eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
528 دنبال‌کننده
621 عکس
196 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
نگفته‌هایِ راهیانِ نور! اتوبوس‌ها وقتی توی اقامت‌گاهی تعیین شده می‌زدند کنار، یک جمعیتِ قابل توجهی از دخترها می‌ریختند سمت سرویس‌های بهداشتی! ساعت‌ها حبسِ توی ماشین، راضی نشدنِ راننده‌ها برای توقف‌های کوتاهِ میانِ‌راهی و بدتر از همه، مسافرت‌اولی بودنِ خیلی از دخترها آن هم با این سطح، ایضاً استرس‌هایی که آدم توی این شرایط دچارش می‌شود، همه از دلایلی بود که سرویس‌های بهداشتی را به هم می‌ریخت. جالب اینکه هر جا توقف کردیم سرویس‌های بهداشتی زنانه دچار مشکلاتِ عدیده‌ای از جمله نداشتن روشنایی یا در و پیکر و این چیزها بود و برعکس‌ش سرویس‌های مردانه کاملاً مهیا و آماده بود، اما با نفراتِ استفاده‌کننده‌ی کمتر! و ما حتماً همان کاری را می‌کردیم که به ذهن شما هم رسید! چند تا آقای همراه ماشین‌ها سریع می‌رفتند و بیرون می‌آمدند، آن وقت سرویس مردانه هم در قبضه‌ی خانم‌ها در می‌آمد... یکی از جاهایی که بالاخره راننده با هزار تا ناز و ادا زد روی ترمز و جمعیت ریخت پایین، سرویس بهداشتیِ یک پمپ‌بنزینیِ بود. دو تا سرویس مردانه و زنانه به تسخیر دخترها در آمد و آقایان تأمین و همراه دورآدور حواس‌شان به امنیت بچه‌ها بود. توی همین وقت‌ها بود که راننده‌ی بی اعصابی از ماشین‌ش زد بیرون و سرآپاکـَنده دوید سمت سرویس‌ها. بنده‌خدایِ شکم‌پیشِ سبیل‌درشت وقتی دید ای دل غافل، صفِ دسشوئی به اندازه‌ی صف‌های نفتِ دهه‌ی شصت کشیده شده و هیچ جوری هم پیش نمی‌رود، دادش در آمد! رو کرد سمت من و محمدحسن که «آقا، اینها مالِ شمان؟ بیا بگو برن سمتِ مالِ خودشون!» و این را یکی دو بار گفت که محمدحسن جواب‌ش را داد: «اینها مال ما نیستن! ربطی به ما ندارن!» یعنی گردن‌نگیری در حدِ لالیگا! و دوباره که صدای‌ش بلند شد خودمان را زدیم به بی‌خیالی! راننده‌ی بی‌اعصابِ تحت فشار هم بلند بلند به این و آن می‌گفت که دخترها مربوطِ به این‌ها می‌شوند و می‌گویند به ما ربطی ندارد و فلان و بیسار! و مدام داشت شکایت می‌کرد. انصافاً راست هم می‌گفت! راننده اما وقتی نوبتش شد که سرویس‌ها خالی و اتوبوس ما پر شد... و توی ماشین با محمدحسن چقدر به این گردن‌نگیری خندیدیم! خدایا ببخش، خودت می‌دانی چاره‌ای نداشتیم :) پی‌نوشت: آقایانِ مسئول، مسیرِ رسیدنِ به یک جای تعیین شده از طرف شما، جزئی از همان مکان می‌شود! آن را هم اصلاح کنید! به خدا واجبه... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
21.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمدرضاست توی مجلس شورای اسلامی... ای ولله رفیق اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
آقای رئیس‌جمهور با من بیا سر کلاس! حالا که دارند مدام از رفع فیلترینگ می‌گویند و چپ و راست به اسمِ حقوقِ مردم برای استفاده از این ظرفیتِ پیچیده‌ی ساده‌انگاشته‌شده دنبال آزاد کردنِ افسارِ اینستاگرام هستند، بگذارید نکته‌ای بنویسم و بعد بفرستم برای عزیزانی که دمِ دست و بالِ بالادستی‌های قوه‌ی مجریه هستند. برای کسانی که خبری از همه‌ی ماجرا ندارند! درست است منِ بوتیک‌ی، تزئینات‌فروشی، کتاب‌فروشی؛ منِ مشغولِ شغل خانگی، منِ بازاریاب، حتی بیشتر از همه، منِ مسئول و مدیری که می‌خواهم از این ظرفیت برای نشان دادن خدمات‌م به مردم بهره ببرم، به اینستاگرام به عنوان یک نیاز نگاه می‌کنم؛ و اتفاقاً سمبه‌ی نقطه‌نظر من هم توی دست‌گاه‌های دولتی و قوه‌ی مجریه برای باز کردن افسارِ اینستاگرام خیلی پر زور است و