هدایت شده از شهید بهشتی | بهشتیُم
﷽| پیامبر صراحتش با شیرینی بوده است نه با تلخی!
دوستان گاهی صراحت را با صراحت تلخ اشتباه میکنند و صراحت شیرین را هم با مجامله و مزاجگویی عوض میکنند.
دوستان عزیز، ما باید صریح باشیم و میتوانیم صریح باشیم اما لازم نیست این صراحت ما تلخ باشد.
دوستان عزیز! صراحت داشتن غیر از صراحت تلخ داشتن است. وقتی خدا به محمد(ص) میگوید: «فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اَللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ اَلْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» (آلعمران /۱۵۹) «ای محمد با آن مِهری که خدا تو را با آن بار آورد، با آن مهر انسانیت، در برابر دیگران نرمش بجا نشان دادی و اگر تو خشن بودی همین دوستانت هم از کنارت پراکنده میشدند.»
وقتی به او این را میگوید دیگر بنده و شما چه میگوییم؟محمد صریح نبود؟ مجاملهگو بود؟ نه! صراحت داشت اما صراحتش را هم با شیرینی ممکن به کار میبرد.
📚 سیدمحمد حسینی بهشتی، اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا، صص۱۱۹-۱۱۸
@beheshtium_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍فرمــودن:
این قلم و صــدایی کـه پخــش میـشود خیلی زیباست ...
متن ها را چه کسی مینویسد؟؟
همــه سکــوت کـردن...
آقا چندباری سوال کردن کسی جـواب نـداد!
آخــه #آقا_سید به همـــه ی دوستـاش سفـارش کرده بـود:
نگـید کار منـه !
همشــون همینطـور بـودن...
پلاک میکندن کـه گمنــام بمـونن...
کار خیــر رو پنهانی انجام میدادن کـه کسی نبینه...
فــرق ما با امثال آوینی اینـه که اونا میخواستـن پیش #خــدا دیـده بشـن و ما میخوایم پیش مردم دیده بشیـم...
اونا از شـهرت فرار میکردن و ما #درپیِ شهرتیـم...
تو کانال هامون بینِ نویسندگـانِ رمان ها سرِ نامِ نویسنده دعـواست!
رو عکسامــون هزارتا لوگو طراحی میکنیم تا بفهمـن عکـاس ما بودیم !
تا پیج میزنـیم اولـش مینویسیم!
#کپی_با_ذکر_منبع که مبادا نامِ نویسنده گُم بشه !
دومـاه میریم راهیان و یه ذره کار انجام میدیم سریع تو بیو مینویسیم!
خادم الشهدا !
دوجز قرآن حفظ میکنیم تو بیو مینویسیم حافظ قرآن !
ده روز خادم هیئت میشیم ، با پَر عکـس میگیریم میذاریـم رو پروفایلمـون!
و امــا امان از فضـای حقیقی....
پ.ن
آوینی "آوینی" بـود و دَم نــزد...
سید شهیدان اهل قلم کـم شخصـی نیست...
کــاش لااقل آوینـــی بـودیم و ادعا داشتیــم...
یاد کلام #شهید_ابراهیم_هادی و شهید حسین خرازی افتادم ؛
اگــر کار بـرای خداست جــار زدن بــرای چــه...؟؟
مخاطب،خودم..
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت44🎬 بانو شبنم صدایش را صاف کرد و گفت: _چون اولاً اینا از جنسایی در اومده که از سوپرن
#باغنار2🎊
#پارت45🎬
استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت:
_بازم هست هلیم؟!
_بله، هست. فقط توی آبدارخونه، روی گازه! کاسه رو بدید، برم بریزم واستون!
اما استاد ندوشن خودش بلند شد و حین رفتن به سمت آبدارخانه جواب داد:
_نه نه. شما بارِتون سنگینه! خودم میرم میریزم.
به محض رفتن استاد ندوشن، تلفنش که روی زمین بود زنگ خورد. مهندس نگاهی به صفحهی گوشی کرد و گفت:
_ملکهی قلبِ مهربانِ آقا معلم! یعنی کی میتونه باشه؟!
بانو شبنم دستش را به سمت مهندس دراز کرد.
_یعنی خانومش! شما هنوز متاهل نشدی، از این چیزا سر در نمیارید و مهارت ندارید. گوشی رو بدید به من!
