❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 13 رمان #بهشت_چادر 🍭
وقتی از اتاق بیرون رفت چادر و روسریم از روی سرم کشیدم . موهامو توی هوا تکون دادم و کش مو رو ریش صاف کردم. غذایی که علی آورده بود رو خوردم و تموم کردم. موهامو روی شونه ام ریختم دراز کشیدم و گوشی و ور داشتم مشغول ور رفتن باهاش شدم.
زهرا پیام داده بود.
زهرا:(سلام مامانت زنگ زد گفت حانیه پیش منه یا نه منم گفتم اره ولی واقعا کجایی؟)
نوشتم:
سلام دمت گرم من خونه علی ام چون......
مشغول بازی با گوشی شدم و اهنگ ملایمی زمزمه میکردم. هنسفری رو تو گوشم گزاشتم و اهنگ بی کلام و ملایمی تو گوشم گزاشتم چشم هامو بستم. باحس نوازش دستی روی موهام به سرعت چشم باز کردم و با دیدن علی عقب رفتم و از تخت پرت شدم روی زمین و جیغ خفیفی زدم.
_چیکار میکنی دیوونه چرا اومدی تو اتاق
با صدایی که انگار غافلگیر و تعجب زده بود گفت:
+ام ... چیزه ....خب کارت داشتم
چادرو رو سرم کشیدم تا موهام پیدا نباشه
_بی حیا نمیدونی باید در بزنی
+خب حالا انگار چی شده
_واسه تو چیزی نشده ولی تو موهای منو دیدی من گناه کردم میفهمی
علی دستاشو رو به آسمون برد و گفت:
ای خدا این دیگه چه دهاتی بود نصیب ما کردی اخه
_برو بابا من که تورو نمیشناسم تازه یه روزه اومدی تو کلاسمون بد من نصیب تو شدم؟؟
اخم کرد وجدی شد . روی تخت نشستم و اون روی صندلی نشست.
علی:
+واقعا منو نمیشناسی؟
_نه...مگه باید بشناسمت؟من تاحالا ندیدمت
+نه همین جوری گفتم.
_خب کارت چی بود که اومدی حال خوبمو بهم زدی.
خنده اش گرفت ولی خندشو قورت داد و گفت:
+چیزه...یعنی انقدر قر زدی که کارمو یادم رفت.
نیشخند پیروزی زدم و رو مو برگردوندم.
نباید زیاد باهاش خوب باشم چون اون نامحرمه.
علی:
+چیزی شده؟
_نه
+پس چرا پشتتو کردی؟
_دوست دارم چون تو نامحرمی
+اهان باشه هر جور راحتی
رفت سمت در تا خارج بشه که گفت:
+اها یادم اومد چی بگم میگم بیا تمرین کنفرانس
_اخ اره باشه همینجا خوبه
+اره
کتاب هارو اوردیم و تا ساعت ۱۰ شب کار کردیم.البته بگم من زیاد باهاش خوب صحبت نکردم و جذبه داشتم چون نامحرمه و فاصلمون هم زیاد بود.
من:
_اه خسته شدم بسه دیگه خوب بلدیم
+هه چه زود جا زدی
_نه خیر خوبه دیگه بلد شدیم چون
+اینو نگا پس من چی که روزی ۶ ساعت درس میخونم و...
با صدای مادر علی حرفش قطع شد.
مادر علی:بچه ها بیاید شام
علی:
+چشم مامان جان
علی رفت و منم روسری و چادرمو مرتب کردم و ته آرایش جزئی کردم و برون رفتم.وای خونه شون بزرگه مثل خونه ما.رفتم و سر میز ۸ نفره نشستم و علی کنارم و خواهر علی ام بغلش و پدر و مادر علی هم روبه رومون و کنار مادرش برادرش و کنار پدرش هم براد دومیش.
غذا مرغ بود البته دستپخت لیلا جون بودا.
مادر علی:خوبی دخترم؟؟چه خبر
_ممنون سلامتی
+پسرمگفت همکلاسید و اومدید تمرین
_بله برای درس فردا تمرین کردیم
+خب ایشالله که موفق باشی دخترم حالا اسمت چیه؟
_حانیه .... حانیه اسماعیلی
+چه اسم خوشگلی اسم منم رهاس.
با دست به بابای علی اشاره کرد و گفت:
+ایشونم بابای علی اسمش جواد هست.
_خوشبختم
اقا جواد:ممنونم عزیزم
رها خانم با دست به پسر بغلیش اشاره کرد و گفت : ایشونم اقا مجید داداش علی هست و اون پسری هم که بغل جواد نشته براد دوم علی اقا اسمش سجاد هست. و با دست به دختر بغل علی اشاره کرد و گفت:ایشونم خواهر علی ارزو خانم هست.
اقا جواد:خوبه دیگه خانم جان بزار غذاشو بخوره...
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆😻
بسیار زیبا😻😻
روزی یک الی دو پارت خدمتتون🙏
#تلنـگرانه💭
عزیزی میگفت:
ھروقت احساسڪردید
از↫امامزمان دورشدید
ودلتونواسہ آقاتنگنیست
ایندعاۍڪوچیڪ روبخونید
بہ خصوصتوےقنوتهاتون
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"🌿💔:)
#به_خودمون_بیایم💔🚶🏾♂
#التمآسدعا
#یاعلی