🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🥣 در این ظرف غذا بوده؟! 🥣
🍃 شیخ عباس قمی رحمت الله علیه🍃
🍵 آقای میلانی: از مزایای محدث قمی این بود که وقتی غذا میخورد ظرف غذا را کاملا پاک میکرد به طوری که گویی در این ظرف اصلا غذا نبوده است.
🍵 چون به این کار خیلی مقید بود، لذا آن مقدار که میل داشت در ظرفش غذا میریخت که بعد بتواند ظرف را پاک کند، نه مثل اکثر افراد که زیاد غذا میریزند، بعد که ماند قهراً دیگران هم نمیخورند و باید دور ریخت و اسراف میشود.
🍵 پس مرحوم حاج شیخ عباس با این عمل خود دو کار انجام میداد: یکی غذا را اسراف نمیکرد، و دیگر با پاک کردن ظرفش از نعمت الهی شکرگذاری میکرد و این یک درس عملی برای ما میباشد.
#داستان_تربیتی #الگوی_تربیتی
📚 مفاخر اسلام - جلد یازدهم - بخش یکم - ص ۳۸۶
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🥣 همه را بخور 🥣
🍃 آيت الله خوشوقت 🍃
🔦 هر کس به اندازهی خودش هر چقدر نیاز دارد، مصرف کند؛ اما بیشتر از نیاز، نه. اگر یک قاچ از سیب را بخوری و بقیهاش را دور بریزی، اگر ثلث یک بشقاب برنج را دور بریزی، اینها همه اسراف و تبذیر و حرام است.
🔦 یکی از کارهای روشنفکرهای غربرفته، همین است. آنها مراسم زندگیشان مثل غربیهاست. آنها کتاب آشپزی و کتاب آداب سفره و مهمانی را نوشتهاند. در کتابشان نوشتند: «وقتی انسان به مهمانی میرود، اگر همۀ غذای داخل بشقاب را بخورد، بد و زشت است و باید کمی از آن را دست نخورده بگذارد؛ یا اگر سیب برمیدارد، بد است که همۀ آن را بخورد؛ باید کمی از آن را بگذارد». ...
🔦 پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم وقتی غذا میخوردند، ته ظرفشان را با انگشت پاک میکردند و میفرمودند: این چیزی که ته بشقاب مانده، از جنس همان است که در بشقاب بود. آن برنج بود، این هم برنج است؛ نیمخوردۀ خود من هم هست. لذا همۀ آن را میخوردند. اینطوری شستن آن راحت میشود.
🔦 بنابراین اسلام اینطور است. فرمودهاند: اگر غذا خوردی، تمام خرده غذاها که در سفره میریزد، دانههای برنج، همه را بخور و هیچ چیزش را نگذار؛ حتی اگر یک لقمه نان، آلوده به نجاست شد، دستور دادهاند که نجاست آن را پاک کن و آب بکش و بخور.
🔦 امام حسین صلوات الله و سلامه علیه دنبال کاری میرفتند که دیدند یک لقمه نان، افتاده و آلوده به نجاست شده است. ایشان آن را به دست غلام دادند و فرمودند: این را نگهدار تا من برگردم و آب بکشم و بخورم. وقتی برگشت دید غلام آن را آب کشیده و خورده است. ایشان غلام را در راه خدا آزاد کرد.
#هویت_مستقل
#الگوی_تربیتی
#داستان_تربیتی
📚 طریق بندگی - ص ۳۴۲
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚡️ احتیاطا دوباره مسلمان شو! ⚡️
🍃 آیت الله سید احمد خوانساری 🍃
💡 آقای انصاریان: شخص موثقی نقل فرموده بود: با آقا[ی خوانساری] در مسیر بازار به طرف مسجد در حرکت بودیم که صحبت از قرآن ۶۰ پاره به خط طاهر خوشنویس، پیش آمد. من خدمت آقا عرض کردم آقا اینقدر نمیارزد.
💡 مسیر را ادامه دادیم. هنگامی که رسیدیم به در مسجد و میخواستیم وارد مسجد شویم آقا رو به من کردند و گفتند: شما احتیاطا شهادتین را تکرار کنید.
#داستان_تربیتی
📚 مرجع متقین
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚔️ این پسره هست؟ ⚔️
🍃 شهید نواب صفوی 🍃
🎖 آقای فیروزیان: مرحوم شهید نواب صفوی ... یکبار که تحت تعقیب شدید بود، او را در یکی از خیابانهای تهران دیدم که به تنهایی و با کمال خونسردی در حرکت بود. سلام کردم و گفتم: چگونه در حالی که از روی عکسهای منتشره از شما در روزنامهها، همه و به خصوص مأمورین، شما را میشناسند، آزادانه و آن هم در خیابان شلوغ میگردید؟ گفت: مأمورین باور نمیکنند کسی که تحت تعقیب است، در خیابان و معابر عمومی ظاهر شود.
🎖 همینطور که مشغول راه رفتن در آن خیابان بودیم، به یک سینما رسیدیم. عکس زن نیمهبرهنهای که بازیکن فیلم بود، در تابلویی بزرگ جهت تبلیغ فیلم جلوی سینما دیده میشد. نواب صفوی ... بسیار عصبانی شد و در همان حال وارد مغازهای شد، سلام کرد و گفت: اجازه میدهید تلفن کنم؟ صاحب مغازه که گویا نواب را میشناخت، به او اجازه داد.
🎖 نوّاب شمارهای را گرفت و با کمال عصبانیت گفت: «پِسَرِه هست؟» من تعجب کردم که «پسره» کیست. نگو مقصودش شاه است و شمارۀ دربار را گرفته است. صدای ضعیف ولی خشنی شنیدم که میگفت: «پسره کیه؟» نوّاب گفت: «محمدرضا را میگم، همان کسی که بهش میگین شاه!» همان صدا با خشونت و تندی بیشتری گفت: «شما کی هستید؟» گفت: «من نوّاب صفوی هستم».
🎖 صدای آن طرف آرام شد (شاید از خوف) گفت: «اعلی حضرت تشریف ندارند». نواب گفت: «به او بگو این فیلم (که اسمش را جلوی سینما خوانده بود) اگر تعطیل نشود، هر چه دیدید، از چشم خودتان خواهید دید»؛ و سپس گوشی را گذاشت. فردا روزنامهها نوشتند فلان فیلم به دستور دولت تعطیل شد و چون علت را نمیدانستند، بعضی از روزنامهها هم از این تعطیلی انتقاد کردند.
#هویت_مستقل
#داستان_تربیتی
📚 گفتارهای ارزنده
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌷 شهید محمدرضا حقیقی 🌷
🎖 [بر اساس روایت خانواده شهید:] پایش را کرده بود توی یک کفش که میخواهم بروم کودکستان. آن موقع توی اهواز فقط یک کودکستان بود، با شهریه 750 تومان. ... شهریهاش برای ما خیلی سنگین بود ... به هر حال ثبتنامش کردیم. دو ماهی خوش و خرّم میرفت و می آمد؛ ولی خیلی زود بهانهگیریهایش شروع شد.
🎖 هر طور بود میفرستادیمش. یک بار به قربان صدقه، یک بار به توپ و تشر؛ اما انگار واقعاً نمیخواست برود. نشستم و کلی باهاش حرف زدم. با اخم و تخم گفت: آقای آهنگزنی داره! سر در نیاوردم. شال و کلاه کردم و رفتم کودکستان. فهمیدم هفتهای چند ساعت کلاسهای موسیقی ... برایشان میگذارند و محمدرضا به همین دلیل دیگر دلش نمیخواست برود.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💔 چرا بهش تیر زدن؟ 💔
🌷 شهید محمدرضا حقیقی 🌷
⛈ [بر اساس روایت خانواده شهید:] عاشق روضه بود. از همان سن خیلی کم، پدرش را مجبور میکرد بیا بنشین برای من روضه بخوان. روضهخوانی هیچکس به جز پدرش را هم قبول نداشت. روضه حضرت علی اصغر (علیه السلام) را خیلی دوست داشت.
⛈ ... یک بار ... صدای گریه بچه از اتاق بلند شد ... روی رختخوابها دمر افتاده و گریه میکند ... فقط گریه میکرد. بالاخره به حرف آمد. با بغض گفت: «چرا علی اصغر رو شهید کردن؟ اون بچه کوچولو بود! آب میخواست! چرا بهش تیر زدن؟» حالا خودش چند سالش بود؟ هنوز دو سال نداشت!
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🖌 اون رو بر نداری ها! 🖌
🌷 شهید محمدرضا حقیقی 🌷
🎖 [بر اساس روایت خانواده شهید:] چند وقتی بود که محمدرضا چپ میرفت و راست میآمد، میگفت خودکار سهرنگ میخواهم. هرچه توی اهواز گشتیم چنین چیزی پیدا نکردیم. میگفتم: خودکار سهرنگ دیگه چهجوریه؟ کجا دیدی؟ میگفت: اون پسره داشت. یه بار فشارش میدی آبی مینویسه، یه بار فشار میدی سبز مینویسه، یه بار فشار میدی قرمز مینویسه.
🎖 حالا نمیدانم از تهران یا جای دیگری برای آن بچه خریده بودند. ما که پیدا نمیکردیم. تا اینکه یک روز توی راه برگشت از مدرسه، یک خودکار سهرنگ دیدم که روی زمین افتاده. با ذوق رفتم طرفش، برش داشم و گرفتم بالا.
گفتم: نگاه کن محمدرضا، خودکار سهرنگ. ... با اخم گفت: مال ما نیست که مامان! بذارش همونجا. ... آن بچه به من حلال و حرام یاد میداد. حرفی نزدم و خودکار را انداختم.
🎖 چند قدمی نرفته بودیم که یک نفر صدا زد: حقیقی! حقیقی! نگاه کن! خودکار سهرنگ پیدا کردم! محمدرضا برگشت و پشت سرمان را نگاه کرد. یکی از همکلاسیهایش خودکار را برداشته بود. محمدرضا صدایش را بلند کرد و گفت: علی، اون رو بر نداری ها! مال تو که نیست! الان تو برداری صاحبش بیاد پیداش نمیکنه، ولی اگه برنداری و اون ببینه توی کیفش نیست، میاد میگرده، میبیندش برشمیداره!
نمیدانم واقعاً جز لطف الهی چه چیز دیگری میتواند این بینش عمیق را در وجود یک بچه کمسن و سال بگذارد.
#داستان_تربیتی
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
⚡️ اثر وضعی ⚡️
🍃 حاج مقدّس 🍃
💥 مرحوم حاج مقدس در نجف با یکی از علما دربارهی اینکه آیا نگاه سهوی اثر وضعی دارد یا خیر بحث میکرد. حاج مقدس نظرش این بود که نگاه سهوی اثر وضعی دارد، اما آن عالم مخالفت میکرد.
💥 حاج مقدس [که] نتوانست آن عالم را از حیث علمی قانع کند، در پایان به آن عالم فرمود: امروز، در راه رسیدن به حرم چشمتان به نامحرم افتاد و به همین علت نتوانستید از حرم استفاده کنید.
#داستان_تربیتی
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩
🕌 ما حاضریم 🕌
🍃 آیت الله مصباح یزدی 🍃
🌤 در دنیاى کنونى، فساد و فحشا آن قدر رواج خواهد یافت تا همه سرها به سنگ بخورد. به زودى روزى خواهد آمد که همگان بفهمند براىِ رسیدن به سعادت، چارهاى جز بازگشت به دین و عمل به دستورهاى آن نیست. آن زمان، هنگامى است که زمینه ظهور مولایمان فراهم مىشود.
🌤 آثار این بازگشتِ ارزشمند، امروزه در کشورهاى جهان پدیدار شده است. خودم در یکى از دانشگاههاى غربى شاهد بودم که اعضاى هیأت رئیسه دانشگاه مىگفتند: ما دیگر هیچ امیدى به نسل آینده کشورمان نداریم؛ چرا که فرهنگ امریکایى به شدّت در کشورهایمان رواج یافته و جوانانمان را منحرف ساخته است.
🌤 در چنین وضعى، یگانه امید ما به دین کشور شما اسلام است که با فرهنگ فاسد امریکایى مخالفت مىکند. ما حاضریم این دانشگاه را به طور کامل در اختیار شما قرار دهیم تا برنامههاى تربیتى اسلام را در آن اجرا کنید شاید بتوانید جوانان ما را از منجلاب فساد و تباهى برهانید.
#هویت_مستقل
#داستان_تربیتی
📚 آفتاب ولایت
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩
🎖 نماز روی لبه باریک پرتگاه 🎖
🌷 شهید حسن طهرانی مقدم 🌷
✨ مادرش میگفت: «من موندهم اگر وقت موشک هوا کردن یهو اذان بشه، این حسن چیکار میکنه». بس که مقید بود به نماز اول وقت. حتی اگر روی کوه و بالای چند متر برف هم اذان میشد، حاجحسن قامت میبست برای نماز. هرچه اطرافیان میگفتند چند ساعت صبر کن پایمان برسد زمین با هم میخوانیم، قبول نمیکرد.
✨ ... حاجحسن تصمیم گرفته بود صخرهنوردی یاد بگیرد. معلمی پیدا کرده بود و از او خواسته بود جلسه اول بروند آنجایی که قرار است جلسه آخر ببردشان. صخره مرگ بوده گویا. آنوقت حاجحسن از آن صخره بالا رفته و ... وقت اذان، رسیده روی لبه باریک پرتگاهی که عبور از آن برای بقیه مشکل بود. ولی حاجی توی همان نیموجب جایی که زیرش تا چندصد متر پایینتر خالی بود، شروع کرده بود به نماز خواندن.