مهندس گوشی را به دست بانو شبنم داد و او نیز موبایل را دم گوشش گرفت.
_سلام...من شبنمم...آروم باشید خانوم...این چه حرفیه...؟! من خودم شوهر دارم...بله اینجاست...البته الان پیش هلیمه...نه...نه...حليمه سعیدی دیگه کیه...؟!نخیر...من سریالای سعید آقاخانی رو ندیدم...حالا چرا دارید گریه میکنید...؟! بابا غذای هلیم منظورم بود...الو...؟! صدای من رو دارید؟! الو...؟!
سپس گوشی را گذاشت زمین و متعجب به بقیه خیره شد.
_قطع کرد. فکر نمیکردم خانوم استاد، اینقدر حساس و زود قضاوتکُن باشن! من رو باش که میخواستم دستپختش رو بچشم!
کسی چیزی نگفت که این بار گوشی احف زنگ خورد.
_بله؟!
_سلام. آقای احف؟!
_خودم هستم. بفرمایید.
_از پلیس آگاهی مزاحمتون میشم. راستش رفیقتون آقای علی پارسائیان پیش ماست...!
احف صفر تا صد ماجرا را از زبان پلیس شنید و سپس تلفن را قطع کرد.
_چیزی شده؟!
این را بانو سیاهتیری پرسید که احف لیوان آبش را سر کشید و دهانش را با آستین پاک کرد.
_چقدر این پسره کودن شده!
بانو شبنم پرسید:
_کدوم پسره؟!
_بابا همین علی پارسائیان دیگه. صبحی خَرَم رو دادم بهش و گفتم ببر بفروشش! بعد نه که اسم خر من فِراری بوده، بردتش نمایشگاه ماشین! صاحب نمایشگاهی هم گفته خَرِت رو واسه چی میاری نمایشگاهم و علی هم گفته میخوام بفروشمش و...! خلاصهی ماجرا اینکه علی با صاحب نمایشگاهی دعواش شده و زده دماغ طرف رو شکونده. تا رضایتم نگیره، از بازداشتگاه جُم نمیتونه بخوره! گفت سریع بیایید که به پروندش رسیدگی بشه!
بانو سیاهتیری محکم به پیشانیاش زد و با کلافگی گفت:
_وااای! باز یه پروندهی دیگه! خدایا بسه!
بانو شبنم که بدنش سست شده بود، قطره اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_بدبخت شدیم! بیچاره شدیم! میگم چرا دیر کرد؛ نگو گرفتاری براش پیش اومده. طفلکی چقدر هلیم دوست داشت!
سپس به آرامی گریه کرد که احف نیمهکاره هلیمش را ول کرد و بلند شد.
_من میرم کلانتری. احتمالاً هم تا شب طول بکشه! از همتون خداحافظی میکنم و امیدوارم سفر خوش و بیخطری رو تجربه کنید. منم حلال کنید که چند روز دیگه عازم خدمتم. یا حق!
_کجا؟!
این را بانو شبنم گفت و مثل قِرقی از جایش بلند شد.
_منم میام. ناسلامتی شاگردمه و خدا رو خوش نمیاد توی این برههی حساس تنهاش بذارم! فقط وایستید تا برم آشپزخونهی باغ و هلیمی که واسش نگهداشتم رو بیارم تا دست خالی پیشش نریم!
سپس سکینه را دوباره به پشتش بست که بانو احد گفت:
_سکینه رو کجا میبری با این وضعت؟!
_میخوام طرف بچم رو ببینه و دلش بسوزه رضایت بده!
_خب همون بچهی داخل شکمت بسه دیگه!
بانو شبنم جوابی نداد که بانو نسل خاتم گفت:
_ماشاءالله شبنمی یه شغل دوم هم پیدا کرده. بچههاش رو میبره کلانتری و شاکیا با دیدن مظلومیت اونا، دلشون میسوزه و رضایت میدن. فکر کنم نصف پروندههای بانو سیاهتیری هم اینجوری بسته شده. درست نمیگم بانو؟!
بانو سیاهتیری پوزخندی زد و شانههایش را بالا انداخت که بانو شبنم بدون توجه به حرف بقیه، با عجله به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و به محض رسیدن به آنجا، با دیدن یک شخص جیغ بلندی کشید و بیهوش روی زمین افتاد...!
