eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت62🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیایی‌ها رفتن آن‌ها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود
🎊 🎬 عمران پیشانی‌اش را مالید و سپس با جدیت گفت: _درسته باغ بی‌پول شده، ولی سعی می‌کنم از نظر مالی هم راضیت کنم. پس قبول کن. استاد ندوشن سری تکان داد و خواست جواب بدهد که بانو شبنم گفت: _ناز نکنید دیگه استاد. یادتون رفته وقتی استاد و یاد تازه فوت شده بودن، داشتید خودتون رو جانشین استاد و پادشاه باغ معرفی می‌کردید که با اون شکست مفتضحانه توی انتخابات روبه‌رو شدید؟! عمران با چشم‌هایی ورقلمبیده داشت استاد ندوشن را وَرانداز می‌کرد و وی هم با نُچ‌نُچ کردن، حرف‌های بانو شبنم را تکذیب می‌کرد که بانو احد گفت: _دقیقاً. نشون به اون نشون که توی رای‌گیری، فقط احف به شما رای داد. اونم به خاطر سه وعده غذای گرم! پس از این حرف، عمران نگاه عاقل اندر سفیه‌ای هم به احف انداخت و گفت: _هر دَم از این باغ بری می‌رسد. چشمم پرنور! یعنی استادت رو به سه وعده غذای گرم فروختی؟! مگه من کم بهت غذای گرم دادم؟! احف سر به زیر سکوت کرده بود که استاد ندوشن که دید دیگر چاره‌ای ندارد، بالاخره تسلیم شد. _بله، درسته! من اون موقع جَوونی کردم و یه پیشنهاد احمقانه دادم؛ ولی الان پشیمونم. در ضمن من فقط یه نون پنیر سبزی ساده به احف پیشنهاد دادم و رای‌اش رو خریدم؛ وگرنه من خودم سه وعده غذای گرم نمی‌خورم، بعد بیام به خاطر یه رای این همه خدمات بدم؟! عمران که فهمیده بود احف او را به یک نون پنیر سبزی ساده فروخته، دندان‌هایش را به هم سایید و خواست مشتش را گره کند که دخترمحی گفت: _البته این پایان ماجرا نیست استاد. همین ایشونی که شما نگهبان باغ معرفیش کردید، توی مراسم تدفین شما کارتای عروسیش رو بین مهمونا پخش کرد. نذاشت چند دقیقه کفن شما خشک بشه! عمران دیگر از این همه بی‌چشم و رویی طاقتش طاق شده بود و رنگش به سرخی می‌زد که استاد مجاهد وارد عمل شد. _دوستان خواهش می‌کنم دیگه آتیش بیار معرکه نشید. این‌قدرم حرف از مراسم تدفین و ختم و این چیزا نزنید. گذشته‌ها گذشته و خداروشکر استاد هم صحیح و سالم اینجاست. پس به جای این حرفا، یه صلوات محمدی پسند بفرستید! _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد با چهره‌ای خندان خطاب به استاد ندوشن ادامه داد: _شما هم ببینید اگه واقعاً براتون مقدوره و می‌تونید نگهبان باغ وایستید، این مسئولیت رو قبول کنید. اگه هم نه که اجباری نیست؛ می‌گردیم یکی دیگه رو پیدا می‌کنیم. در ضمن نگهبانی از باغ به این بزرگی که یه باغ معمولی هم نیست، سعادت می‌خواد که به هرکسی نمیدن. حالا از ما گفتن! استاد ندوشن که مجذوب صحبت‌های استاد مجاهد شده بود، عینکش را روی صورتش صاف کرد و آب دهانش را قورت داد. _چشم استاد. فکرام رو می‌کنم و بهتون خبر میدم. استاد مجاهد لبخندی زد که علی پارسائیان گفت: _استاد قرار بود این مدتی که نبودید رو کامل برامون تعریف کنید. پس چی شد؟! بقیه نیز با گفتن کلمه‌ی "راست میگه"، حرف علی پارسائیان را تایید کردند که عمران و استاد ندوشن، از منبر پایین آمدند و عمران بر صدرِ کائنات نشست و شروع به تعریف کردن کرد! نیم ساعتی گذشته بود و عمران داشت به پایان تعریف کردن ماجرای اسارتش می‌رسید. _آره خلاصه، باغ پرتقالی که ما دوست و همسایه می‌دونستیمش، توی زرد از آب در اومد