✨ هرجا که مسافرت یا مأموریت بودند، طوری مدیریت میکرد که وقت اذان به شهری، مسجدی، جایی برسند و توی راه نباشند. خیلی وقتها این کار را چنان با ظرافت انجام میداد که همسفریها فکر میکردند که اتفاقی وقت اذان رسیدهاند بغل مسجد. ولی وقتی بعد از چند روز مسافرت میدیدند اتفاقی سرِ همه اذانها پایشان روی خاک بوده و نه توی ماشین، شستشان خبردار میشده که برنامهریزی حاجی اینطور است.
✨ ... حاجی همیشه باوضو بود. میگفت: «حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟!»
#داستان_تربیتی
ذریه طیبه
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩
🍃 آیت الله ناصری رحمة الله علیه 🍃
🎖 آسیه، همسر پادشاه مصر، غرق در نازونعمت بود. خدمتکارها و نوکرها و کنیزهای زیادی داشت. چه عظمتی داشت! موقعی که معجزه حضرت موسی علیه السلام را دید، در وجود او انقلاب ایجاد شد. حق جلوه کرد؛ چون قبلاً حواس او جمع بود و بعضی مسائل فطری را رعایت کرده بود. حق برای او جلوه کرد و به حضرت موسی علیه السلام ایمان آورد.
🎖 مدت زیادی، مخفیانه از حضرت موسی علیه السلام پیروی میکرد، تا اینکه فرعون فهمید. هرچه با او صحبت کرد، فایده نبخشید؛ لذا فرعون گفت: «چون او از دین من برگشته و به دین موسی گرویده است، او را به چهار میخ بکشید». چهاردستوپای آسیه را بستند و او را روی زمین و زیر آفتاب خواباندند و به بدن او میخ کوبیدند؛ اما آسیه پیوسته میگفت: «الله، الله»؛ یعنی ای خدا، تو راضی باش، من هم راضی هستم.
🎖 به همهچیز پشتپا زد؛ چون حق را آنجا دید. اینطور است که «عظم الخالق فی انفسهم». حضرت حق در وجود او جلوه کرد. حشمت او را دید و به همه امور پشتپا زد. کدامیک از ما حاضریم این کار را بکنیم؟ من که حاضر نیستم. خدا میداند خیلی مشکل است؛ اما تدریجاً میتوانیم خودمان را به این حالت در بیاوریم و هرچه هست، فدای حق بکنیم ...
🎖 خلاصه اینکه فرعون دستور داد سنگ بسیار بزرگی روی آسیه بیندازند تا کاملا نابود شود. آسیه هم گفت: «خدایا من طاقت این سنگ را ندارم. خودت میدانی». سنگ را بالا بردند که روی او بیندازند. به حضرت عزرائیل علیه السلام خطاب شد: «قبل از اینکه کوچکترین صدمهای به بدن او بخورد، جان حضرت آسیه را بگیر تا مبادا اذیت شود. این، حبیبۀ ماست».
🎖 حضرت عزرائیل علیه السلام جان او را گرفت. خدا هم خانۀ بسیار باعظمتی در بهشت به او داد و یکی از چهار زن برتر بهشتی شد. آسیه در بهشت، دوشادوش حضرت مریم قدم میزند. بر اثر چهچیزی به این مرتبه رسید؟ بر اثر اینکه بر هوای نفس خود غالب شد. ... به خدا قسم! من و شما هم میتوانیم این کار را بکنیم. عزیز من، به همان درجه هم میتوانیم برسیم.
#داستان_تربیتی
📚 رسم بندگی
🚩 بسم الله الرحمن الرحیم 🚩
💥 چرا به سینما رفتی؟! 💥
🍃 آیت الله احمدی میانجی رحمة الله علیه 🍃
🔍 یکی از متدیّنین میگفت: به تبریز رفته بودم، نماز مغرب و عشا را در مسجد خواندم و رفتم چلوکبابی غذا خوردم. حوصلهام سر رفته بود، دیدم خوابم هم نمیبرد. در خیابان سرگردان میگشتم که به سینمای شهر رسیدم. تصمیم گرفتم برای گذران وقت، فیلمی ببینم. وارد شدم، فیلم تمام شد و فیلم بدی هم نبود؛ یعنی صحنههای بد و خلاف هم نداشت. رفتم مسافرخانه، دراز کشیدم.
🔍 تا خوابم برد، [مرحوم] پدرم به خوابم آمد – پدرش عالم بزرگواری بود – و گفت: چرا به سینما رفتی؟! گفتم: خوب بیکار بودم، حوصلهام سر رفته بود. گفت: مگر هر کس که حوصلهاش سر رفت، باید سینما برود؟! بعد گفت: «از این به بعد، حواست را جمع کن که من هم مراقب اعمال تو هستم». عجب! این هم مراقبت پدر! حالا چطور این کارها و مراقبتها را انجام میدهند؟ خدا میداند.
#داستان_تربیتی
📚 به سوی نور – مرگ و عالم برزخ (1)