. رفتارش نمونه واقعی یک مسلمان بود☺ حرف هایی را که میزد بعدها در احادیث میدیدیم می گفت *مردم را باید با عمل به دین خدا دعوت کرد نه با زبان در نتیجه برخورد های خوب او صاحب ملک مغازه‌اش مسلمان شد.!!!* 🌱برای کار بهترین گوشت🥩 را استفاده میکرد هیچ وقت از گوشت گاو🐄 یا گوشت یخی آن دوران استفاده نکرد در جواب یکی از شاگردانش👨🏻‍💼 که پرسید آخه اینطوری سود ما خیلی کم میشه گفت: 🍃 *برکت پول💵 مهمه نه مقدارش! اگه شما خیلی پول به دست بیارید و به حلال و حروم شد دقت نکنی مطمئن باش تو بدترین راه اون پول💵 را از دست میدی!* 🌀همیشه میگفت آدم باید تو زندگی به دخل و خرج و خرجش خیلی دقت کنه. باید کارش حساب و کتاب داشته باشد به جای اینکه اینقدر دنبال تجملات باشیم باید به فکر مشکلات مردم باشیم. 😧 🌀مگه ما چقدر تو این دنیا زندگی میکنیم تا لااقل تو این عمر کوتاه برای رضای خدا👆🏻 گره از کار بنده های خدا باز کنیم. 🤭روزی یکی از شاگردهای👨🏻‍💼 قدیمی پدرم آمده بود خانه که به او سر بزند و هم از خاطرات خودش تعریف می کرد و می گفت: پدر شما انسان بزرگی مثل او کمتر پیدا میشه☺. مش باقر وقتی شاگردی می خواست می‌گشت و بچه یتیم‌هایی😟 که کسی به آنها محل نمی‌گذاشت انتخاب می‌کرد و بعد هم آنها را اینقدر نگه می‌داشت تا اوستا بشن. 🌱همینطوری هم آنها را رها نمی کرد بیشتر این بچه یتیم ها رو صاحب زن و زندگی می‌کرد👨‍👩‍👧‍👦 مثل یک پدر👨🏻‍💼 همواره پشت و پناه شون بود. 🌀 با اینکه شرایط مالی خودش زیاد تعریفی نداشت اما همیشه به مردم کمک می کرد.👌🏻 💠اگه می دید کسی جلوی مغازه ایستاده و احتمال می‌داد فقیر باشه سریع مقداری غذا🍗 به ما میداد. می‌گفت : بدین به این بنده خدا، بوی غذا میاد،😋 شاید نداره که بخره!!!! 🌀حساب سال داشت. خمس مالش رو حساب می‌کرد. مش باقر میدونست که *امام صادق ع می فرماید: *کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف می‌کند* 😧 🌱مغازه پدر شما شده بود محله حل مشکلات مردم همه مش باقر را به چشم یه بزرگ‌تر میدیدن.🤭 اون آقا ادامه داد اگه شما آدم‌های با خدایی هستین مطمئن باشید به خاطر لقمه حلال این پیرمرده. 🌱سال ۶۷ و در مراسم ختم پدرم بسیاری از اهالی محل و کسبه بازار آمده بودند. 🌀 *چند نفر از آن بچه یتیم ها که پدر زندگیشان را سر و سامان داده بود می‌گفتند ما تازه امروز یتیم شدیم مش باقر واقعاً در حق ما پدری کرد* ....... @zoolaleahkam
زلال احکام
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_نهم هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے داشت میرسید ب ماشیـݧ از
💞 📚 رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... ✍ ادامه دارد .... کپی با لینک https://zil.ink/zolale_ahkam 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