#پیام_جدید
متن پیام: سلام....ممنون از رمان خوبتون ولی یه سوال مگه میشه ادمی ک حتی ندیده و اسمشو نمیدونه رو عاشقش بشه؟؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
جواب: سلام
ممنون که همراهی میکنید
عشق در یک نگاه صورت نگرفته...
اجازه بدید داستان پیش بره🌸
#نویسنده
#سراب_م
نظر شما چیه؟🤔
منتظریم😉👇
http://www.6w9.ir/msg/8113423
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#پاسخگویی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
'' بسم الله النور ''
💯آموزش کامل برنامه متن نگار💯
💬سرفصل های دوره :
🔹آموزش نصب متن نگار
🔹 آشنایی با محیط اولیه متن نگار
🔹 آشنایی با محیط کار متن نگار
🔹 آموزش کار با بخش پس زمینه
🔹آموزش کار با بخش متن
🔹آموزش کار با بخش برچسب
🔹 آموزش خروجی گرفتن عکس
🔹مهارت های طراحی
📲بصورت کاملا مجازی
نرم افزار مورد نیاز ⬇️
🔹متن نگار
✨پوسترهای بنر از نمونه کارهای مدّرس میباشد✨
#مدرس_آقایاحمدی
⏳مدت آموزش>>
۲ ماه (مقدماتی و پیشرفته)
✅ برای دو ماه مبلغ « ۰۰۰ ۳۹ » تومان.
بعد از دو ماه اگر اعضا موافق بودن برای ادامه ماهیانه بیست هزار تومان.
شماره کارت
6219861905930482
امیرمهدی احمدی
فیش پرداختی را برای بنده ارسال کنید👇
@evaghefi
#متن_نگار
#عکسنوشته
#آموزش
#باغ_یاقوت
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
نمایشگاهِ باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/2161573954Cf03b82649c
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_18⚡️
#سراب_م✍🏻
کسی میتواند این همه مهربانی و خوش قلبی و غیرت را از کسی ببیند و عاشق نشود!؟ سخت بود عاشق نشدن برای عارفهای که همیشه، توی رویاهایش، مردی عاشق پیش و مهربان و خیرخواه و باغیرت همسرش بود. دلش را به همین چند مهربانی که از او دیده بود باخته بود!
کتاب را رها کرد. می دانست اگر اینگونه پیش برود امتحان فردا را خراب می کند. به طرف تخت رفت و بعد از آویزان کردن لباس هایش به جالباسی وصل به کمد روی تخت دراز کشید. باید کمی می خوابید تا از حال و هوای پیشرویش بیرون می آمد.
با تمام شدن امتحانات عارفه دیگر وقت رفتن بود. وسایل خانه با کامیون به قم می رفت و خانواده آقای محمدی با قطار راهی بودند.
وسایل طبقه پایین کاملا جمع شده بود و جای ماندن نبود برای همین مهمان طبقه بالا بودند. فردا ساعت ۱۲ کامیون می آمد و حدود ساعت ۱۷ زمان حرکت قطار بود.
عارفه نگاهی به مادرش که داشت با زن عمو صحبت می کرد، انداخت.
باید سری به حنانه می زد. با زهرا که خداحافظی می کرد حسابی گریه کردند. دلش برای مشهد تنگ می شد. درست بود که قم زادگاهش بود، اما طور دیگر به مشهد تعلق خاطر پیدا کرده بود.
- مامان؟!
سمیه خانم حرفش را قطع کرد و نگاهش کرد. دستی به موهایش کشید و گفت:
- برم پیش حنانه؟ واسه خداحافظی!
سمیه خانم سر تکان داد و موافقتش را اعلام کرد. از روی مبل های زن عمو بلند شد و به اتاق ساجده که درش از توی پذیرایی باز میشد رفت. امشب با او هم اتاق می شد و دخترک حسابی از این باره ذوق داشت.
لباس پوشید و پالتوی مشکی اش را تن زد. ساجده که پشت میز تحریرش نشسته و به دیوار تکیه زده بود پرسید:
- کجا عارفه جون؟
چادر ساده اش را روی سرش انداخت و گفت:
- می رم دیدن دوستم.
ساجده خندید و تکانی به شانه هایش داد:
- خوش بگذره...
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
چهاردهبهمنسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۱/۱۴»
یکرجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۱»
سهفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/3»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها✨
¹-ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام(۵۷ هق)
²-شب لیلة الرغائب
³-روز فناوری فضایی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_19⚡️
#سراب_م✍🏻
چشمکی به دختر عموی کوچکش زد و از اتاق بیرون رفت. قرار بود بعد رفتن خانواده عارفه عمو طبقه پایین بنشیند و تغییراتی در طبقه بالا انجام گیرد.
حق داشتند. بالا یک سالن بزرگ بود که اتاق ها و سرویس بهداشتی و آشپزخانه دورش را گرفته بودند.
باعث می شد هیچ جای مخفی در خانه وجود نداشته باشد و کسی که از در ورودی وارد می شد می توانست تا ته اتاق رو به رویی را ببیند. توی این یک سال زن عمویش حسابی اذیت و کلافه شده بود.
از کنار مادر و زن عمویش گذشت و با خداحافظی از خانه خارج شد. قدم زنان به سمت خانه حنانه راه افتاد. ده دقیقهای طول کشید تا به آن جا برسد. در زد و منتظر ماند.
صدای قدم هایی شنیده شد و سرش را پایین انداخت. در باز شد و عارفه نگاهش را از پایین چادر گلدار بالا آورد و به چهره دلنشین رو به رویش داد. با دیدن زنی که حتما مادر حنانه بود لبخند زد و گفت:
- سلام حنانه جون هستند؟
فاطمه خانم در را بیشتر باز کرد و عقب کشید:
- هست عزیزم، بیا تو
عارفه داخل خانه شد. فاطمه خانم دست روی کمرش گذاشت و او را به جلو هدایت کرد.
- بریم داخل...
سری به نشانه نفی تکان داد و سر جایش ایستاد.
- نه... بگید بیاد همین جا... لطفا!
فاطمه خانم پلک زد و با محبت او را هول داد:
- بیا بریم تو زشته اینجا که!
وارد خانه شدند. احساس کرد که هوای گرم صورتش را بوسه باران کرده است. با هدایت فاطمه خانم به طرف راهروی کنار آشپزخانه رفت. فاطمه خانم جلوی دومین در قهوهای ایستاد و به در کوبید:
- حنانه جان! دوستت اومده...
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺بیا ای اخرین منجی عالم که جهان باتو غوغا میکند.
#سلطانزاده
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
💙✨
پیامبر اکرم:
از اولین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را
(لیلة الرغائب) نامیدهاند.
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰───────────
🎊🎉
🌸🌹یا پنجمین امام...یا باقر العلوم🌹🌸
📝 نورِ علی و فاطمه در تار و پود توست
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────