#پایان_پارت45✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت45🎬 استاد ندوشن سر به زیر لبخندی زد و گفت: _بازم هست هلیم؟! _بله، هست. فقط توی آبدار
#باغنار2🎊
#پارت46🎬
صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علفهای کنار در ورودی نشان میداد. بوی نمِ دیوارهای کاهگلی، فضا را پر کرده بود. تنها پنجرهی اتاق، با یک پردهی کلفت پوشانده شده بود و کمترین نوری به داخل نمیتابید. یک چراغ نیمسوز از بالای سقف چوبیِ اتاق آویزان بود که هِی پِت پِت میکرد و هرلحظه امکان ترکیدن داشت. با اینحال تنها روشنایی اتاق، به وسیلهی همین چراغ نیمسوز بود.
_مثل اینکه شماها آدم بشو نیستید!
مردی چاق و قدکوتاه که کت بلندی پوشیده و دور یک میز مستطیل شکل قدم میزد، لبخند مرموزانهای زد و به سخنانش ادامه داد.
_برای آخرین بار بهتون فرصت میدم. اگه پیشنهادم رو قبول کردید که آزاد میشید؛ ولی اگه قبول نکردید، شدت شکنجهها به اوج خودش میرسه!
خطاب حرفهای او، یک مرد میانسال و یک پسر جوان بود که هرکدام روی یک صندلی و روبهروی هم نشسته بودند. چشمانشان با دستمال و بدنشان با طناب به صندلی بسته شده بود.
_باید همهی اعضاتون توی یه گروه فعالیت و زندگی کنن. ناربانو و نارآقو و از این چرت و پرتا هم نداریم. همگی یه جا، درهم و برهم. شیرفهم شد؟!
مرد میانسال سرفهای کرد و پس از قورت دادن آب دهانش، به سختی لب به سخن گشود.
_یعنی مختلط؟!
مرد چاق، به چهرهی مرد میانسال خیره شد و با خونسردی جوابش را داد.
_اسمش رو هرچی که میخوایید، بذارید؛ مهم نیست.
سپس به قدم زدن خود ادامه داد و با تکان دادن دستهایش در هوا، حرفش را تکمیل کرد.
_مهم اینه که خواستهی من انجام بشه!
مرد میانسال دوباره چند سرفهی منقطع کرد و با صدایی آرام گفت:
_ولی من به ساختار و تشکیلات باغم دست نمیزنم. زیر بار هیچ حرف زوری هم نمیرم!
سپس دوباره به سرفه افتاد. مرد چاق دندانهایش را به هم سایید و رنگش به زرشکی مایل شد که با اشارهی او، یک پسر لاغر و نسبتاً کثیف، نزدیک مرد میانسال شد. سپس بلوز و زیرپیراهنش را در آورد و دست راستش را بالا برد و زیربغلش را نزدیک دماغ مرد میانسال کرد.
پسر جوان که از سرفههای مرد میانسال، فهمیده بود که دارد شکنجه میشود، با لحنی تند و البته غمانگیز، جملاتی را فریاد زد.
_چرا باید به حرف شما گوش کنیم؟! چرا باید شما واسه باغمون تصمیم بگیرید؟! مگه خودتون باغ ندارید؟! اصلاً مگه ما به باغ شما کار داریم؟!
پسر جوان جوری داد و بیداد میکرد که یک مرد شکنجهگر دیگر که در آنجا حضور داشت، نزدیکش شد و پس از در آوردن جورابِ خود، آن را در حلق پسر جوان فرو کرد تا دیگر صدایی از او در نیاید. پساز آن، مرد چاق پوزخندی به پسر جوان زد و دهانش را نزدیک گوش وی برد تا جوابش را بدهد.
_چون باغ ما از همهی باغا سرتره! چون ما اینقدر قدرت داریم که میتونیم بقیهی باغا رو هم مجبور کنیم مثل ما رفتار کنن! اگه هم باغی به حرفمون گوش نده، نابودش میکنیم. اول مدیرش رو، بعدشم خود اعضاش رو!
سپس قهقههی بلندی زد و کمی از آب پرتقالش را نوشید که ناگهان شکنجهگر اولی گفت:
_سرورم، این مرد زیرِ شکنجهی من طاقت نیاورد!