و از ما خواسته‌های نامقبولی داشت. با زدن این حرف، استاد مجاهد لبخندی زد. _مرحبا برادر. واقعاً رو سفیدمون کردی. هرکی دیگه جای تو بود، زیر اون شکنجه‌ها وا می‌داد و باغ به سمت نابودی می‌رفت. واقعاً مرحبا! عمران نیز لبخند کوچکی زد که افراسیاب پرسید: _استاد میشه چندتا از شکنجه‌هاتون رو واسمون تعریف کنید؟! عمران لَبانش را گزید. _راستش تعریف کردنی نیست. یعنی شکنجه‌هاشون بیشتر از اینکه دردناک باشه، چندش و تهوع‌آور بود. الان که خودم دارم بهش فکر می‌کنم، داره حالم بد میشه! عمران این را گفت و اعضا فکر کردند که اغراقی بیش نیست؛ اما عمران کم کم از حالت نشسته، به حالت درازکش تغییر حالت داد و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد. _سلام و اسارت! سلام و شکنجه! سلام و زهر هلاهل! استفراغ سفید و داغِ نوزاد نصیبتان! پس از این، عمران به معنای واقعی کلمه حالش بد و بعد از چند لرزش ریز، کاملاً بیهوش شد که ناگهان سر و صدای رجینا که به کائنات برگشته بود، به گوش رسید. _می‌بینم که قشنگ دارید از خاطرات استاد سود می‌برید و گشنگی هم یادتون رفته. بابا سفره رو بیارید بندازید. تلف شدیم به مولا! _غذا بخوره توی سرت. برو دکتر رو خبر کن که استاد دوباره غش کرده! این را دخترمحی گفت که پاسخ رجینا را دریافت کرد. _ما که دکتر نداریم! دقایقی گذشته بود. خانوم دکتر بالای سر عمران ایستاده و داشت سُرُمش را چک می‌کرد. _میگم این دکتر رو از کجا گیر آوردی؟! این را بانو احد، یواشکی زیر گوش بانو نسل خاتم گفت و منتظر جواب ماند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
امام علی(علیه السلام) در زمان حکومت خویش بر فراز منبر فرمود: «أَمَا وَاللهِ لَوْ أَنَّ حَمْزَةَ وَجَعْفَراً کَانَا بِحَضْرَتِهِمَا مَا وَصَلاَ إِلَی مَا وَصَلاَ إِلَیْهِ،وَ لَو کانَا شَاهِدَیهِما لاتَبَقا نَفسَیهِمَا» آگاه باشید! سوگند به خدا! اگر حمزه و جعفر(ع) زنده وحاضر بودند، آن دو نفر (اولی و دومی) به آن مقام (خلافت) که رسیدند، نمی رسیدند، و اگر حمزه و جعفر بودند، شاهد و ناظر بودند، که آن دو نفر، جان سالمی از میان بیرون نمی بردند و خود را به هلاکت می انداختند. «أَمَّا حَمْزَهُ فَقُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ وَأَمَّا جَعْفَرٌ فَقُتِلَ یَوْمَ مُوتَهَ وَبَقِیتُ بَیْنَ جِلْفَیْنِ جَافِیَیْنِ ذَلِیلَیْنِ حَقِیرَیْنِ عَاجِزَیْنِ الْعَبَّاسِ وَعَقِیلٍ وَکَانَا قَرِیبَیِ الْعَهْدِ بِکُفْرٍ فَأَکْرَهُونِی وَقَهَرُونِی» حمزه در نبرد احد کشته شده بود و جعفر در نبرد موته، من بودم و دو عامی تندخوی بدبخت ناتوان خوار؛ عباس و عقیل که تازه از کفر به اسلام روی آورده بودند. مردم مرا ناخوش داشتند و رها کردند.(۱) اما حمزه سیدالشهداء، اسدالله و اسد رسوله که در ابتدای رسالت پیامبر اکرم(ص) تا لحظه ی شهادت، از هیچ گونه حمایت دریغ نکرد و شکاف های ایجاد شده را، با حمایت ها و رشادت های خود از رسول خدا(ص) پُر کرده بود. بنی هاشم پس از بعثت، در اثر فشار مشرکین، از نظر اجتماعی و اقتصادی ضعیف شدند و این حمزه بود که نگذاشت مشکلات فراوان، بنی هاشم را از پای درآورد. و در دو جنگ ابتدایی اسلام علیه شرک، یعنی بدر و احد رشادت ها از خود نشان داد و دلاوری ها به خرج داد تا اینکه به شهادت رسید. @anarstory