حرف‌م برو دارد و مدام هم از من دم می‌زنند! اما... اما منِ خود را ببینِ بقیه را بی‌خیال، یک بخش از جامعه را فراموش کرده‌ام که می‌شود گفت از مظلوم‌ترین آدم‌های دوران تاریخ ما هستند! نوجوانان! بچه‌هایی که با یک فضای مدیریت‌شده‌یِ پیچیده طرف‌ند و دارند ضربه‌هایی می‌خورند که آن سرش ناپیدا! آقای مسئول، آقای مدیر و آقای رئیس جمهور که امیدوارم این متن به دست‌ت برسد و من سعی می‌کنم این اتفاق بیفتد! بیا با من برویم سر کلاسِ نوجوانانِ این کشور، بنشین و ببین چه به روزگارشان آمده! ببین که ظرفیت‌های ساختنِ آینده‌ی این کشور به جای تمرکز روی زندگی نوجوانانه و درس و خانواده به چه ناکجاآبادی که گذرشان نیفتاده! بیا و ببین در فقدان برنامه‌ریزی درست و عدم مدیریت شما مسئولِ نوعی، چه استعدادهایی که به خاک سیاه ننشسته! آقای رئیس جمهور! من به عنوان یک مربی، معلم و یک فعالِ اجتماعی وقتی می‌روم سر کلاس، از درون می‌سوزم، زار می‌زنم، فریاد می‌کشم سرِ خودِ بی مسئولیت‌م که این نسل را توی قتلگاه رها کرده‌ام و حتی مثل برخی از مدیران، نشسته‌ام پای تحلیل‌های صاحبانِ منقل‌هایِ روشنفکری! روزی امام فریاد می‌زد به داد اسلام برسید! امروز یکی فریاد زده به داد این بچه‌ها برسید که توی قتلگاه مجازی رها شده‌اند؛ و چه، بدترین قسمتِ این ماجرا برای شمای مدیر، مسئولیت‌یست که در آن دنیا گریبان‌گیر است در حالی که شاید روح‌تان از آن خبر نداشته باشد... بله؛ فیلترینگ ناقص البته جیب فیلترشکن‌فروش‌ها را پر و آسیبِ بیشتری به نسل نوجوان ما زد، چون راه‌های انحرافی بیشتری را برای آنها باز کرد؛ و طبیعتاً باید این جریانِ سخیف را مدیریت کرد، اما رها کردن افسارِ یک نرم‌افزارِ تحتِ قانونِ مملکت در نیامده با انبوهی از تقصیرات و اتهامات در ریختنِ خونِ بیگناهان و انحراف بچه‌های ما، چه مبنای عقلی می‌تواند داشته باشد؟! در حالی که همه دنیا دارند می‌روند سمت محدودیت‌های سنی برای استفاده از این فضا! آقای رئیس‌جمهور اگر دنیای بچه‌ها برایتان مهم است و آخرت خودتان و آنها، اتفاقاً فیلترینگ اینستاگرام را محکم‌تر و دقیق‌تر اجرا کنید؛ منِ مدرسِ سواد رسانه می‌دانم این گرگِ مجازی حتی اگر قوانین ما را قبول کند هم قرار نیست جنسِ پاکی باشد، البته قبول هم نمی‌کند، نیازی هم ندارد که قبول کند وقتی صدای‌ش از حلقومِ برخی از مسئولینِ نمی‌دانم اسم‌شان را چه بگذارم، دارد توی این کشور شنیده می‌شود و عن‌قریب هم ممکن است به آزادی کامل‌ش بینجامد...! آقای رئیس جمهور، با من بیایید سر کلاس‌ها... تا مقتولینِ نوجوان این مملکت را نشان‌تان بدهم! تا نخواسته در قتل آنها سهیم نباشید! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
نگفته‌هایِ راهیانِ نور! اتوبوس‌ها وقتی توی اقامت‌گاهی تعیین شده می‌زدند کنار، یک جمعیتِ قابل توجهی
نگفته‌هایِ راهیانِ نور (2) پرایدِ پوکیده‌ی یک اهوازیِ شاد و شنگول از سمت راست پیچید جلوی ما تا لاییِ خودش را با ماشین جلوییِ ما کامل کند؛ نتوانست! مالید به سپرِ اسکانیایِ نارنجی و جفت راهنماهایِ کوچولویِ آن را از یک پیچ کند! سست کرد. اما باز پا را کشید روی گازِ نحیف کوچولویِ سفید و در رفت. راننده‌ی پیرمردِ اسکانیایِ ما یک بوق حواله‌ی اهوازی کرد! اهوازی صد متر جلوتر زد روی ترمز. پیرمرد پیاده شد. کمک‌پیرمردِ راننده هم که خودش پیرمردی دلنشین بود از صندوقِ جای خواب زد بیرون و آمد کمک. طبیعتاً مقصر صد در صد پراید بود اما راننده‌ی جوان هیچ‌جوره کوتاه نمی‌آمد؛ گردن‌نگیرتر از ما پیدا شده بود و خلاف صد در صد را انکار می‌کرد. دو سه تا همشهریِ اهوازی هم آمدند کمک! کمک