اخمهای مرد چاق درهم رفت و با چهرهای پرسشگر گفت:
_یعنی چی؟!
مرد شکنجهگر لباسش را پوشید و پس از دست به سینه شدن، سر به زیر گفت:
_یعنی فاتحه مع الصلوات!
با شنیدن این حرف، مرد چاق بلافاصله خود را به مرد میانسال رساند و گوشش را روی سینهی وی گذاشت.
_اوووه!
سپس سرش را بلند کرد و پس نوشیدن قلوپی از آب پرتقالش، با لحنی آرام گفت:
_گلچین روزگار عجب با سلیقست! انگار همین دیروز بود که باهم شام میخوردیم. دو برگ اعظم سرِ یک سفره. یکی باغ پرتقال و دیگری باغ انار!
سپس رو به مرد شکنجهگر کرد و پرسید:
_توی آخرین لحظات چیزی نگفت؟!
_چرا. یه چند باری گفت سلام و نور، سلام و برگ، سلام و کود، سلام و درخت و از این حرفا. بعدشم یهو گفت دلستر بهشتی نصیبتان و دیگه نفسش بالا نیومد!
_طفلک! حتماً توی راه بهشت بوده که اینا رو گفته. خدا بیامرزتش!
مرد چاق این را گفت و انگشتانش را گوشهی چشمش گذاشت. پسر جوان که با شنیدن مرگ مرد میانسال، حسابی شوکه شده بود، با نُطق طعنه آمیز و ناراحتی مصنوعیِ مرد چاق، ناگهان از کوره در رفت و اینقدر فریاد بیصدا زد و روی صندلیاش وول خورد که ناگهان از پشت و به همراه صندلی به زمین افتاد و صدای شکستن سرش، با وضوح کمی شنیده شد!
آفتاب درست در وسط آسمان بود. مرد چاق که همان برگ اعظم باغ پرتقال بود، با ولع زیاد مشغول خوردن ناهار در اتاقش بود. یک مرغ بریان سوخاری با مخلفاتش! در این میان دو مرد شکنجهگر همراه با پسر جوان، وارد اتاق شدند که مرد چاق پس از لیس زدن انگشتهای روغنیاش پرسید:
_بهتری پسرک بازیگوش؟!
پسر جوان که به خاطر افتادن روی زمین سرش شکسته بود، با سر بانداژ شده خدمت برگ اعظم باغ پرتقال رسیده بود.
_چشمام رو باز کنید. میخوام برای آخرین بار ببینمش...!
#پایان_پارت46✅
📆 #14030120
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
تیپهای مختلف شخصیتی در مورد پاسخ تلافیجویانۀ ایران به اسرائیل چه نظری دارند؟!
در قالب #چند_رباعی بخوانید:😁😁
#عشق_شهادتها:
ای کاش که با حدت و شدت باشد
ویرانگر و سخت و با صلابت باشد
ای کاش که انـتـقـام از اسرائیل
مفتاحِ درِ باغِ شهادت باشد.
#لیـبـرالها:
در جنگ، نه آب است و نه نان است عزیز
فردا فردای گفتمان است عزیز
بر کاخ سفید سجده کن، ایمن باش
آمریکا قبلهی جهان است عزیز.
#خشک_مقدسها:
ای قوم! بـتـقوَی اللهِ اوصیکم
از آتش، قو أنفسکم... أهلیکم
ظلم است؟! دعا کنید نابود شود!
لا تـلقـو إلی التهلکه، بِــأیدیکم!
#کم_حوصلهها:
مردید شما یا که زنید آقایان؟!
ای داد!! چرا نمیزنید آقایان؟!
باید حتما به خاکمان حمله کنند؟!
گور همهشان را بکنید آقایان!
#محافظه_کارها:
با این دیوانه سر به سر نگذارید
مردم را در خوف و خطر نگذارید
دور ازجان، دشمن شما مثل خر است
پا اینهمه روی دم خر نگذارید!
#داش_مشتیها:
کافیست کمی سیـبـیل را فر بدهیم
با یک قمه روبرویشان قر بدهیم
ما آدمتیم سید علی لب تر کن!
تا خشتک اسرائیل را جر بدهیم!!
#دهه_هشتادیها:
این حمله اگر بدون سوتی باشد
این بار حریف توی قوطی باشد
من فکر کنم که جنگ با اسرائیل
چیزی مثل «کال آف دیوتی» باشد!
