⭕️ سایههای جنگ
#داستان_دادهمحور
🔻 آرتور روی لبه تخت نشسته بود و به فضای خالی اتاقش زل زده بود. صدای تیپتیپ باران بر روی پنجره، یادآور شبهای تاریک و رعبآور میدان جنگ ویتنام بود. او به شدت احساس تنهایی میکرد و غم سنگینی بر دوشش بود.
🔺او تازه به خانه برگشته بود، اما جنگ هنوز در دلش باقی مانده بود. گاهی احساس میکرد که در جنگ هنوز درگیریهای وحشتناکی را تجربه میکند، در حالی که 58 هزار آمریکایی دیگر جان خود را در این جنگ از دست داده بودند؛ اما آرتور نمیتوانست از یاد ببرد که او بر خلاف آنها، زنده است و روز به روز احساس میکند که جانش در حال نابودی است و فکر کردن به جنایتهایی که او و رفقایش در میانه جنگ انجام دادند؛ او را بیشتر عذاب میداد.
🔻او نامهای در دست داشت که به آنجلا، نامزدش، نوشته بود. صدای طنیندار و آرامشبخش او هنوز در سرش میپیچید: «آرتور، من در کنارت هستم، هر وقت نیاز داری برای کمک به من بگو.» اما حالا، هیچکس نمیتوانست درک کند که او چه چیزی را تحمل کرده است.
🔺آرتور با دستش نامه را ورق زد و به جملهای که نوشته بود، نگاه کرد: «بیش از ۱۲۰ هزار سرباز آمریکایی پس از برگشت از ویتنام به دلیل جنایاتشان خودکشی کردند! یعنی تا الان دو برابر بیشتر از تمام آمریکاییهای کشته شده در جنگ ویتنام، درحال خودکشی هستند...!»
🔻 او احساس میکرد در حال پیوستن به این آمار وحشتناک است، و گویی این یک چرخه بیپایان است. در دلش جنگی در حال وقوع بود و زندهماندن برای او به یک بار سنگین تبدیل شده بود.
🔺آرتور نتوانست از یاد ببرد که در آن روزها چطور با چشمان خودش به جاهایی نگاه کرده بود که انسانیت در آن کنار گذاشته شده بود.
چگونه زنان و کودکان هرجا که دیده میشدند کشته، مثله، سوزانده یا زجرکش میشدند، زندهزنده دل و رودهشان بیرون ریخته میشد یا زندانیان از داخل هلیکوپتر در حال پرواز به پایین پرتاب میشدند.
🔻او در نهایت قلم را در دستش فشرد و نوشت: «شاید وقت رفتن است.» او ادامه داد: «به این دنیا دیگر تعلقی ندارم. اینجا دیگر جای من نیست.»
🔺وقتی او نامه را زمین گذاشت، صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. «آرتور، این من هستم، آنجلا. میخواهم به تو بگویم که تو برای من مهم هستی!» صدای او دلنشین بود، اما آرتور نمیتوانست دیگر به این امیدها بچسبد.
🔻در حالی که باران به شدت در حال باریدن بود، آرتور به زمین خیره شد. او تصمیمش را گرفته بود. جنگ به او نیرویی داده بود که هرگز نمیخواست بخشی از آن باشد. او نمیتوانست دیگر این حیات پر از درد را تحمل کند، جایی که جنایاتش هرگز فراموش نمیشدند.
🔺او پشت سرش را نگاه نکرد و قلم را در کنار نامهاش گذاشت. درد دلش گویی سنگینتر از آنچه فکر میکنی بود و تصمیم به پایان دردش گرفت. آرتور میخواست این داستان برای همیشه به پایان برسد...
#آمریکا
#جنایات_آمریکا_در_ویتنام
=======================
📚 این داستان، الهامگرفته از آمارهای پژوهشی است
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🌸↝•| @zoyouf_zeynab