eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
انارهای عاشق رمان
روزه گنجشکی🐦 اینم واسه توضیح روزه به کوچولوهای نازنین😍 بهار قرآن رمضان🌺 عطر دل و جان رمضان❣ بزرگت
یادمه انقدر تو بچگی شکمو بودم که هیچ وقت مورچه‌ای هم نمی‌تونستم روزه بگیرم😅 همیشه باید یه چیزی می‌خوردم کیک، پفک، چیپس... اصلا نمی‌شه چیزی نخورم سال اول ولی خدا رو شکر همه رو گرفتم به مدد الهی😍 طوری که هیچکس باورش نمی‌شد... البته روز اول چون یوم الشک بود نگرفتم، سحری هم نخورده بودم. یعنی گفتن نیست یهو نزدیک ظهر مشخص شد که ماه رمضونه. از شکموییم این که اون روز هم نتونستم طاقت بیارم و بقیه روز هیچی نخورم. ولی بقیه رو گرفتماااا کامل کامل😁 اینم از عنایات خداست. شما چی؟ می‌تونستید گنجشکی روزه بگیرید؟ خاطرات قشنگتون رو برامون بفرستید http://www.6w9.ir/msg/8113423
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 رییس اجازه اش را صادر کرد.‌ با سرعت خودش را به ماشین رساند و از عمارت منحوس او فاصله گفت. کمی که دور شد ماشین را کنار کشید و کف دستش را به فرمان کوبید: - لعنت، لعنت بهت... عوضی احساس گناه می کرد. در تمام طول عمرش حتی محارمش را با این وضع ندیده بود. عصبانیت داشت عضلاتش را منفجر می کرد. ناموس‌های مملکتش داشتند به دست امثال رییس به فلاکت کشیده می‌شدند؛ اما او مجبور به سکوتی تلخ و گزنده بود. کاش می شد زودتر کاری کند. کاش اگر کاری می کرد ثمر داشت. حیف! به خانه رفت. وضو گرفت و به نماز ایستاد. گریه کرد، اشک ریخت. مدت زیادی را در سجده ماند و اشک ریخت وقتی بلند شد. احساس آرامش داشت. انگار توبه‌‌اش پذیرفته شده بود. لبخندی زد. نیاز به ورزش داشت. انرژی منفی اش را باید طوری خالی می کرد. ساک ورزشی اش را برداشت. از خانه بیرون زد. وقتی به باشگاه رسید، محمد هم آن جا بود و وقتی ماجرا خانه رئیس را شنید، شروع به خندیدن کرد. ده دقیقه بود فقط می خندید؛ آریا به او تذکر داد: - نخند محمد... نخند روانی‌تر میشم می‌زنم شل و پل شی ها! اشک چشمش را گرفت و سکوت کرد. کیسه بوکس را نگهداشت تا آریا تمرین کند. لبش بهم فشرده شده بود و می لرزید معلوم بود تا چند ثانیه دیگر انفجاری می خندد. آریا گارد گرفت و مشتش را محکم به کیسه کوبید. تازه داشت گرم می شد که قهقهه بلند محمد توی گوشش پیچید. چشم بست و نفس عمیقی کشید و مشتش را محکم پای چشم محمد کوبید. محمد روی زمین افتاد. اما هنوز داشت می خندید. حتی خنده اش شدت گرفته بود. آریا کنارش ایستاد ضربه‌ای به ران اون کوبید. - خفه محمد... رو اعصابی! محمد آخی گفت و دوباره قهقهه بلندی زد. نگاه دیگر ورزشکاران هم روی آن ‌ها چرخیده بود. - ای... کاش اونجا بودم... قیافه‌ات دیدنی بوده... دوباره ضربه محکمی به پای او کوبید. باصدایی آرام و خفه غرید: - خفه شو... می‌گم! کجاش خنده داره؟ محمد چنگی به کیسه بوکس آبی آویز انداخت و سعی بلند شود. - نمی دونم... ولی دست خودم نیست این خنده... تو حرص می خوری من خنده ام می گیره! خب قبول می کردی، حا... مشتش را محکم به شکم او کوبید. نمی دانست با این اخلاق محمد چه کند. همه چیز را بساط خنده می کرد و می خندید. - کوفت بگیر باز کن این چسب رو! - حرص نخور، جذاب تر میشی... پوزخندی زد. لبش را جوید. محمد دستکش را از دستش بیرون کشید. ضربه آرامی به شانه اش کوبید و گفت: - شیرینیش قشنگ بود حالا؟ آریا دستکش دست دیگرش را بیرون کشید و آن را به سر محمد کوبید. - چرت نگو... از کی آنقدر بی حیا شدی؟ خیر سرت... پوفی کشید و در دل لا اله الا الله گفت و از میان کیسه های بکس، به سمت رخت کن راه افتاد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
