eitaa logo
زلال احکام
1.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
ارسال سوالات طلبه اقا @talabehpasokhgo9 طلبه خانوم @Zendegi_zahedi ارتباط با مدیریت: @talabehpasokhgo9 راهنمای حرز امام جواد(ع) @talabehpasokhgo9 تعرفه و رزرو تبلیغات: @talabehpasokhgo9 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
مشاهده در ایتا
دانلود
زلال احکام
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_پنجاه_و_یکم گفتم: آره مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟ چیزے نگفت ز
💞 📚 هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست. ساعتم ۴بعد ازظهر. مامانم اینا کجاݧ؟؟ ایـݧ جا بودݧ تازه رفتـݧ. لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد . لباسامو عوض کردم. یہ نفس راحت کشیدم دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ،دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ . شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود . چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے❓❓ جوابمو نداد شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے❓ پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ ݧ جمع نکردم إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ خستم ام هم تو ... حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم . اصلا کاش صبح نمیشد.... ✍ ادامه دارد .... https://zil.ink/zolale_ahkam 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 📚 هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست. ساعتم ۴بعد ازظهر. مامانم اینا کجاݧ؟؟ ایـݧ جا بودݧ تازه رفتـݧ. لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد . لباسامو عوض کردم. یہ نفس راحت کشیدم دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ،دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ . شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود . چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے❓❓ جوابمو نداد شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے❓ پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ ݧ جمع نکردم إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ خستم ام هم تو ... حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم . اصلا کاش صبح نمیشد.... ✍ ادامه دارد .... https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
و من عاشق شدم   اواخر سال 2011 بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … . 💞چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود … من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه ، زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن … حاجی با پدر صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن … تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7