همشهری‌شان نه‌ها! کمکِ پیرمردها تا حالیِ راننده‌ی شنگول کنند که اگر پلیس بیاید بیچاره‌ای! و بعد از ده پانزده دقیقه که دو تا پیرمرد و دو سه تا جوان با کمک هم توانستند حالیِ طرف کنند که مقصری، قضیه به خیر و خوبی تمام شد...! حینِ دعوا البته چراغک‌های کوچولو را جا زدم تا یک ذره قیافه بگیرد سپر اسکانیا. پیرمردها البته همین که توانسته بودند حالیِ اهوازیِ گردن‌نگیر کنند که مقصری، راضی و خندان آمدند توی ماشین؛ انگار نه انگار که پراید مثل گربه ناخن کشیده بود روی نارنجیِ‌شان :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
از اون کلیپ ها که تقریباً هر روز می بینم ... #تلاوت #مصطفی_اسماعیل اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_K
29.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر این آیه و چقدر این تکرار به دل می‌شینه؛ وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ ... همه ستایش ها ویژه خداست که را از ما برطرف کرد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
آقای رئیس‌جمهور با من بیا سر کلاس! حالا که دارند مدام از رفع فیلترینگ می‌گویند و چپ و راست به اسمِ
[فرستاده شده از ماه قصه‌ها/ جهاد علمی میبد/امامی] متن خوب دوست عزیزم احمدآقا کریمیِ👆👆😔😔 پی نوشت: من مدرس هوش مصنوعی و هوافضا، طبیعتا نمی توانم مخالف فناوری باشم، درست؟ ولی به شدت مخالف هوش مصنوعی نرم افزار اینستاگرام هستم. یعنی مخالف یک محصول فناوری خاص. شاید فقط در همین هفته گذشته، سه نفر به من گفته اند که اینستا روی گوشی مان باز بوده داشتیم صحبت می کردیم با هم در فضای حقیقی بعد که به اینستا سر زده ایم، محتواهایی دقیقا شبیه حرف هایی که می زدیم، آورده!!! یعنی درباره رفتن به خانه خاله حرف می زده اند، پیشنهادات اینستاگرام، کلیپهایی درباره خاله و... بوده. من مدرس هوش مصنوعی که همین امشب هم سر کلاس کدنویسی، با تدریس یک دکتر از دانشگاه صنعتی شریف، برای هوش مصنوعی بوده ام، می فهمم از چه حرف می زنم... چه کنم که عده ای نمی فهمند؟! بماند برای تاریخ سیدجواد امامی میبدی ٢١.آبان ماه. ١۴٠٣ چشم به راه در حوزه هوش مصنوعی ایرانم ماهِ قصه‌ها👇 https://eitaa.com/qesseha/11664
چند هفته‌ای‌ست تعقیباتِ نمازِ صبح‌های دوشنبه‌ام قاتی شده با اول‌های جلسه‌ی نقد کتاب محفل منادی! اینطوری که دقایق اولی جلسه دوشنبه‌ها را وسط سین‌سین‌های سبحان اللهِ تسبیحات و اللهم ارزقناهای نمی‌دانم کدام دعا گوش می‌کنم! این وقت‌ها توضیحات اول جلسه‌ی مجازی قاتی می‌شود با لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین و واژه‌ها چنان به هم می‌ریزند که انگار دارم از کتاب و کتاب خواندن و جلسه‌ی صبحگاهی توبه می‌کنم. البته کار فرشته‌های سمت راستی ان‌شاءالله از سمت چپی‌ها دقیق‌تر باشد این جاها! همین دو سه کلامی که توی تاریکیِ صبحگاهی می گویم را اگر مثل موی تمیز از ماستِ اعمال نکشند که کلاهِمان پس معرکه است! شروعِ نقدِ جلسه اما هر هفته گردنِ یکی‌ست که لابد روزهای قبلش را حسابی توی اینترنت و توی کتابِ مورد نظر چرخیده و توی جملاتِ این و آن نوک زده تا برسد به یک متن آدم‌وار که سرِ صبحی برای ده پانزده نفرِ مستمعِ نویسنده بگوید. هر کسی هم نوعی ارائه دارد توی کلاس. از سطح‌های پیچیده‌ی سَبکی و تاریخِ ادبیاتی همراه با یک عالمه کلمه و جمله قلمبه‌سلمبه که دم صبحی هیچ‌جوره مغز هضم‌ش نمی‌کند تا نقدهای ساده‌تر که یک مغزِ عادیِ ویندوزش بالا نیامده هم راحت می‌فهمد... و خود این نقد ساعتِ پنج که هر هفته یک کتاب جدید را شامل می‌شود یک سیخونک کردنِ خوشی‌ست