زلال احکام
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_پنجاه_و_یکم گفتم: آره مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟ چیزے نگفت ز
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_پنجاه_و_دوم
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست. ساعتم ۴بعد ازظهر.
مامانم اینا کجاݧ؟؟
ایـݧ جا بودݧ تازه رفتـݧ.
لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد .
لباسامو عوض کردم. یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ،دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ .
شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود .
چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے❓❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
ݧ جمع نکردم
إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ خستم ام هم تو ...
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم .
اصلا کاش صبح نمیشد....
✍ ادامه دارد ....
https://zil.ink/zolale_ahkam
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_پنجاه_و_دوم
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست. ساعتم ۴بعد ازظهر.
مامانم اینا کجاݧ؟؟
ایـݧ جا بودݧ تازه رفتـݧ.
لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد .
لباسامو عوض کردم. یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ،دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ .
شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود .
چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے❓❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
ݧ جمع نکردم
إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ خستم ام هم تو ...
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم .
اصلا کاش صبح نمیشد....
✍ ادامه دارد ....
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
#قسمت_پنجاه_و_دوم
و من عاشق شدم
اواخر سال 2011 بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود …
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
💞چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود …
شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم …
زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم …
برای همین دست به دامن حاجی شدم …
اون هم، همسرش رو جلو فرستاد …
و بهتر از همه ، زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن …
حاجی با پدر #حسنا صحبت کرد …
قرار شد یه شب برم خونه شون …
به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم …
قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود …
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7