🌱📒 📖 | وقت زیادی نداریم! باید شتاب کنیم و شتاب بیش از آن‌که به توان تو در دویدن مربوط باشد، به سبک‌بار بودن تو وابسته است. وزنه‌های آویزان بر جان را باید کند و دور انداخت... ✍ وحید یامین‌پور 📔 نخل و نارنج 🍉 به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید: 🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
Jalase-9.mp3
5.3M
🔷🔹※ 🔸 توحید در ایدئولوژی اسلام [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت63🎬 عمران پیشانی‌اش را مالید و سپس با جدیت گفت: _درسته باغ بی‌پول شده، ولی سعی می‌کن
🎊 🎬 بانو نسل خاتم نیز به آرامی پاسخ داد: _تازه اومده. یه جورایی دکتر سرپاییه و به باغات مختلف هم سر می‌زنه. اون روز که رفته بودم میوه فروشی، داشت به صاحب مغازه سُرُم می‌زد. همون‌جا بود که کارتش رو گرفتم. _حالا واقعاً دکتره؟! چون بیشتر شبیه این بچه محصلای رشته‌ی تجربیه. در ضمن ما یه استاد بیشتر نداریما. نزنه ناکارش کنه! _نگران نباش! مهم کارشه که خوب بلده. به تیپ و قیافش چی کار داری؟! دخترمحی که زیرزیرکی شاهد و شنونده‌ی گفت‌وگوی بانو احد و بانو نسل خاتم بود، دهانش را نزدیک گوش بانو احد کرد و گفت: _عذرخواهم بانو، ولی حرف شما غلطه! ما بیشتر از یه استاد داریم. استاد واقفی، استاد مجاهد، استاد ابراهیمی، استاد ندوشن و استاد سیاه‌تیری. پس برای اینکه خمس استادامون رو هم بپردازیم، باید یکیش رو بدیم بره. پس چه کسی بهتر از استاد واقفی که هم براش مراسم گرفتیم و همه فکر می‌کنن مُرده، هم تجربه پس از مرگ رو داره؟! تازه این یه سالی هم که نبود، دیدید که اتفاق خاصی هم نیفتاد. پس می‌تونیم بقیه‌ی عمرمون رو هم بدون اون سر کنیم. بخوام خلاصش کنم، باید بگم که استاد بود بود، نبود هم نبود! بانو نسل خاتم چشم غره‌ای به دخترمحی رفت که ناگهان بانو احد هم ضربه‌ای به پهلوی او زد. _اولاً زبونت رو گاز بگیر ورپریده. لال نشی ایشالله! ثانیاً از کی برای من علامه دَهر شدی که خمس استادای باغ رو حساب می‌کنی؟! ثالثا سیاه‌تیری که استاد نیست؛ فقط یه وکیل سادست. مفهوم شد؟! دخترمحی ساکت و از جمع دونفره بانوان نسل خاتم و احد جدا شد که این‌بار رجینا به این جمع اضافه شد. _من میگم تا سُرُم استاد تموم بشه، شام رو بزنیم به بدن و بعدش بشینیم پای حرفای استاد. چطور مطوره؟! بانو احد که اعصاب نداشت، این‌بار هم به رجینا جواب دندان‌شکنی داد. _کارد بخوره توی اون شیکمت! اون موقعی که شما داشتی با دختر مردم دل و قلوه بازی می‌کردی، ما شام خوردیم. پس محکومی که امشب گشنه بمونی! رجینا سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعاً واست متاسفم آبجی! اون دختر قراره زنِ من بشه. این صدبار! در ضمن تلفنی فقط با اون حرف نمی‌زدم که. استاد ابراهیمی هم رفته اون سر شهر اسنپ؛ بعد زنگ زده میگه ماشینم خراب شده، بیا درستش کن. منم گفتم استاد برگشته و نمی‌تونم بیام. واسه همین یه ساعت از راه دور راهنماییش کردم تا خودش ماشینش رو درست کنه و برگرده! بانو احد که از حاضرجوابی‌های رجینا به ستوه آمده بود، خواست دهانش را باز کند که بانو نسل خاتم جلویش را گرفت. _بس کنید لطفاً. رجی جان، شام تو هم روی گاز، توی آبدارخونس. برو بردار بخور. رجینا به سمت آبدارخانه قدم برداشت که مهدیه با صدای نسبتاً بلندی گفت: _بابا پچ‌پچاتون رو بذارید یه وقت دیگه! بذارید خانوم دکتر تمرکز کنه. سپس لبخندی به خانوم دکتر زد و او هم یک لبخند دیگر به مهدیه تحویل داد که دخترمحی گفت: _یا خدا. یه سُرُمه دیگه! عمل جراحی قلب باز نمی‌کنه که نیاز به تمرکز داره! پس از این حرف، خانوم دکتر برگشت و با جدیت به صورت دخترمحی خیره شد. _عزیزم هرکاری نیاز به تمرکز داره. چه اون کار کوچیک باشه، چه بزرگ. با تمرکزه که آدم به موفقیت می‌رسه. هشتگ تی آندرلاین اِچ! سپس یک کارت هم از روپوش سفیدش در آورد و به سمت بانو احد گرفت. _من طاهره حکیمی، کارآموزِ تزریقاتِ امروز و خانوم دکتر فردا هستم. همچنین کار من فقط خوب کردن جسم آدما نیست؛ بلکه با روح و روانشون هم کار دارم. پشت کارتم شناسه‌ی کانالم هست. می‌تونید هشتگ تی آندرلاین اِچ رو جست‌وجو کنید و جملات انگیزشی من رو بخونید. سپس کیف و وسایلش را برداشت و ادامه داد: _حال استادتون هم خوبه، نگران نباشید. سُرُمش که تموم شد، به آرومی و با تمرکز سوزن رو از دستش بکشید بیرون. فعلاً خدانگهدار! خانوم دکتر در میان بُهت و حیرت اعضا، از کائنات خارج شد که عمران کم کم چشمانش را باز کرد و کلماتی را به زبان آورد. _سلام و نور! سلام و برگ! سلام و کود! لذت خنکی اون طرفِ بالش نصیبتان! _استاد حالتون خوبه؟! این را عادل عرب‌پور پرسید که عمران به او خیره شد و با ناله گفت: _خوبم؛ فقط بگید یاد بیاد! با آمدن اسم یاد، اعضا متاثر شدند و اشک در چشمانشان حلقه زد که عادل عرب‌پور پرسید: _چرا یاد؟! چرا احف و علی پارسائیان نه؟! اصلا چرا خود من نه؟! عمران، جانِ پاسخ دادن نداشت که استاد مجاهد گفت: _خب معلومه عادل جان! استاد و یاد باهم بودن و فقط خدا می‌دونه چی بهشون گذشته. پس منطقیه که استاد الان، خواستار دیدن یاد باشه، نه کَسِ دیگه! رجینا که شامش را خورده و داشت با خلال دندانِ داخل دهانش ور می‌رفت، نزدیک عمران شد و پرسید: _یه چیزایی دست و پا شکسته از بقیه شنفتم استاد؛ ولی سوال من اینه که اگه شما و برادر یاد نمردین، پس اونایی که ما خاک کردیم، کدوم بیچاره‌هایی بودن...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت64🎬 بانو نسل خاتم نیز به آرامی پاسخ داد: _تازه اومده. یه جورایی دکتر سرپاییه و به با
🎊 🎬 رجینا منتظر جواب بود که سچینه گفت: _این رو که استاد نباید جواب بده؛ بلکه یکی دیگه که داییش قاضیه باید جواب بده! سپس با چشم و ابرو، به بانو شبنم اشاره کرد که نزدیک آبدارخانه نشسته بود و هی به علی پارسائیان دستور می‌داد. از آنجا که بانو شبنم فهمیده بود دوقلو باردار است، از هرچیزی که ویار می‌کرد، دو عدد سفارش می‌داد و می‌خورد. دو موز، دو سیب، دو شیرینی، دو لیوان آب و دو قوری چای. همگی نگاهشان را به بانو شبنم دوخته بودند که وی با دهانی نسبتاً پر گفت: _اون‌جوری من رو نگاه نکنید. اگه یادتون باشه، ما دوتا برگ توی قبرا گذاشتیم. پس هیچ بیچاره‌ای توی اون قبرا نیست! با شنیدن این حرف، بانو احد تک‌خنده‌ای کرد و نزدیک بانو شبنم شد. _مثل اینکه اون دوقلوهات، روی مغزت هم تاثیر گذاشته و فراموشی گرفتی. بله، اولش برای حفظ آبرو و برگزاری مراسم تشییع و تدفین، مجبور شدیم دوتا برگ خاک کنیم؛ ولی بعدش همین دای جان شما بود که به دروغ گفت پیکرای استاد و یاد پیدا شده و ما هم یه مراسم خوب واسه اونا که الان معلوم نیست چه کسایی هستن گرفتیم! بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _خب شاید اون دو نفر، همین استاد و یاد بودن. استاد زنده شده و برگشته، ولی یاد همچنان مُرده و توی اون قبره خوابیده. از کجا معلوم؟! همگی سکوت پیشه کردند و به فکر فرو رفتند که بانو شبنم ادامه داد: _به