انصافاً! اصلاً ادم خودش یک حالی می شود اینطوری آزارِ فرهیختگی ببیند! به قول یکی از منادیون «سر صبحی اسم خودم را هم یادم رفته اما مجبورم در مورد اتوپیا و دیس‌اتوپیا و آرکاتایپ و ده‌ها کلمه و موضوعِ یک‌طور چه‌جورِ مسلمان نشنود کافر نفهمدِ بالای دیپلم حرف بشنوم؛ نظر بدهم، رد کنم، تایید کنم!» و همه‌ی اینها یک طرف، بعدش هم باید حالی‌ت بشود چه گفتی و چه شنیدی! دوشنبه‌ها سر صبح، بعد از نماز جلسه نقد کتاب داریم! هر هفته یک کتاب! خوش‌خوشان‌مان هم شده اتفاقاً! چون هیچ بنی‌بشرِ زنده‌ای آن وقت صبح جلسه ندارد و اهل عالم یا توی خوابند یا در حال چرخیدن توی مجازی که بالاخره ایران، اسرائیل را پاره کرد یا نه؟! یکی مثل من اما یک دستم به قوری چایی‌ست و سفره‌ی نان و یک دستم به گوشی و دو تا گوشم به نقدهای اهل منادی... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
اعصابِ «هــ...» خرد و خاکشیر بود از بی‌برنامگیِ جابه‌جایی تابوتِ شهید گمنام! نمی‌شد دور و برش بروی! ولی به هر حال جواب مثبت را محمدعلی گرفته بود و شهید داشت می‌رفت مراسم روضه‌ی خانگی... «هـــ...» توی فیلم‌هایی که گرفتیم، سر تابوت را گرفته و تا لحظه‌ی رفتنِ توی خانه دارد سرش را به نشانه‌ی تأسف و ناراحتی تکان می‌دهد. تابوت شهید باید می‌رسید به مراسم‌های مهم‌مهم و این روضه‌ی خانگیِ نقلی صاف نشسته بود جلوی راه و کنار هم نمی‌رفت. شهید هم خوشش آمده بود مهم‌مهم‌ها را بی‌خیال شود و برود توی این خانه! اجازه رفتنِ توی خانه را نداد «هـــ...!» ممنوع‌مان کرد. خواست سر جایمان توی آمبولانس بمانیم تا سریع تابوت سه رنگ را برگردانند و راه بیفتیم! ابوالفضل را اما فرستادیم که دو تا تصویر هم که توانست بگیرد. ده دقیقه‌ای بیشتر نشد. تابوت برگشت. ابوالفضل دوربین به دست پرید بالا. در سرتقِ آمبولانس را با زاجراتی دادند پایین و راه افتادیم. ابوالفضل سر می‌کوبید توی شیشه‌ی آمبولانس و زار می‌زد. گریه گریه گریه... یک چیزی انگار توی خانه اتفاق افتاده بود! ابوالفضل رفیقِ همراه شهدا بود اما هیچ وقت اینطوری از دست نرفته بود! پیاده که شدیم رفتم سراغ «هـــ...» که سر و صورتش به قرمزی می‌زد. یک چیزی آن قدر آرام‌ش کرده بود که حد و اندازه نداشت. انگار تسلیمِ محض بود! خودش به زبان در امد «وای... وای... چه خبر بود توی اون خونه...!» و هی تکرار تکرار تکرار... من اما بعداً پای میز تدوین چند باری آن قسمت را دیده‌ام! هیچ چیز خاصی نداشت! همه چیز شبیه همان مراسم‌های دیگر بود. فقط یک تعدادِ زن چادر مشکی به سر می‌ریزند روی تابوت و مداح روضه‌ی مادر می‌خواند. چیزی توی آن جلسه بود که توی فیلم دیده نمی‌شد، چیزی که ابوالفضل و «هـــ...» را به آتش کشیده بود. و من، فیلم گریه‌های ابوالفضل را بعداً حذف کردم...! آن حسِ کشف و شهود باید برای خودشان می‌ماند. حالا دوباره مثل هر سال توی آن خانه روضه‌ی مادر می‌خوانند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
بسیار زیبا از کتابِ شازده کوچولو: ... در این هنگام بود که روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام! شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید؛ ولی مودبانه جواب سلام داد. صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب... شازده کوچولو گفت: تو کی هستی؟ چه خوشگلی! بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو... روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند. شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تامل پرسید: اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟ شازده کوچولو گفت: من پی آدم‌ها می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فایده‌شان همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟ شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ایست. یعنی "علاقه ایجاد کردن"... شازده کوچولو گفت: علاقه ایجاد کردن؟ روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه‌ای بیش نیستی؛ مثل صدها هزار پسر بچه‌ی دیگر و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود... شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می‌فهمم... گلی هست... و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.... روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می‌کنم و آدم‌ها مرا. تمام مرغ‌ها شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد؛ ولی صدای پای تو همچون نغمه‌ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. به علاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی‌فایده است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازد و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن! شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی من زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم. روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدم‌ها بی دوست مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟ روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ نمی‌گویی. زبان سرچشمه‌ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد. روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد. شازده کوچولو پرسید : "آیین" چیست؟ روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث میشه روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت‌های دیگر فرق پیدا کند. بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه... من خواهم گریست. شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم... روباه گفت:درست است. شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟ روباه گفت: البته. شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت. روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود. و کمی بعد به گفته خود افزود: یک بار دیگر برو و گل‌های سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد. شازده کوچولو رفت و باز گل‌های سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی‌همتاست. و گل‌های سرخ سخت رنجیدند. شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالیست. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند، ولی او به تنهایی از همه‌ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام... چون فقط به شکوه و شکایت او، به خود ستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است. آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت: خداحافظ....!!! روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است. شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است. روباه گفت: آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمریست که تو به پای او صرف کرده‌ای. شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمریست که من به پای گل خود صرف کرده‌ام. روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی... شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد: «من مسئول گل خود هستم...» اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT