مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت49 🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با
پارت جدید لجبازی☝️
پارت جدید قرعه به زودی👇👇
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت68 🔴 تانیا 👇 عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما
#قرعه
#قسمت69
🔴تانیا👇
تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم..
سرمو تکون دادم و گفتم :
باشه..اونش به عهده ی خودت.. ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم..
ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیزی سر هم می کردیم می گفتیم...
من و تارا گفتیم :موافقم..
صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست..
سریع برگشتم.. خودش بود. رادوین با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام.. من هم بی تفاوت نگاش می کردم..
با لحن جدی و سردی گفت :
فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی..
با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی...
یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت.. سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم.. عجب پسر مغروری بود.. هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری..
*******************
رادوین: میله رو هم چک کن شل نباشه..
راشا:چک کردم. حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد..
درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند. به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر.. رفتند داخل..
رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟... رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد :
اخر همین هفته..
راشا: پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟ خیلی پررو شدن..
رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت از همون اول پررو بودن.. تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش.
راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید به جوری دمشونو قیچی کنیم..
رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد:
باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره.
رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟.
رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :
نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم..
رایان به بیرون اشاره کرد و گفت: بچه ها اینجا رو.. چقدر خرید کردن..
رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند.. خریدهایشان آنقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند..
رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن.. راشا سرشو تکون داد داره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه..
****************
هر سه توی سالن نشسته بودند..
رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم..
رایان بشکنی زد و گفت : همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد..
راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد: چی می خوای بگی؟
https://eitaa.com/manifest/1581 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت69 🔴تانیا👇 تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم د
#قرعه
#قسمت70
🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا...
با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش نگاه کرد..
**********
تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم.. کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟..
تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دنگ و فنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن برایه ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون آستین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم..
ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده. ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها.. تانیا با لبخند سرش رو تکان داد:
حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه.. خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی.
تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟
تانیا به پلاستیکا اشاره کرد و گفت : پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟.. خب معلومه دختر این چه سوالیه؟...
تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که..
تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟.. .
تارا سرشو تکون داد و گفت : چرا اتفاقا.. روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان.. حمید و کامران رو هم گفتم بیان حمید که خیلی باحال گیتار می زنه .. کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام.. .
تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس..
ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت : به به چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم. از الان واسه ش کلی نقشه ریختم.. تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم.. واو.. عالی میشه
تانیا لباشو کج کرد و گفت : قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد.. فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم..
تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟.. طفلکیا چکار به شماها دارن؟. نترس در اتاق رو قفل کنم حله..
راستی شیر نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم
ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه كل ويلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه...
تارا در همون حال که از اشپز خانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم.. گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها.....اینو دیگه قایمش نمی کنم..
تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد.. تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت ..
*************
صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید.. پسرا رو به روی ویلا ایستاده بودند.. نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند..
رادوین :حاضرید؟..
راشا چشمک زد :حاضره حاضر..
رایان خندید و گفت :منم حاضرم..
eitaa.com/manifest/1594 ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت49 🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با
#لجبازی
#قسمت50
🔵لبخند عریضی زدم و گفتم:
- کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی
چسبوندم به آرشام
حسادت دخترها
خیلی براش سنگین بود که همچین حرفی رو دوبار بشنوه!... به درک... مگه من دوس پسر شم از قیافه بی آرایش مسخره اش هم تعریف کنم؟ با این ریختش...
-جمله ی قبلیش رو میخوام یه بار دیگه بشنوم
به چه جراتی خودت رو به آرشام میچسبونی! دستم رو روی شونه اش گذاشتم و همونجور که از جلوی در کنارش میزدم با لحن مسخره ای گفتم:
- بیا برو اونور بذار باد بیاد!... واسه من معلم ادبیات شده!...جمع کن خودتو جمله هاتو... مشکل شنوایی هم به مشکلات روانیت اضافه شد؟!
پوزخندی به چهره عصبیش زدم و به سمت اتاقم رفتم.... عجب بدبختی گیر کردما!... نفسم رو فوت کردم و وارد اتاق شدم. خدا بهم صبر بده!
********
در اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم...یه بار دیگه جمله ای که به نگار گفتم که باعث شد در رو باز کنه رو تکرار کردم
من؟!... عشق آرشام؟!.. یهو پقی زدم زیر خنده...همینم کم مونده بود آرشام عاشقم باشه! زیر پتو خزیدم....خیلی خسته بودم... برام مهم نبود نگار بخواد روی زمین بخوابه!.. فعلا خوابم مهم تر بود...چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
*****
- اوی... پاشو ببینم... من رو زمین نمیتونم بخوابم! یه چشمم رو باز کردم...نگاهم به چهره اخموی نگار افتاد...ملت وقتی بیدار میشن چشمشون به عشقشون میفته و من بدبخت نگاهم به نگار میفته... روی جام نشستم و دستی به گردنم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم... ۲ شب بود! به گردنم چرخی دادم و گفتم:
- مرض داری؟!.. ۲ نصفه شبه... بگیر بخواب دیگه اه! و دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و چشمام رو بستم... دوباره چشمام گرم خواب شد که با احساس سرما چشمام رو بستم که دیدم پتو روم نیست!...با حرص گفتم:
چرا پتو رو از روم کشیدی روانی؟! پتو رو از توی دستش کشیدم که محکم گرفته بودش........ با صدای کلافه اش گفت:
- یک ساعته دارم توی جام غلت میزنم...من رو زمین نمیتونم بخوابم!..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:به درک!..به من چه؟!.. دوباره پتو رو ازش کشیدم که محکم چسبیده بودش...دیگه طاقتم طاق شد...از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اگه روی تخت من بخوابی خیلی خری؟
پوزخندی زد و گفت: چقدر تو بچه ای!... یاد اصطلاحات بچه گیت افتادی؟!
اینو گفت و روی تخت دراز کشید..با حرص بهش نگاه کردم...رفتار حرص درآر نگار و خستگی و خواب آلودگی زیادم باعث شده بود بدجور عصبی بشم!...
با حرص گفتم: واقعا که... پاشو ببینم.....اوهوی!
محل نذاشت و با پروئی پتو رو کشید رو خودش و چشماش رو بست... با عصبانیت داد زدم: خیلی عقده ای و روانی هستی!... آخه فک و فامیل من دارم..
یه چشمش رو باز کرد و با خونسردی گفت: داد نزن!.. الان همه رو بیدار میکنی! پتو و بالش کف اتاق هست!...بگیر بخواب! با همون لحن قبلیم اما با صدای بلند تری گفتم:
- خدا خفت کنه!... به سمت در اتاق رفتم. با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم...عصابم خیلی خورد بود.... به کجا میری گفتن نگار توجه نکردم........این یکی دیگه خارج از تحملم بود!.. نفهمیدم چقدر راه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که جلوی استخر آبی رنگ ته باغ ایستاده بودم... نفس عمیقی کشیدم
هیچ موقع توی این استخر عمیق شنا نکرده بودم.... شنا بلد نبودم..اونم توی پر عمق.....کلا به استعداد های درخشانم می بالیدم!..نه رانندگی بلد بودم نه شنا...نابغه ای بودم واسه خودم!..
روی کاشی های سفید رنگ کنار استخر نشستم و زانو هام رو توی شکمم کشیدم و به آب استخر چشم دوختم. چطور توی این مدت نگار مزخرف رو تحمل کنم؟!... خداییش نمیتونم تحملش کنم...وقتی به خاطر وجودش نمیتونم بخوابم دیگه مشخصه چه بدبختی دارم
یه اخلاق بدرد بخور نداره که!...هر دیقه این آرشام رو میکشونه وسط بحثا مون....... من نمیدونم این آرشام چی داره که نگار دست از سرش بر نمیداره......نگار دختری نیست که عشق و عاشقی براش مهم باشه!...من میدونم چه آدم هوس بازیه
چرا اینجا نشستی؟!
***************
تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم... سرم رو چرخوندم و نگاهم به آرشام افتاد. چشماش غرق خواب بود.... گفتم:
چرا نخوابیدی؟! . چون دوتا سگ و گربه داشتن به هم میپریدن!
با شک گفتم: منظور؟!
کنارم نشست... فاصله پهلوش تا پهلوم به اندازه دو بند انگشت بود..ولی...هیچ احساس خاصی از این نزدیکیش بهم دست نداد!....ای خدا اگه پارسا بود..الان قلبم از توی حلقم پمپاژ میکرد!
-حواست کجاس؟!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تونگار رو دوست داری؟! خودمم از سوالم تعجب کردم چه برسه به آرشام!... زمزمه کرد:
- من نه...ولی اون رو نمیدونم! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اون دوستت داره!
خنده ای کرد... خنده اش بیشتر شبیه پوزخند بود... گفتم:
- به چی میخندی تو؟! .....
https://eitaa.com/manifest/1607 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت70 🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا... با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش
#قرعه
#قسمت71
🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟..
راشا :همه چیز اوکیه..
تارا در حال رقص رو به ترلان داد زد:صدای اون لامصبو بیشتر کن
ترلان که با روژان مشغول صحبت بود دستش رو تکان داد و بی توجه دوباره مشغول صحبت کردن با او شد..
تارا به طرف دستگاه پخش رفت و صدایش را زیاد کرد تانیا که سینی شربت در دست داشت گفت :صداشو کم کن تارا..
تارا که از زور رقص و هیجان سرخ شده بود و عرق کرده بود گفت :بیخی تانی.. رقص با صدای زیاد حال میده دیگه.. تانیا سرشو تکون داد و گفت : می دونم..ولی وقتی صدای همسایه ها در اومد چی؟..
تارا بی خیال می رقصید.. تانیا شربت ها رو بین بچه ها گرداند و کنار بیتا نشست.. دختر و پسرا وسط سالن می رقصیدند.. موزیک با صدای بلند توی فضا پخش می شد.. مشروب پینشون سرو نمی شد و این هم طبق خواسته ی دخترا بود.. شیطون و پر از هیجان بودند..ازادانه می گشتند و زیاد دربند اصول و مقرارت نبودند..ولی همیشه تا اونجایی که می توانستند از مشروب و مستی بعد از آن دوری می کردند ...
تارا دست تانیا رو کشید و تانیا هم با لبخند به جمع رقصنده ها پیوست..هر دو خواهر روی به روی هم قرار گرفته بودند و زیبا و پر از ناز می رقصیدند.. اهنگ تند بود و جمعیت حاضر در سالن را به هیجان وا می داشت..
ناگهان صدای اهنگ قطع شد..همه از حرکت ایستادند.. تانیا با تعجب به ترلان نگاه می کرد که رنگ پریده کنار دستگاه ایستاده بود .
به طرفش رفت و اروم پرسید : چی شده؟!
تارا هم کنارشان ایستاد:باز تو ضد حال زدی؟..چرا خفه ش کردی؟.. خواست دکمه ی پخش را بزند که ترلان دستش را گرفت نه روشن نکن دیوونه.. پلیسا دمه درن.. چشمان تانیا و تارا گرد شد..با وحشت گفتند :چ ی
؟!.. پلیس؟!..
صدای بچه ها در آمده بود..
کیانا :آه.. بچه ها حالگیری نکنید دیگه.. تازه گرم شده بودیم..
سها :اره راست میگه..روشن کن اون وامونده رو..تارا بیا دیگه..
سروش که دوست پسر کیانا بود گفت : پس چرا ماتتون برده؟..نکنه دستگاه خراب شده؟..
تانیا دستشو برد بالا و گفت : یه لحظه زبون به دهن بگیرید تا بگم چی شده..بچه ها پلیس دمه دره.. فکر کنم از سر و صدای زیاد همسایه ها شاکی شدن. چند دقیقه اروم بگیرید تا ردشون کنم...
رنگ از رخ دخترا و پسرا پرید..
رامین دوست پسر بیتا گفت :د بیا.. حالا خر بیار وباقالی بار کن..الان میریزن اینجا هممون رو می گیرن که.. تانیا به طرف در رفت و گفت : نه بابا بدون حکم نمی تونن بیان تو..همینجا باشید کسی هم بیرون نیاد تا یه کاریش کنم..
ترلان هم دنبالش رفت.. تانیا مانتو و شالش رو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید..همراه ترلان از ویلا خارج شد..
رو به ترلان گفت :تو مطمئنی؟..
ترلان :اره بابا..اون موقع که داشتی وسط قر می دادی یه لحظه حس کردم ایفون زنگ خورد..برگشتم دیدم صفحه ش روشنه بعد هم گوشی رو برداشتم طرف گفت ماموره..
تانیا نگاهی به ویلای پسرا انداخت..چراغشان روشن بود..
********
راشا دستی به ریش های مصنوعیش کشید و عینکش را جا به جا کرد..با صدای بم و کلفتی رو به رادوین گفت :آخری راد سر و وضعم چطوره؟..
رادوین خندید و تسبیحش رو تو دستش چرخاند حاج اقا رشادت حرف نداری..
رایان با لبخند به سبیل های پرپشت و ریش های پر و بلندش دست کشید و گفت : یه کیلو پشم گذاشتید رو صورتم نمی تونم جلومو ببینم.. با این عینک شدم عین پیرمردای ۹۹ ساله..
راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :د اگه این پشم و کوپال نباشه که سه سوت شناسایی میشیم..در ضمن عینکتو بده بالاتر صداتو هم کلفت کن.. سر تو هم بنداز زیر تو چشمشون خیره نشو. خیر سرت اخوی یاوری هستی..دکمه های لباستو تا بیخ ببند.. تخته سینه ت معلومه..
دستی به یقه ی خودش کشید و صاف ایستاد.. رادوین رو به بچه هایی که داخل ون نشسته بودند و همگی هم تیپ خودشان بودند گفت :شماها همینجا باشید تا گفتم نیروها بیاین پایین سریع پیاده میشید و طبق نقشه عمل می کنید..همه چیز اوکی؟.. همگی موافقت کردند. با افرادی که داخل ون بودند۶ نفر می شدند..
رادوین به اسم راد .. راشا هم رشادت و رایان هم یاوری..خودشان را در قالب مامور گشت جا زده بودند...
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت50 🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام
#لجبازی
#قسمت51
🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره! تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!...
با بهت گفتم: کدوم ارث؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا، به من میرسه!
با خنگی گفتم:
- پس راشین چی؟!
- بابا واسه اونم فکر کرده..... فقط تا جایی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه، به من میرسه! تقریبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم.... ولی هنوز قانع نشده بودم!..این فقط یه احتمال بود!... با طعنه
گفتم:
. یه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا بیچاره عمو چه پسر بی تربیتی داره! خندید...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
یهو گفت: . عه ... نفس...اونجا رو نگاه.... و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد. بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی درخت به اون بزرگی نبود..
با غیض برگشتم و گفتم: - اونجا که چیزی ن.. با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد...
با بهت گفتم: - هوی.. آرشام... چت شد؟!
نگاهی بهش انداختم...خواب خواب بود!...با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود... حس بدی بهم دست داد... دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه... دلیل این حس رو نمیدونستم... فقط این رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت:
این شونه جای سر پارساس نه هیچ کس دیگه دستم رو نزدیک سر آرشام کردم و گفتم:
- اوهوی.. پاشو برو تو اتاقت بخواب... جوابی نداد... لبم رو گاز گرفتم...
گفتم: - ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها.. بازم جواب نداد... تحمل نداشتم بیشتر از این سرش روی شونه ام باشه... دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم:
- الان پرتت میکنما! بازم جواب نداد... خواب بود!. چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم!...
قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش دادم... در عرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخرا با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده... روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چایی افتاده باشه، دست و پا میزد..اومد لبه استخر و با عصبانیت گفت:
- این چه کاری بود؟! نمیگی من سرما بخورم تو این هوا؟! شکلکی براش در آوردم و گفتم:
- اییییی... چقدر بچه ی لوسی هستی!... سرما هم بخوری!... تقصیر خودت بود که.... ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد. یعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی...
تقصیر من بود که چی؟! به قیافه اش نگاه کردم.... موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم:
- اصلا همه چی تقصیر توئه... تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و این وسط من باید عذابش رو بکشم! با شک نگاهم کرد و گفت:
- برای چی باید تو عذابش رو بکشی؟!.....نکنه؟ یهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که این جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم:
مگه تو دانشگاه نداری؟!.. پاشو برو بخواب و به سمت خونه به راه افتادم...اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو این هوا سرما بخوره!... به من چه... تقصیر خودش بود! به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم...نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من روی اینا بخوابم؟! مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...دیگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل این نگار!...ولی خب...چون نگار جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم... آهی کشیدم... چاره چیه؟! کجا برم کپه ام رو بذارم؟!