#با_بصیرتها:
صبر است اگر حکمِ ولی، تسلیمیم
جنگ است اگر، تابع این تصمیمیم
آب است اگر که در مقابل... موسی
آتش گر پیش روست، ابراهیمیم.
🌿🌺🌿
🔰#قرارگاهسایبریبصیر
@basirat_83
@anarstory
وداع با رمضان.mp3
6.89M
وداع با رمضان
سلسله پادکستهای
#استاد_و_درس ۵
مرور پر سوز و حرارت
دعای وداع ماه رمضان
از مرحوم استاد صفایی حائری
🎙این صوت مربوط به
۲۹ رمضان، سال ۱۳۶۸
در مشهد مقدس است.
🔘 با انتشار این پست شما هم در نشر اندیشه مرحوم استاد صفایی حائری سهیم باشید.
🌱 مدرسه عین صاد
راوی اندیشه استاد علی صفایی حائری
https://eitaa.com/joinchat/3686334965Cf3dfb22054
https://www.mehrnews.com/news/1076836/%D8%B3%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D9%84%D9%82%D8%AA-%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%B3%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%B4%D9%85-%D9%88-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%85
: نام درخت سدر در سورههای سبأ، واقعه و نجم در قرآن آمده است . در سوره نجم از این درخت به عنوان تناورترین و زیباترین خلقت خداوند در آسمان ششم و هفتم نام برده شده است.
@anarstory
به مناسبت هفته هنر انقلاب؛
💠 حوزه هنری استان یزد برگزار میکند:
🎤 کارگاه آموزش مصاحبه در تاریخ شفاهی
✅ با حضور استاد محمد قاسمیپور
🔺ثبت نام رایگان کارگاه از طریق👇
https://artyazdplus.ir/paydari2/
⏰ زمان: دوشنبه 27 فروردین 1403 ساعت 15
📍مکان: حوزه هنری استان یزد، سالن استاد فرج نژاد
@artyazd_ir
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت46🎬 صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علفهای کنار در ورودی نشان
#باغنار2🎊
#پارت47🎬
پسر جوان این را گفت که با پاسخ مرد چاق روبهرو شد.
_دقیقاً کی رو میخوای ببینی؟!
_استادم رو. یار غارِتون! همونی که چند دقیقه پیش زیر مجازات بدبوی شما طاقت نیاورد.
و پس از مکثی کوتاه و با صدایی لرزان ادامه داد:
_چطور دلتون اومد؟! چطور تونستید با کسی که ناهارش رو با اعضای خودش میخورد و شامش رو با شما، این کار رو بکنید؟!
مرد چاق لبخند ریزی زد و با دستمال، دور دهانش را پاک کرد.
_اولاً از قدیم گفتن ناهارت رو با دوستت بخور، شامت رو با دشنمت! استاد تو هم شامش رو با دشمنش که من باشم میخورد. ثانیاُ استادت رو خدا بیامرزه! الان توی یکی از جنگلهای دور افتاده، داره خوراک گرگ و خرس و شیر میشه!
پسر جوان این حرف را که شنید، ناراحتی و تعجبش در هم آمیخته شد.
_چطور ممکنه؟! من فقط چند دقیقه بیهوش بودم. چطوری توی این مدت کم، پیکر استادم رو انداختید توی یه جنگل دور افتاده؟!
مرد چاق از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره قدم برداشت.
_از نظر تو چند دقیقه بوده؛ ولی حقیقت یه چی دیگس. اون موقعی که تو بیهوش شدی، من داشتم آب پرتقالِ بعد صبحونم رو میخوردم؛ ولی الان دارم آروغِ ناهارم رو میزنم!
سپس یک آروغِ بلند و گوش خراش زد و به ماشین پارک شدهی بیرون ساختمان اشاره کرد.
_در ضمن با لامبورگینیِ قاضیِ باغمون، جابهجایی هرچیزی از جمله جنازهی استادت، مثل آب خوردنه. توی جیک ثانیه اتفاق میفته!
پسر جوان دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. در ذهنش، خاطرات خود با استادش را مرور کرد و قطره اشکی از گوشهی چشمش جاری شد که مرد چاق دوباره لب به سخن گشود.
_ببینم، تو مگه فقط سرت آسیب ندیده؟! پس چرا دستات هم باندپیچی شده؟!
پسر جوان جوابی نداد که یکی از شکنجهگرها گفت:
_قربان این دستا از همون اوایل اسارت باندپیچی شده بود. الان تقریباً نزدیک یه ساله!
مرد چاق ابروهایش را بالا داد و دستی به تهریشش کشید.
_عجب. یه سال! پس چرا من یادم نمیاد؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، دوباره پرسید:
_حالا علتش چیه؟! نکنه مادرزاد باندپیچی شده به دنیا اومدی!
و به دنبالش قهقههی بلندی زد که آن یکی شکنجهگر گفت:
_نه قربان. دستاش به وسیلهی گاز گرفتن استادش زخم شده. مرحوم برگ اعظم باغ انار، هرموقع تیک عصبیش گل میکرد، باید دستای ایشون رو گاز میگرفت تا آروم میشد!
مرد چاق، اندکی تعجب و سپس شروع به خندیدن کرد.
_به حق چیزای ندیده! مرد حسابی خب دیوونه میشی، دستای خودت رو گاز بگیر؛ چیکار به دست مردم داری؟!
سپس دوباره خندید و از شدت خنده دلش را گرفت. پسر جوان که میدانست استادش به خاطر فشار شکنجه و مجازاتهای باغ پرتقال، دچار تیک عصبی و سپس گاز گرفتن دستانش شده، از حرفهای مرد چاق به ستوه آمده بود؛ اما چون دستان و چشمانش بسته بودند، نمیتوانست کاری کند جز اشک ریختن!
مرد چاق پس از اینکه از خنده سیر شد، روی صندلیاش نشست و دوباره شروع به صحبت کرد.
_بگذریم! استادت مُرد و خدا بیامرزتش. ولی تو هنوز جَوونی و اول راهی. مُردن برای تو خیلی زوده! به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم. یه پیشنهاد که هم تو رو از مُردن نجات میده و آزادت میکنه، هم من رو به خواستهام میرسونه!
پسر جوان که امیدی به رهایی از اینجا نداشت، بدون هیچ حرفی فقط به صحبتهای برگ اعظم باغ پرتقال گوش میکرد.
_تو کاری رو باید انجام بدی که استادت باید انجام میداد؛ ولی خب عزرائیل اَمونش نداد. پیشنهادم اینه که بری باغ خودتون و ناربانو و نارآقو رو از بین ببری و همهی اعضا رو توی یه گروه و یه مکان اسکان بدی. اینجوری باغ شما هم مثل باغ ما مختلط میشه و همگی عشق و حال دنیا رو میکنیم. شیرفهم شد؟!
پسر جوان دوباره سکوت پیشه کرد که مرد چاق ادامه داد:
_اوه! حواسم نبود. راست میگی! به حرف تو که کسی گوش نمیده. تو یه برگ ریزه میزه و دست و پا چلفتی هستی. ولی من برای اونم راهحل دارم. اونم اینه که ما یه وصیتنامهی جعلی درست میکنیم. وصیتنامهی استاد مرحومت که توی اون تاکید میکنه که اعضا باید به صورت مختلط زندگی کنن. وقتی امضا و مُهر استادت زیرش بخوره، دیگه هیچ احد الناسی نمیتونه به حرفت گوش نده و اینجوری مجبورن که به وصیتنامه عمل کنن!
سپس بلافاصله بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
_دیدی راه حلم رو؟! دیدی چقدر خوب فکرم کار میکنه؟! هیچ برگ اعظمی به باهوشی و زیرکی من نمیرسه. قبول داری؟!
سپس تک خندهای کرد و ادامه داد:
_البته این وسط یه مشکلی هست و اونم اینه که چطوری امضا و مُهر استادت رو جعل کنیم! البته زیاد مهم نیست. چون ما یه جاعل خوب و حرفهای داریم!
سپس نزدیک پسر جوان شد و دقیقاً روبهرویش ایستاد.
_یه جاعل خوب که از قضا به کمک تو نیاز داره. بالاخره شاگردی که امضا و مُهر استادش رو ندونه، به درد جرزِ لای دیوار هم نمیخوره دیگه. درسته...؟!
#پایان_پارت47✅
📆 #14030121
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344