هرحال من بی‌تقصیرم. اگه هم گناهی هست، گردن دای جانمه که خیلی وقته ازش خبر ندارم. تمام! سپس مشغول ادامه‌ی خوردنش شد که افراسیاب پرسید: _چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! بعد نزدیک عمران شد و همان‌جا نشست و ادامه داد: _استاد این همه از اسارت و شکنجه توسط باغ پرتقال گفتید. حالا قضیه‌ی مُردنتون رو بگید. چی شد که مُردید و چطوری دوباره زنده شدید؟! _راست میگه استاد. من مطمئنم با تعریف‌های شما از اون دنیا، می‌تونیم خودمون یه قسمت از برنامه‌ی زندگی پس از زندگی رو تولید کنیم. این را مهدیه با لبانی لرزان گفت و اشک در چشمانش حلقه زد که بانو احد گفت: _فقط خواهشاً بذارید شبنمی رو ببرم بیرون. ایشون با هر شوکی که بهش وارد میشه، یه بچه توی شیکمش تشکیل میشه. قضیه مُردن و برزخ و زنده شدن هم که طبیعتاً شوک زیاد داره. پس فعلاً با اجازه! سپس بلند شد و به سمت بانو شبنم رفت و او را به هر زوری که بود، از کائنات خارج کرد. عمران که حالش کمی بهتر شده بود، با اشاره درخواست کمک کرد و مهدینار و احف هم، بلافاصله به او کمک کردند تا بنشیند. پس از جابه‌جایی، عمران نفس عمیقی کشید و شروع به توضیح دادن کرد. _وقتی که برای آخرین بار بوی زیربغل اون چندش آدم رو حس کردم، یه نوری رو دیدم. نوری که اولش کوچیک بود، ولی رفته به رفته بزرگ‌تر شد و با صدای یاد که داشت به وضعیت موجود اعتراض می‌کرد، آمیخته شد. بعدش دیگه تا چند دقیقه چیزی نفهمیدم؛ تا اینکه دیدم دارم توی یه جاده‌ی یخی و هوای سرد راه میرم. هوا این‌قدر سرد بود که همه کلی لباس پوشیده بودن و دَک و دماغشون از سرما سرخ شده بود؛ ولی در کمال تعجب، من نه تنها سردم نبود، بلکه احساس گرما هم می‌کردم. یه نفر هم بود که کنار من راه می‌رفت و لباس سفید پوشیده بود. اونم مثل من سردش نبود و لباس راحتی تنش بود. ازش پرسیدم که چرا ما سردمون نیست که جواب داد: _من یه چیز مادی نیستم که تحت تاثیر سرما و گرما باشم؛ ولی تو واسه اینکه توی باغت به خیلیا پناه دادی و از سرما و گرما حفظشون کردی، الان سردت نیست! همگی غرق صحبت‌های عمران شده بودند که علی پارسائیان، کاسه‌های تخمه را بین اعضا پخش کرد و خودش هم روبه‌روی عمران نشست. _بعدش رسیدیم به یه رود که پل نداشت و باید از روش می‌پریدیم. اون به راحتی رد شد، ولی من تا اومدم بپرم، یکی از توی آب سرش رو بالا آورد و پام رو گرفت و من رو انداخت توی آب و با خودش کشید اینور و اونور. توی اون اوضاع سعی کردم ببینم کیه که پام رو این‌قدر محکم گرفته که با یه تمساح خیلی بزرگ با دندونای تیز مواجه شدم! داشتم زهر ترک می‌شدم که دیدم صحیح و سالم از رود بیرون اومدم. دلیلش رو از اون یارو که انگار ملک الموت بود پرسیدم که جواب داد: _تو خیلیا رو برای ترسوندن، به اتاق تمساحا هدایت کردی. همین ترس اونا باعث شد تمساحه پاچه‌ات رو بگیره. شاید اگه به تهدیدت عمل می‌کردی و اونا رو واقعاً به اتاق تمساحا می‌انداختی، الان تمساحه تیکه پارَت کرده بود! آب دهنم رو قورت دادم و خداروشکر کردم. به خاطر افتادن توی آب تنم خیس شده بود، اما بازم سردم نبود. دلیلش رو از ملک الموت پرسیدم که گفت: _تو کارای خیر زیادی کردی. کارایی که ثوابش رو به ائمه‌ی اطهار و مخصوصاً حضرت زهرا(س) هدیه کردی. مثل همون مولاتی‌هایی که با هزینه‌ی چندهزار صلوات می‌نوشتی و تقدیمِ اعضات می‌کردی...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206