روی تشک دراز کشیدم... نگاهی به ساعت انداختم...3 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار بودم... گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم... زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم....هر چند اصلا خوابم نمیبرد!
****
با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم.... خواستم دوباره بخوابم... فقط دو دقیقه... برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پرید:
- این بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟!
eitaa.com/manifest/1629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
#قرعه
#قسمت72
🔴" ترلان "👇
تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟..
به هر چیزی شبیهن جز پلیس..
تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت :
سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت :
سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت :
بله بفرمایید..
یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت :
همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا.
اوهو.. با اخم گفتم :
چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که..
همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت :
استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم
اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟..
با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت :
برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. .
اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. .
یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!..
تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت :
شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست..
من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم :
خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید..
اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت :
ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت:
ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست
تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت:
ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم..
با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب :
بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟..
با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه..
بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه..
وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود..
تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت :
اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم..
بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم...
اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت :
چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟..
تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟..
سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد..
eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت51 🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره!
#لجبازی
#قسمت52
🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترین استادم یهو روی جام نشستم... نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آینه آرایش میکرد... دستی به موهام کشیدم و گفتم:
مگه تو هم کلاس داری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
آره...با چی میری دانشگاه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
- پا؟
از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
- مسخره.... منظورم اینه که با چه وسیله ای میری؟ با همون لحن قبلیم گفتم:
خط یازده!
و به پاهام که زیر پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت:
- بمیری با این جواب دادنت!
از جام بلند شدم و گفتم: - خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم.... به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی به راه افتادم..خوشم میومد حال این نگار رو میگرفتم...اصلا آرامش میداد به هم!
****
کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دیر سر کلاس میرسم.....
بعد از اینکه از دستشویی اومدم نگار پیله کرد که باید من رو هم برسونیا...حالا انگار من با لامبورگینی میرم و میام که خودش رو میچسبونه بهم!.. عجب گیری کردما.....
خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی... با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم!... انقدر این مانتو هاشو برانداز کرد و این مقنعه اش رو با این مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد. البته شاید به این خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 باید کلاس باشم! بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد... تا پرمیس رسوندش دانشگاه یکمی دیر شد و علاف شدیم!
- میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده! نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:
- په نه په... میگه خیلی ممنون که دیر کردین!... بفرمایین بشینید
به سمت کلاس رفتیم...هردو ایستادیم پشت در و تنفس عمیقی کشیدیم. پچ پچ وار کفتم:
- تو در بزن! اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پایین آورد و گفت:
۔ غلط کردی...خودت در بزن! پا بلندی کردم و از توی دریچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم... خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود... نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شدیم بیرون!...با حس درد گرفتن پنجه های پام درست ایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!... ربع ساعت تاخیر کم چیزی نبود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها!.. سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و
گفتم:
- سلام..
پر میس هم با صدای پایینی سلام کرد...
استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه ربع ساعت تاخیر... بفرمایید خانوما! اصلا خوشم نمیومد پشت در بایستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل..
- استاد تروخدا این دفعه رو ببخشید.... توی این ترم بار اولمونه دیر میکنیم... استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت:
- بار اولتونه!
بار اولمونه؟!..... واقعا بار اولمون بود دیر میکردیم!؟ ........الله اعلم!..من که چیزی یادم نمیاد!
- استاد خواهش میکنم! نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود
- بیاین داخل.....این بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه... و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شدیم.... خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضيه ختم به خیر شد!؟
*****
بالاخره کلاسام تموم شد... کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به سمت ساختمون میرفتم که یه صداهایی به گوشم رسید.... احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن!
- واقعا که خیلی بی شرمی! با شنیدن صدای تقریبا بلند نگار بی حرکت سرجام ایستادم.....بازم دعوا با نوید؟!..این بار اگه دست رو داداش بی عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو در میارم دختره ایکبیری به سمت صدا رفتم.. نگاهم به نگار و نوید افتاد...با تعجب بهشون نگاه کردم.....صدای نوید بود:
- من بی شرمم یا تو که هر دیقه به آرشام میچسبی؟! خودم رو عقب تر کشیدم... نه نه نباید میفهمیدن من دارم گوش میدم... پشت تنه درخت ایستادم...
به قیافه سرخ شده از عصبانیت نوید خیره شدم...اوه اوه نوید غیرتی میشود!... صدای جیغ جیغ نگار بلند شد
- به تو چه ربطی داره؟! مگه تو کی هستی؟!..
eitaa.com/manifest/1651 قسمت بعد
سلام به همه اعضای قدیم و جدید
امروز جمعه هست یه پارت ویژه داریم
از کدوم رمان باشه؟
@admin_roman
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
#لجبازی
#قسمت53
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه....
ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم
نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟!
صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی
تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو!
یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!..
با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت:
- سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی..
گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت:
- مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟!
دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟!
*******
با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت:
- ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
- بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت:
- تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟
با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟!
- به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت:
نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟!
- چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت:
همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد
گفت: آرشامی
آرشام بی توجه بهش گفت:
- اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم:
- من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم...
eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد
پارت ویژه رمان لجبازی رای آورد
پس امروز سه پارت لجبازی داریم(یکی گذاشتیم دو پارت دیگه مونده) و دو پارت قرعه
🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت72 🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند
#قرعه
#قسمت73
🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم.من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله..
با ناله گفتم :
پس خاک تو سرمون..
******************
راشا رو به پسرا گفت : به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن.. تارا با اعتراض گفت :
ا..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟... راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهر من..
همین که گفتم.. صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد
بشه
رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا آنها را بیرون برد.. راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند..
رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند.. باید ببریمشون پایگاه..
هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند.. کم مانده بود اشکشان در بیاید.. نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند..
رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد.. قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا..
********************
داخل ون بودند. چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد..
تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟..
ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟..
تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید..
راشا داد زد :خفه شید..
دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند..
رایان بلند خندید و گفت : به به.. حس ششم خانما هم به کار افتاد..نه.. خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول..
ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها.. ک.. کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟.. رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید...
هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص آنها نبودند..
تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟ پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین كثافتا؟..
راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت : کم جیغ جیغ کن کوچولو.. چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که از تون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه ..
ادامه نداد و قهقهه زد رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی..
******************
رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند.. دخترا به ون تکیه دادند. بدنه ی سمت چپ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا.. هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند.. کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های آن دو بود.. غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می آوردند.. همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "👇
رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید.. طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد.. مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه. بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..
رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
- دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه.
تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته و در به دردی چیه؟..هان؟..
چونه ش رو گرفتم تو دستم.. جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
-ت..تو رو خدا.و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. آه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن.به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟.. با وحشت گفت :ن..نه
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟.
همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..
https://eitaa.com/manifest/1671 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت53 🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی
#لجبازی
#قسمت54
🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم...ای خدا....دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...ای بابا این پرمیسم وقت گیر آورده ها! کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم............اس رو باز کردم:
چرا جواب نمیدی؟به دیار باقی شتافتی؟
اینم از رفیق من...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم:
- سلام آجی چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ نگران شدم...
نه مثل اینکه نباید غیبت میکردم...خب لابد اینجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده... به سمت در اتاق رفتم و قفلش کردم.... از توی کمد لباس های راحتیم رو در آوردم و لباس هام رو عوض کردم... قفل در رو باز کردم... حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از این چرت و پرت ها؟ گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت... دختره بیشعور حتى تخت رو مرتب نکرده... چقدر آدم بی ادبیه این نگار!... گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم... پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود! پتو و بالش رو هم جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت...همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
آفرین میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری!
بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم گفتم: - از نظر من آدمایی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترین آدم هان! خودم هم یه جورایی فحش دادم!!
تو اتاق من تریلی با کاروانش گم میشه...
- من دارم میرم خونه دوستم.... نگاهی به ساعت انداختم... 4 بعد از ظهر بود...
گفتم: خب به من چه!
نفس کلافه ای کشید و گفت:
اگه دایی اینا پرسیدن کجام بگو خونه دوستش... شونه ای بالا انداختم و گفتم
- به من چه؟! نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟! برو بابا ای زمزمه کرد و ایستاد جلوی آینه و رژلب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید...هنوز لباسایی که برای دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته.....مانتو قهوه ایش رو با مانتو خردلی و تنگی عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آینه ایستاد...ای وای چقدر به خودش نگاه میکنه؟! جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زیرچشمی به نگار نگاه کردم..داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه نگاهم به کلیپس کوچولویی مشکی که پایین میز توالت افتاده بود، افتاد و لبخند خبیثی زدم و یهو داد زدم:
- ای وااای.... سوسک!...وااای. ......سووووووسک نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش یه خط زخیم از خط چشم جا موند.. به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- کو؟... کجاس؟!... کجاس این سوسک مرض گرفته؟! گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزدیک شدم و در حالی از خنده پکیده بودم نگاهی به کلیپس مشکی انداختم و گفتم:
- عه...اینکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه! نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زیر لب گفت:
خدا شفا بده هر چی روانی هست! کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم:
- عجیبه... تا حالا ندیدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه! برگشت جلوی آینه ایستاد و خواست چیزی بگه که با دیدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما شده بود هینی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت:
- الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی! با عصبانیت گفتم:
- برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد کردی؟
********
چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس بود...اس رو باز کردم:
راستی امروز میای بریم خرید؟ زود تایپ کردم:
نمیدونم، خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم.... ساعت چند میری؟ ارسال کردم و منتظر موندم... حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهایی حوصلم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اینا نمیومدن. خب به عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!.. اس ام اس دیگه ای از پر میس اومد
- من سلیقه تورو قبول دارم باید بیای... ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بریم... سریع تایپ کردم:
- غلط کردی... باید بیای دنبالم من اینجوری نمیام... به شکلک زبون دراز هم براش فرستادم.....جوابش که اومد سریع خوندم:
- اذیت نکن دیگه... بیا اینجا از اینجا میریم بیرون.... آفرین نفس... یه شکلک ناراحت هم گذاشته بود....دلم سوخت....چه کنم دیگه... دل سوزم!... واسش نوشتم:
- اوکی... تا نیم ساعت دیگه میام و ارسال کردم... نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آینه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اینکه خوب به خودش نگاه کرد گفت:
- زنگ میزنی به آژانس؟
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت73 🔴با شک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟.. . تانیا چشماشو ریز کرد و گفت : من چه می دونم
#قرعه
#قسمت74
🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم.. .
چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟
با لحنی که شک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟ این حرفا رو واسه چی می زنی؟..
مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه.. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و به وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
" رادوین👇"
با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب.. تا حدی که پشتش کاملا به ون چسبیده بود. حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید.. منم همینو می خواستم.. ترس تا سر حد مرگ..
دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟.. تازه به دوران رسیده؟..هه.. حالیت می کنم دختر جون.. دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟.. ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی.. می دونی چیه؟..
صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم : عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..
خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو.. شنیدی؟..ساکت..شو.. می خوای چی بگی؟.. می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟.. خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش.. تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..
با سر انگشتم صورتشو لمس کردم. چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم.. تکون می خورد با صدای بلند گفتم :
تکون نخور.. وگرنه...
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..
یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی.
با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم.. با ناله گفت :نه..به خدا نه..من.. من..
-بسه... ببند دهنتو..
مکث کوتاهی کرد و با شک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟ اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟
-هه. پس مشکوک شده بود..
منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم. حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضيه مثل تو.. .
با تعجب گفت : تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟ چی می خوای؟ پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات ارزونیه خودت و وجود پول پرستت..
--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم. نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نه..
https://eitaa.com/manifest/1684 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت54 🔵در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم... پوفی کردم...عجب گیری کردما...داشتم زندگی مو م
#لجبازی
#قسمت55
🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم:
خودت زنگ بزن... کارت رو گرفت و گفت:
- اشتراکتون چیه؟ با لحن مسخره ای گفتم:
معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیایتت منو کشته! کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت: . خیلی خب بابا.....اشتراکتون چنده؟ روی تخت نشستم و گفتم:
- ۵۴۲.... گوشیش رو از توی کیفش در آورد و مشغول شماره گیری شد...وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی اتاق بیرون رفت.... آخیش....اکسیژن.. نفس عمیق آرامش راحت شدم...عصابم خورد شده بود از دستش...از اتاق بیرون اومدم تا یه سر و گوشی آب بدم......نوید و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نوید بیچاره اصلا توی این دنیا نبود!... برای اینکه یکم از این حال و هوا بیرون بیاد گفتم:
- نوید... نوید نگاهی بهم انداخت و گفت:
لبخندی زدم و گفتم:
چیزه...منو میرسونی خونه پر میس اینا؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: نه
با ناراحتی گفتم:
- پس من چیکار کنم؟! از جاش بلند شد و با کلافگی گفت:
- من چه بدونم؟..با آژانس برو تا اینو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت:
- من میرسونمت.... با شنیدن این حرف از آرشام گفتم:
نه...خودم میرم
- با تحکم عجیبی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت: نه خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری! چیزی نگفتم در حالی که سر از جمله آخریش درنمیآوردم......سر ظهر کجا بود بابا؟ الان عصره.. عجب خروس بی محلی این آرشام
نوید از توی جیبش سوییچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت: فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی
آرشام سوییچ رو گرفت و چیزی نگفت...نوید از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت.... آرشام نگاهی به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نگاه کرد و گفت:
چرا ایستادی؟!..... برو آماده شو! تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم...
******
وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!... یه جين چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم در آوردم و پوشیدم. خواستم یه مانتو بپوشم و روش به شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم.... آذرماه هم داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد.. آدم سرمایی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه!... مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پاییزی ست کردم...... موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس اینا شالم رو در آوردم با دیدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت!.....
کیفم انداختم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم... خب خب چه خوشمل شدم...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود... به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم رنگی روی لبام کشیدم... بعد از این که ساعت بند سفیدم رو بستم یه دوش اتكلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که دیدم جوراب پام نیست......... برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم........ به ساعت نگاه کردم.... ساعت پنج شده بود.. خب خب همین الانشم کلی دیر شده پر میس منو میکشه! چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... از پله ها سرازیر شدم... آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ایستاده بود منتظر من.....با دیدنم گفت:
چقدر دیر آماده میشی.. محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی در آوردم و روی دوتا پله بلند پایین در خونه نشستم و مشغول بستن بند های کفشام شدم... تموم نمیشدن که... کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای چپم رو ببندم که دیدم بند ها بدجور پیچیدن و اصلا سر در نمیآوردم چی به چیه؟ با تعجب به کفشم نگاه کردم
که آرشام اومد نزدیکم و جلوی پام روی پله پایین زانو زد و گفت:
- تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟ و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد. با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم.... بدون اینکه بهم نگاه کنه یا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد... به محض اینکه آرشام ایستاد منم ایستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم:
- مرسی..
چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت.....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم. در سمت شاگرد رو باز کردم و سوار ماشین شدم.... آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد... تازه از خونه خارج شده بودیم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ...
توی طول راه هردومون ساکت بودیم. یاد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت... یه لبخند محو زدم که آرشام گفت:
- به چی میخندی؟
چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت گفتم:
- یاد روزی افتادم که برای دانشگاه دیرم شده بود وبیدارت کردم.. سرش رو تکون داد و گفت:
- آها.... چه خوب شد تو خواب موندی و دیرت شد!!!
https://eitaa.com/manifest/1679 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت55 🔵 از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزدیک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار م
#لجبازی
#قسمت56
🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب حالا یه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم... اولین بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم. عجیب بود. نزدیک خونه پر میس اینا شدیم... آرشام گفت:
در مورد حرفایی که تو باغ....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه! جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اینا نگه داشت و گفت:
نه من منظورم با نگار نبود... منظورم با اون شب کنار استخر بود...حرفایی که بهت زدم رو نمیخوام نگار یا هیچکس دیگه بدونه!
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!... در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- باشه... مطمئن باش... چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم:
مرسی که رسوندیم...خداحافظ..
خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت... یه سنگ ریزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم...به سمت آیفون خونه پر میس اینا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم...چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل... از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی.... حیاطشون خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم....در ورودی باز بود و پر میس ایستاده بود جلوی در
جلو رفتم و گفتم:
- سلام........خوبی؟ باهم دست دادیم و گفت:
چرا انقدر دیر کردی؟..ساعت 5 و نیمه... نگاهی به سر تاپاش کردم و گفتم:
- تو که آماده نیستی!
همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت:
آخه فکر کردم نمیای... خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شدیم.... خاله مهتاب داشت احوال مامان اینا رو میپرسید که پرمیس گفت:
- مامان....من میرم آماده شم... خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت:
- پری...دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه... خندیدم... نه به این مادر با کمالات نه به این دختر ....هی هیچی نگم بهتره... پر میس خندید و گفت:
- اووووو.... من و نفس که باهم این حرفا رو نداریم!... و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم:
- اشکال نداره خاله.... پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه!...
خاله مهتاب خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- از این پری خسیس این کارا بر نمیاد....
https://eitaa.com/manifest/1700 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت74 🔴 به خدا من کاری به پسرا ندارم.. تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو ت
#قرعه
#قسمت75
🔴" راشا "👇
اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید.. وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد...
چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف رو روشن کرده بود..
بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..
بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..
صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..
نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه
بهت رحم کنم کوچولو..
دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..
شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده
بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به
حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..
خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت
میدم..پول.. طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..
نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاوز کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم...
این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصال همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی
و نجابته یه دختررو..
کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..
https://eitaa.com/manifest/1699 قسمت بعد
🔴🔴🔴🔴نظر سنجی
دوستان رمان های جدیدی رو دادیم ۶ نفری که داوطلب تست رمان بودن خوندن
همشون یه رمان رو انتخاب کردن به
اسم عمارت عاشقی
احتمالا این رمان براتون آماده بشه به رمان دیگه هم مد نظر داریم که باید برای تست بفرستیم بچه ها بخونن
حالا همتون نظر بدید بعد از تموم شدن رمان لجبازی رمان جایگزین بزاریم یا قرعه رو ادامه بدیم و تک رمانه کنیم کانال رو؟
نظراتتون رو به آیدی زیر بفرستید👇
@fzhamed
✅۹۰ درصد رای دادن که کانال دو رمانه بمونه
تصویب شد.
✅
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت75 🔴" راشا "👇 اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دس
#قرعه
#قسمت76
🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم..
-دخترا کجان؟..
رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..
-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..
رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش ..
به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..
- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..
--ک..کجا؟..
- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم..
دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم..
دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با ون برگشتیم عقب..
سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی
از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..
ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..
بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..
ریسک داشت ولی می ارزید..
*******************
دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند..
توی سالن نشسته بودند..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟..
ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته
استکانی..
لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!..
تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون
گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم..
تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..
ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای
خواهرانش توضیح داد..
هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..
تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس
بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته..
ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا
بودن..بعد شدن 3 تا..
تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..
تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..
ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..
تارا خندید و نگاهش کرد..
تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..
تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..
گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..
تانیا فقط سرش را تکان داد..
ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟..
تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر کارخودشون بوده باشه زود لو
میرن..فقط صبر کنید..
تارا:اگر اونا نبودن چی؟..
تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..
***************
تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..
با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود..
-الو..
صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت56 🔵 وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم... چون منظوری توی لحنش ندیدم جوابی بهش ندادم...خب ح
#لجبازی
#قسمت57
🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت:
ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد....
تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و مراسم...
خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اینکه
ویلایی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ایش خیلی آرامش بخش بود....
البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....یه هیجان خاص داشتم....اینجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم!
اوووف این پرمیس کجا مونده؟!...خو یه مانتو و یه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت نارنجی رنگ اومد و گفت:
ـ بفرما عزیزم...من نمیدونم این پری به کی رفته انقدر بی ادبه!
خندیدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت:
ـ من بی ادبم؟!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
ـ په نه من!....
لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که یه قلوپ میخورد گفت:
ـ این برای من...!
خاله مهتاب به صورت نمایشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت:
ـ پری...خجالت بکش...
پرمیس شربت رو خواست بخوره که سریع گفتم:
ـ اگه خوردی باید منو آیس پک مهمون کنی!
ولی پرمیس قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزدیک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب
اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت:
ـ بیا عزیزم....شما اینو بخور....
از جام بلند شدم و گفتم:
ـ نه خاله جون.... انشاالله وقتی برگشتیم....باید بریم دیره...این پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه!
خاله خندید و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومدیم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت:
ـ راستی ماشین ندارما!
ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم:
ـ پس با چی بریم؟!
ـ خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده...
با ناراحتی گفتم:
ـ حالا کی میاد؟
کفش هاش رو پوشید و گفت:
ـ من چه بدونم....با آژانس میریم...شایدم اومد...
صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام
خیس عرق شده....بازم دیدمش و من همچین شدم!...
*****
پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزدیکش شد و گفت:
ـ سلام....کی اومدی؟!
نگاهی به پرمیس انداخت و گفت:
ـ سلام....همین الان...میبینی که!...
به نظرم مضطرب و پریشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دیر شده بود....جلوتر رفتم و گفتم:
ـ سلام آقا پارسا....خوب هستید؟
نگاهش رو با یه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت:
ـ سلام نفس خانوم...خوش اومدین...
دلم گرفت....نه اینکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اینکه طاقت اضطراب و پریشونیش رو
نداشتم!...نمیدونم چم شده بود!...
همینجور سر جام مثل مترسک ایستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت:
ـ پارسا...ماداریم میریم بیرون خرید...ماشین رو لازم دارم....
پارسا سوییچ رو به پرمیس داد و گفت:
ـ خب این سوییچ ماشین...ولی یک ساعت دیگه ماشین رو لازم دارم.....
پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت:
ـ به نظرت خرید یک ساعته انجام میشه؟!
پارسا با کلافگی گفت:
ـ خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم...
پرمیس با غیض گفت:
ـ ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبریش این ور اون ور!
پارسا سرش رو تکون داد و گفت:
ـ میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکایت توئه!
پرمیس خواست یه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پریدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم:
ـ خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال....
با دیدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت:
ـ راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون!....
پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مایه های خستگی داشت گفت:
ـ به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟!
https://eitaa.com/manifest/1716 قسمت بعد
سلام به همه🌺🌺
امروز رمان قرعه می رسه به مراسم ختم و اینا برای اینکه زودتر از ختم خارج بشیم یه پارت امروز بیشتر میزاریم تا حوصلتون سر نره.
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت76 🔴به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم
#قرعه
#قسمت77
🔴تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد..
همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!..
خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون..
تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو..
در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش
بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح..
تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!..
گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا
نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید..
گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید
قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود..
تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند..
با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند..
تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!..
ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم..
چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود..
ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!..
تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش
زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم..
هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم..
هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش
چکید..
تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است
حقیقت داشته باشد..
لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!..
تانیا به هق هق افتاد و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود
..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه..
ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز
برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد..
ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره..
با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت..
با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید..
الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است..
*****************
تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند..
دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر
اوضاع و احوالشان دگرگون بود..
چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند..
تا اینکه رسیدند..
روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد..
تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند..
روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود..
بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند..
عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند..
سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد..
با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت..
دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود..
سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت..
عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند..
https://eitaa.com/manifest/1722 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت57 🔵به مبلی راحتی توی هال اشاره کرد و گفت: ـ بشین دخترم....پری هم الان میاد.... تشکری
#لجبازی
#قسمت58
🔵لبخند محوی زد....با دیدن لبخندش که توی اون حالت دیده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی
نمیدونم این پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت:
ـ خیلی خب...برید سوار شین...
پرمیس نزدیکم اومد و دستم رو کشید و گفت:
ـ بریم تا راضی شده!
با پرمیس از حیاط بیرون اومدیم و به سمت ماشین پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با
اینکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در دیزی بازه حیای گربه کجاس؟!...
عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و
سوار ماشین شد....از توی آینه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت:
ـ ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه....
خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه خنگا گفتم:
ـ خواهش میکنم گل پشت و رو....
تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم:
ـ پشت گل باغ گلِ!
بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟!
پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پایین و استارت زد....شایدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش رو ببینم!
*****
ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزدیک بودم!....لبخند محوی روی
لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم!....
ـ خب حالا میخواین کجا برین؟
من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضایع شم!...پرمیس که سکوتم رو دید آدرس پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم....
پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت:
ـ حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداریم....
پرمیس با صدای مبهوتی گفت:
ـ حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خرید نکنم؟!
پارسا با شنیدن این حرف یهو سرفه اش گرفت و گفت:
ـ میگم پول که همراهت داری؟!....
ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به این خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه!....حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزدیک کردم و پنجره رو کمی پایین کشیدم....باد
خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد...
خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی این سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی پنجره گرفتم،نشدن!
ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آینه حس میکردم....
برای اینکه یه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم....
نمیدونم چرا....من که با یه حرف خواستگاری انقدر بهم ریختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای
نه....خدانکنه!...
یاد پریشونی و کلافگی پارسا بعد از دیدنم افتادم....یعنی ممکنه اونم با این خواستگاری مخالف باشه!؟...یعنی ممکنه
منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شاید اونم منو دوست داره ولی غرورش اجازه اعتراف نمیده!...
پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم!...
با ایستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نباید ضایع بازی درمیاوردم الان
پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبریه و من خبر ندارم!!
ـ بفرمایین...رسیدیم....
تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز
بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت:
ـ پارسا...خو تو هم بامون بیا!
ـ آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم!
ـ لوس نشو دیگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه باید به دیده منت انجام بدی!
با کلافگی جواب داد:
ـ پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام....
پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ایستادم که بریم داخل
پاساژ....یهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پایین داد که پرمیس گفت:
ـ ولی یادت نره ها...منم...
پارسا با یه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش ندیده بودم پرید وسط حرفش و گفت:
ـ خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام!...
وخیلی زود ویـــــــــــژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زیر خنده و خودش خودش گفت:
ـ خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا!
با تعجب گفتم:
ـ چته تو؟!...چی میگی؟!...
با لبخند رو لبش گفت:
ـ خیلی خوبه ها...تو هم یه آتو از نوید بگیر!....ببین....اینجوری ازش بیگاری میکشی!
https://eitaa.com/manifest/1729 قسمت بعد