Farahmand-Dua-Iftitah.mp3
15.36M
🌙🌱🌙🌱 🌱🌙🌱 🌙🌱 🌱 هر شب: "فرازهای پایانی دعای افتتاح که بر آن بسیار تأکید شده درباره اظهار علاقه نسبت به دولت اسلامی است که در پرتو ظهور امام زمان(ع) برقرار خواهد شد. در ضمن جملات این فقره از دعا، هدف حکومت اسلامی و وظیفه ما نسبت به آن نیز بیان شده است. و به ضرورت پند گرفتن از امّت‌های گذشته، و اینکه پیامبر(ص) و ائمه با ارزش‌ترین نعمت‌ها هستند تأکید شده است." ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ وَلَقَدْ زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِّلشَّيَاطِينِ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِيرِ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﻳﻲ ﺁﺭﺍﺳﺘﻴﻢ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻴﺮﻫﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻳﻢ ، ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ [ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ] ﺁﺗﺸﻲ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ; ✨ملک: ۵✨ امروز در👇 نوزده‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۱۹» شش‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/۹/۶» هشت‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌8» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها🏴 ¹- شهادت آیت الله محمد باقر صدر و خواهر ایشان بنت الهدی صدر( ۱۳۵۹ ه.ش) ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔶 خدایا در این روز مرا به واسطه ارتکاب عصیانت خوار مساز... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
سید محمدباقر صدر که بود؟ شهید آیت الله سید محمدباقر صدر (۱۳۵۳-۱۴۰۰ق)، فقیه جامع الشرایط، فیلسوف، مفسّر، متفکری آگاه به فرهنگ و علوم زمان، نویسنده‌، سیاست‌مدار و یکی از بزرگترین اندیشمندان مسلمان در قرن چهاردهم هجری بود. وی در کاظمین و نجف تحصیل کرده و از شاگردان برادرش سید اسماعیل صدر، سید ابوالقاسم خویی، محمدرضا آل‌یاسین، صدرا بادکوبه‌ای و دیگر بزرگان بود. او علاوه بر فقه و اصول علوم حدیث، رجال، درایه، کلام و تفسیر را نیز آموخت و از بیست سالگی به تدریس پرداخت. ایشان علاوه بر مرجعیت به فعالیت‌های سیاسی اشتغال داشت که مقابله با کمونیست‌ها، مقابله با حزب بعث عراق و تکفیر آنها، تأسیس حزب دعوت اسلامی، تشکیل جماعة العلماء، بیداری مردم عراق برای قیام، حمایت از انقلاب اسلامی‌ ایران و امام خمینی برخی از فعالیت‌های این عالم بود. ایشان دیدگاه‌هایی درباره اقتصاد اسلامی دارد که به تبین آن پرداخته و در این زمینه هم کتاب‌هایی نگاشته است. از او تالیفات بسیاری برجای مانده که می‌توان به کتاب فلسفتنا، اقتصادنا، الاسلام یقود الحیاه، دروس فی علم الاصول اشاره کرد. این عالم سرانجام به خاطر فعالیت‌های سیاسی توسط رژیم بعث به همراه خواهرش بنت الهدی صدر دستگیر و بعد از شکنجه به شهادت رسید.🏴 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 ده مهر ماه بود آن هیچ کاری نکرده بودند. هر دو توی فکر بودند. محمد نگاهی به صورت گرفته‌ی آریا انداخت و گفت: - عصبی هستیا! - آره، خب از این که باز همه چیز راکد شده عصبی ام... اون یارو هم که انگار نه انگار... منو کرده دستفروش.