#گوهرشاد_یزدی_اصفهانی
یادداشت قبلی نوشتم از خاطرخواهی یزدیاصفهانی به گوهرشاد.
اینجا، که جرأت نکردم گوشی را بچرخانم سمتِ بغلدستیم، یک پیرمرد نشسته. قد کوتاه با قوسی از پسِ گردن کشیده شده به شانهها، با کلاهِ بافتنیِ مشکی و پلیوری کاموایی در همین ظهر نیمهگرم.
همهی مدتی که آخوندِ بالای منبرِ گوهرشاد از کمیل و واژههای عاشقانهاش میگفت، شانه میلرزاند. یک دستمال گلگلی هم گرفته بود روی جوی اشکهاش که یقیناً بیبی از گوشهی اضافهای از پارچهی چادرش گرفته برای حاجی!
سخنرانی که تمام شد، هویهوی گریه پیرمرد هم تمام شد. ایستادیم به نماز. پیرمردِ شقورقِ جوانتری ایستاده بود صف جلو و روبروی پیرمردِ بغلدستم. یکی دو بار قبل از نماز ظهر برگشت با لحجه یزدی که «حاج آقا، مُهرِد بِذا عقبتر...!» و پیرمرد با اصفهانیِ دوبلی گفت «جا ندارم... همین جا خوبس!»
نماز ظهر را شکستهبسته و نصفهنیمه خواندیم و بلند شدیم برای دو رکعت قرضی. پیرمرد کنارم نماز کامل بود و یزدیِ جلویی مثل من؛ شکسته. قبل از بستن دو رکعت، مهر اصفهانی را برداشت که بگذارد عقبتر. پیرمرد اصفهانی توی نماز اشاره کرد به یزدی و وسط تسبیحات گفت «نکون...!»
نماز عصر شروع نشده، یزدی برگشت سمت اصفهانی که «بیا جامونو عوض کنیم!» پیرمرد اصفهانی را فرستاد جای خودش، خودش ایستاد کنار من. و همچین که من هم بشنوم گفت «توی سجده سرش میخورد به پام، معذب بودم!»
و من ثبت میکنم؛ احترام یک یزدیِ پیرمرد به یک اصفهانیِ پیرمردتر توی صفهای فشردهی گوهرشاد...!
#مشهدالرضا
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT