eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا قبل ازشبهای قدر، این کلیپ رو ببینید🌹 خیلی هم مجموعه باغ انار رو دعا کنید. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِي مَنَاكِبِهَا وَكُلُوا مِن رِّزْقِهِ وَإِلَيْهِ النُّشُورُ ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺭﺍم ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺑﺮ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺐ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﻭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻱ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ، ﻭ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺘﻦ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻭ ﺭﺳﺘﺎﺧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻭﺳﺖ . ✨ملک: ۱۵✨ امروز در👇 سه‌اریبهشت‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۲/‌‌۳» بيست‌ويك‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «١٤٤٣/٩/٢١» بیست‌وسه‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌23» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها ¹- شهادت امیرالمومنین حضرت علی -علیه السلام-(۴۰ ه.ق)( تعطیل) ²- روز بزرگداشت شیخ بهایی ³- شهادت سپهبد قرنی (۱۳۵۸ ه.ش) ⁴- روز معماری ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◾️خدایا در این ماه برای من به سوی خشنودی‌ات دلیلی قرار ده. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
ناشناس جواب بدیم؟
متن پیام:عارفه و خانوادش چی شدن؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ما هم مثل شما نمی‌دونیم! نویسنده هم فقط می‌گن صبور باشید، سلام می‌رسونن😶 متن پیام:امکانش هست یه خورده پارت ها رو طولانی تر کنید ؟ و اینکه رمان دیگه ای دارید که در حال حاضر در حال بارگذاری باشه ؟ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ فعلا توی این فصل امکانش نیست. رمان دیگه‌، منظورتون از همین نویسنده است. متن پیام:ببخشید اول داستان با آخر داستان اصلا جور نیست ➖➖➖➖➖➖ به قول نویسنده صبور باشید.
شیخ بهایی که بود؟ بهاءالدین محمد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمد بن علی بن حسین بن محمد بن صالح حارثی همدانی عاملی جبعی، در سال ۹۵۳ ه.ق در بعلبک از توابع جبل عامل در یک خاندان علم و دانش که تبار و نسب خود را به حارث همدانی یکی از یاران مخلص امام علی علیه السلام می رسانند، پا به عرصه حیات نهاد.  او معروف به شیخ ‌بهاییست، فیلسوف عارف و دانشمند نامدار شیعه و صاحب آثار متعدد در فنون مختلف است. هوش و استعداد منحصر به فرد، از ویژگی های بارز اوست. وی مدتی در دربار صفوی در اصفهان منصب شیخ الاسلامی داشت. شیخ بهایی شاگردان بزرگی تربیت كرده است از جمله: ملاصدرا و ملا محمدتقی مجلسی. منزلت علمی شیخ بهایی در اثر ذکاوت و استعداد فطری که داشت، با بهره گیری از پدر و محیط علمی و فضیلتی اصفهان توانست در علوم و دانش های متداول عصر تبحری بدست آورد، تا آن جا که برخی در توصیف او گفته اند: علامه جهان بشر و مجدد دین در قرن حادی عشر (قرن ۱۱) که ریاست مذهب و ملت به او منتهی گردید، در علوم و فنون اسلامی فنی وجود نداشته باشد که او را در آن بهره ای نباشد. شیخ بهائی محضر اساتید متعدد در رشته های مختلف را درک کرده، و به علاوه دارای استعداد و ذوقی سرشار بوده است، مردی جامع بوده و تالیفات متنوعی دارد. او هم ادیب بوده و هم شاعر و هم فیلسوف و هم ریاضی دان و هم فقیه و هم مفسر و از طب نیز بی بهره نبوده است. او اولین کسی است که یک دوره فقه غیراستدلالی به صورت رساله عملیه به زبان فارسی نوشت. آن کتاب همان است که به نام جامع عباسی معروف است. شیخ بهایی در زمینه های مختلف اطلاعات و آگاهی دارد و همین آگاهی و وسعت معلومات، نوعی جاذبیت به آثار او بخشیده است که از میان انبوه آثار گذشتگان، کتاب ها و تالیفات او را به صورت کتاب روز و مورد علاقه درآورده است. فی المثل در کتاب اربعین که یک کتاب حدیثی و فقهی است، از مسائل ریاضی و هیات نیز استفاده کرده است، و مسائل آن ها را به صورت روشن و ملموس در اختیار خواننده قرار داده است. وفات در مورد تاریخ وفات شیخ بهایی اقوال گوناگون وجود دارد. به طور کلی آن چه از این اقوال برمی آید، وفات شیخ در دوازدهم شوال سال ۱۰۳۰ یا ۱۰۳۱ هجری قمری اتفاق افتاده است و چون صاحب تاریخ عالم آرای عباسی که نظرش معتبرتر از دیگران است، و همچنین کتاب تنبیهات که تالیف خود را چند ماه بعد از آن واقعه نوشته است، سال ۱۰۳۰ را ذکر کرده اند، از این رو گفته کسانی که وفات شیخ را در این سال نوشته اند، صحیح تر به نظر می رسد. در این صورت وفات شیخ در دوازدهم ماه شوال سال ۱۰۳۰ ه.ق در شهر اصفهان روی داده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - زود جمع کنید. امروز خیلی مهمه... داریم! خودمم اینجام... حواستون جمع باشه! افراد سر تکان دادند. به عقب چرخید و به طرف در آهنی رفت. باید سریع‌تر هرچه بود را جمع می کرد. از آن دخترک ناشناس که وارد اتاق شده بود می ترسید. آهی کشید و رو به فرهاد گفت: - آوردیشون؟ فرهاد سرتکان داد و در را برایش باز کرد. - بله، آماده‌ آزمایشند! پا به داخل راهرو گذاشت و به سمت اول راهرو قدم برداشت. دلش می جوشید. فکر می کرد کاش امروز اینجا نبود‌. اما باید آزمایشگاه و مرکز تولیدش را عوض می کرد. البته دیگر هیچ وقت دانشجویی را به آن راه نمی داد. سرتکان داد و مقابل یکی از اتاق ها ایستاد. فرهاد در را باز کرد. پوزخندی زد و به شاگردان دست چین شده اش نگاهی انداخت. پسرک سر به زیر دانشکده شیمی می‌لرزید. سیگار ها کار خودشان را کرده بودند. جلو رفت و مقابلش نشست. پوزخندی تمسخر آمیز زد: - از اون سیگارا می خوای؟ دندان هایش بهم می خورد. به نشانه نه سرتکان داد. رئیس دست روی بازویش گذاشت و فشرد. چهره اش از درد جمع شد. - نمی خوای آدرس برادرتو بدی؟ شاید بخواد با ما همکاری کنه داداشت! لبش لرزید از بغض و سرمایی که به جانش افتاده بود. لب به دندان کشید. - دا... داش‍َ...‍م... مث‍...‍ل شما نامَ‍...‍رد نی‍...‍ست! رئیس پوزخندی زد و گفت: - به نظرت ببینه جون دادن تو رو چی؟ چشمش را با درد بست. نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد. این روزا هر ثانیه خودش را لعن و نفرین می کرد. چقدر سادگی کرده بود. دندانش بهم می خورد. حرف زدن برایش جان کندن بود. می خواستند از هوش برادرش استفاده کنند. - جونِ... م‍َ..‍ن یه نفر... و ف‍..فدای جون جوو...نایی این مم‍...ل‍...‍کت می کنه! رئیس سرتکان سرنگی با مایع زرد رنگ از فرهاد گرفت. کشی را دور بازوی او محکم کرد. سوزن را وحشیانه به رگ های او فرو کرد و گفت: - بذار ببینم این روت جواب میده یا نه... از درد خلاصت می کنه یا می کشتت! لرز تنش از تزریق آن مایع بیشتر شد. رگش از هجوم آن مایع به خونش سوخت. سوزن را که بیرون کشید. خون از دستش جاری شد. رئیس رو به فرهاد گفت: - از این هر چند ساعت بهش تزریق کن نتیجه‌شو بگو! فرهاد سرتکان داد. رئیس بین بقیه افراد حاضر در اتاق چرخید. با ندیدن شخصی اخم در هم کشید و به طرف فرهاد چرخید. - اون دختره کو؟! فرهاد به نشانه بی اطلاعی سر‌ تکان داد. رئیس غرید: - برو شیما صدای کن! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 فرهاد رفت و لحظه بعد با شیما برگشت: - اون دختره چی شد؟ شیما سر پایین انداخت. نتوانسته بود او را بیاورد. یعنی وضعیتش آنقدر حاد نبود که بخواهد نقطه ضعفی داشته باشد تا بتواند او را مجبور به همکاری کنند! - نشد... یعنی... یعنی حالش خوب بود... نقطه ضعفی هم نداشت. انگار اون همه شربت و دستمال و ادامس روش تاثیر نداشت! یعنی شاید از جای دیگه تهیه می‌کرده که... پشتش را به شیما کرد و به موهایش دست کشید. ناگهان انگار چیز وحشتناکی فهمیده باشد به عقب برگشت و کف دستش را محکم به در کویبد. در رفت و به سر شیما که کنار آن بود خورد اخش را بلند کرد: - احمق! چجوری نفهمیدی؟ چجوری حالیت نشد این همونه!؟ شیما هنوز متوجه نشده بود. درحالی که پیشانی اش را ماساژ می داد و سعی در کنترل اشکش داشت گفت: - کی همونه؟! رئیس گفت: - نورا همون دختریه که اومده بود و کل اتاقا رو چرخیده و شماها ساده ازش گذشتید! گفتم بچرخ بین دخترا انجام دادی؟ شیما سر تکان داد که صدای فریاد رئیس را بلند کرد همه چیز تمام شد بود: - می ری پیداش می کنی. زنده یا مرده فرق نداره پیداش نکردی خودت بمیر! رئیس بعد رفتن شیما رو به فرهاد که تازه وارد اتاق شده بود کرد: - جمع کردن جنسا رو؟ فرهاد سر تکان داد: - گفتم جاساز کنند! به شانه او کوبید و گفت: - ازت راضی ام... از الان وضعت و خوب بدون... بچه‌تم عمل میشه! اینا رو هم ببر سوار ون کن! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