#قسمت_سی_و_پنجم داستان به سوی خوشبختی ❣
غرامت
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد …
اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم …
آقای #استنلی_بوگان، شما #تفاهمی و به #قید_ضمانت و #مشروط به پرداخت #غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید …
لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ..
برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود …
600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .
گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی …
چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی …
1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … .
زودتر امضا کنید آقای بوگان …
در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به #دادگاه ارجاع داده می شید … .
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ …
زود باش همه معطلن …
شما چطور من رو پیدا کردید؟ …
من پیدات نکردم … دیشب، تو #مست پا شدی اومدی #مسجد …
بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …
افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … .
- پول غرامت رو …
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … 1000 دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … .
- با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ….
- نه …
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد …
چشم هاش رو بست …
می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش …
اینکه دزد باشی یا نه؛ #انتخاب خودته …