‌‌.. آب از دستش نمی چکه! محمد او را به سمت آشپزخانه هدایت کرد. - بیا یه چایی از اون مشتیات بهم بده تا اعصابت آروم بشه حرف بزنیم. منم یه خبر خوب دارم! آریا سر تکان داد و چای سازش را به برق زد. - این چایی رو باید از دست مامانم وقتی تو اون قوری چینی و روی سماورش درست می کنه بخوری... اینجوری فایده نداره... - آریا، آشپزخونت خیلی باحاله... برزگ و دل باز و نور گیر. سرتکان داد و به سمت او چرخید تنش را به کابینت ها تکیه داد و لبخند زد. - آره، خیلی عالیه. آدم شارژ می‌شه! نمی خوای بگی چرا خوشحالی؟ محمد خندید و به صندلی تکیه زد. - چایت رو بیار عروس خانم تا بگم برات. لبخندش را خورد و اخم کرد: - کوفت، درد، مرض... نخند... محمد با خنده سرش را به چپ و راست تکان داد که صدای جوش آمدن آب بلند شد. خیلی زود چای را دم کرد. دو لیوان چای ریخت و پشت میز نشست. - هه، کدبانو شدیا! - خفه بابا... خواست لیوان را بکشد که محمد جلویش را گرفت. - خبرت بگو! محمد پوف کلافه‌ای کشید و دست به سینه شد. - با بالا صحبت کردم، قراره یه نیرو بفرسته دانشگاه، سر کلاس رئیس؛ به عنوان دانشجو! آریا با تعجب به او نگاه کرد. کسی را به عنوان نفوذی و جاسوس به دانشگاه بفرستند؟ اما این کار خیلی دشوار بود. باید فردی متخصص را پیدا می کردند تا هم از علوم شیمیایی سر در بیاورد و هم از شغل آن ها و خوب آریا که چنین کسی را نمی شناخت. مگر خود محمد فکری به حال آن می کرد. -  می دونی چقدر سخته؟ هم متخصص باشه و هم... محمد جرعه ای جای نوشید و گفت: - می دونم؛ منم اول فکر می کردم امکان نداره؛ اما وقتی باهاشون در جریان گذاشتم گفتند که چنین کسی رو می شناسند و فقط کافیه آماده اش کنند. آریا سر تکان داد. هنوز گیج بود. شاید اینطور می توانستند بیشتر با آن مرد نزدیک شوند. -  خب؟ میشه باهاش حرف زد؟ کی می فرستنش دانشگاه؟ محمد فنجان را روی میز گذاشت: - قراره به عنوان دانشجوی انتقالی می فرستنش تا نیمه مهر می تونه برسه... خب اون یه رزومه عالی داره! مطمئنا نظر جناب رئیس رو جلب می کنه. فردا می تونی ببینیش... دستش را تکان داد و گفت: -  اما نه مستقیم! با این ماس ماسکا! آریا سر تکان داد و از پشت میز بلند شد لیوان ها را توی سینک گذاشت و مشغول شستنشان شد. محمد کنار اجاق گاز استاد و کبریت سوخته ای که روی آن بود را برداشت: - مگه این جرقه نداره؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
جز6.mp3
3.98M
🔷باهم تا ختم کامل قرآن✨ تند خوانی جزء ششم قرآن کریم🌸 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
رمضان است رفیقان! همه بیدار شویم همه بیدار در این فرصتِ سرشار شویم زیر سنگینی اعمالِ پریشان مُردیم رمضان است، بیایید سبک بار شویم می توانیم در این ماه به قرآن برسیم می توانیم در این ماه، علی وار شویم ماهِ مهمانیِ حقّ است، بیایید همه تا نمک خوردهٔ این سفره افطار شویم چشم ها را بتکانیم در این ماهِ زلال با دو آیینه همه راهیِ دیدار شویم سِرِّ سی جزء به سی روز فرو می آید هان! رفیقان! همه آیینه ٔ اسرار شویم یازده ماه گذشت و خبر از عشق نشد با خداوند، در این ماه مگر یار شویم رمضان است رفیقان! همه بیدار شویم همه بیدار در این فرصتِ سرشار شویم 📝 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────