eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت9🎬 دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لب‌هایش کشیده
✈️ 🎬 خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهره‌ی تازه‌اش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب کرد. تا او تنی به آب بزند، یک دست لباس تمیز عربی، پشت در برایش آماده گذاشته بودند. لباس‌ها را پوشید و بیرون آمد. ابوعباس لبه‌ی باغچه، زیر سایه‌ی نخل منتظر نشسته بود. داریوش را به اتاق مهمان راهنمایی کرد. وارد که شد، با دیدن اتاق زیبا و شکیل، در دلش گفت: _اوه چه اتاقی! به نظرم این آقا، از بابای منم پولدارتره! مبل‌های سلطنتی سبز ملایم، دور تا دور را پوشانده بود. روبه‌روی در، پشت جایگاه میزبان، کاشی کاری از صحنه‌ای بود که حضرت عباس، دست در آبِ رود گذاشته بود. سمت چپ اتاق، دو پنجره‌ی بزرگ داشت که با پرده‌های حریر سفید و گل‌های رز سبز و صورتی کوچک تزئین شده بود. از لای چین پرده‌ها، آفتاب ملایمی به داخل سرک می‌کشید. _بنشین! به دکتر بگم بیاد تو را ببینه! داریوش سر به زیر گفت: _نه لازم نیست؛ خوبم! _دکتر غریبه نیست، نگران نباش. او با کسی تماس گرفت. کوتاه صحبت کرد. پس از پایان مکالمه، از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با یک دست رخت‌خواب به اتاق برگشت. با مهربانی به داریوش گفت: _یه‌کم بخواب. استراحت کن حالت جا بیاد. تا دکتر برسه، یه چیزی بیارم بخور. دوباره از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد با سینی غذا برگشت. بشقابی برنج، چند تکه مرغ سرخ شده و سالاد. چیزی شبیه سالاد شیرازی که به جای آب لیمو، بُرش‌های نازک لیمو در آن دیده می‌شد. در ظرف مسی کوچکی، رطب‌های زرد و قهوه‌ای رسیده و دو تا مکعبی آب خنک در سینی قرار داشت. از میزبان بسیار تشکر کرد و گفت که میلی برای خوردن ندارد. ابوعباس که فکر کرد میهمان در حضور او راحت نیست، گفت: _اینجا خونه‌ی خودت بدون. راحت بشین غذا بخور. من میرم. دکتر آمد، می‌آیم. از لهجه‌ی فارسی شیرین ابوعباس خوشش آمده بود. لبخند زد. با بی‌حالی، خودش را به سینی غذا رساند و مشغول خوردن سالاد شد. _نه، بمونید. دلم می‌خواد باهاتون حرف بزنم. چند قاشقی که از سالاد خورد، دستمالی برداشت و دور دهانش را تمیز کرد. _مگه شما عراقی نیستی؟! چطور این‌قدر خوب فارسی حرف می‌زنی؟! _من سال‌های زیادی در ایران زندگی کردم. _زندگی در ایران؟! چه جالب! توی ذهنش با خودش گفت: _حتماً این خونه و زندگی رو از همون زندگی توی ایران داره! _زمانی که صدام به ایران حمله کرد، ما چند ماهی بود در ایران بودیم. قرار بود برگردیم که جنگ شروع شد. ما با ایران برادر بودیم. نمی‌خواستیم با برادرانمان بجنگیم. همان‌جا ماندیم. پدرم در جبهه مقابل صدام و بعثی‌ها جنگید و پا را از دست داد. چشمان داریوش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. حرف‌های ابوعباس قابل باور نبود. با حیرت پرسید: _واقعا؟! چطور ممکنه؟! _ممکنه پسر جان. ما با دولت صدام مخالف بودیم. او ظالم بود و دستور از آمریکا می‌گرفت. جنگ ما، جنگ صدام با ایران بود. جنگ مردم عراق نبود. _راستش من همیشه مردم عراق رو دشمن ایران می‌دونستم! ابوعباس از جسارت داریوش خوشش آمد و گفت: _لا. لا. نه. اصلاً! مردم عراق هرگز دشمنی با ایران نداشت. صدام به مردم خودش به خصوص شیعیان هم رحم نکرد. هرکسی که از او اطاعت نکرد، به شدت مجازات شد. داریوش کاملاً حرف‌های ابوعباس را باور نکرده بود؛ ولی در کنار او احساس آرامش و امنیت داشت. _وقتی صدام به درک رفت، ما برگشتیم عراق. منزل ما به مسیر کربلا دور. زوار نمیاد، خودم می‌رم اونجا، زوار می‌بینم و مهمان می‌کنم منزل. من عاشق امام حسین و مهمان اویم. مخصوصاً زوار ایرانی! صدای در به گوش رسید و ابوعباس رفت تا در باز کند. چند لحظه بعد، با مردی جوان حدود سی و هفت ساله، با لباسی یک‌دست مشکی وارد اتاق شد و گفت: _اینم آقای دکتر. الان تو رو می‌بینه. سالم باشی ان‌شاءالله. دکتر به داریوش سلام گفت. دست داد و احوالپرسی کرد و نام او را پرسید. ابوعباس گفت: _دکتر اسمت را می‌پرسن. من اصلاً یادم به اسمت نبود جَوون! داریوش نامش را گفت. _به به اسمت قشنگه! اسمت ایرانیه! داریوش لبخندی زد و با اشتیاق جواب داد: _بله، کاملاً ایرانی! اسم یکی از پادشاهان ایران باستانه! _اسمت جمیل! من دو تا پسر دارم. عباس و فاضل به عشق ابوفاضل. اسم خودم حسین. ابوعباس صدام می‌کنند. دکتر فشار خون و قند داریوش را چک کرد و به ابوعباس وضعیت بیمار را شرح داد. _دکتر می‌پرسه دارویی می‌خوری؟! _بله! ولی چند روزه نخوردم. داروهام توی کوله، پیش دوستام مونده! _دکتر اسم داروهات‌ می‌پرسه! داریوش اسم داروها را گفت. دکتر، نسخه‌ای نوشت و به ابوعباس داد. او هم عباس را صدا زد و نسخه را به دستش داد. _الحمدلله دکتر میگه چیز خاصی نیست. باید یک مقدار استراحت کنی. دارو بخوری تا خوب بشی. _ازشون خیلی تشکر کنید! پس از رفتن دکتر، داریوش با شرمندگی گفت: _ببخشید. من چیزی همرام ندارم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از مجله هفده دی
💠فصلنامه هفده دی، فصلنامه اختصاصی روایت روزگار انسان مونث مسلمان رسماً آغاز به کار کرد... 📚@mag_17dey
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت10🎬 خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهره‌ی تازه‌اش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب
✈️ 🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمی‌دونم کجان! ابوعباس ناراحت شد. _این چه حرفی که می‌زنی؟! من از شما پول بگیرم؟! پس جواب امام حسین را چی بدم؟! شما مهمان من. من از مهمان پول بگیرم؟! لا. لا. داریوش باز تشکر و ابراز شرمندگی کرد که میزبان جواب داد: _لا، لا. شرمنده نه؛ این حرف نزن. خدمت به‌ زوار الحسین شرف لنا. خدمت به شما سعادت. و داریوش باز تشکر کرد. _راستی گفتی مفقودی؟! _بله، گم شدم. ابوعباس کمی فکر کرد و پرسید: _شماره تلفن داری؟! _بله دارم؛ ولی هر کار کردم، نتونستم باهاشون تماس بگیرم. _شماره به من بده تا دوباره بگیرم. داریوش شماره را گفت. ابوعباس گوشی را برداشت. چندبار تلاش کرد؛ اما فایده نداشت. _این‌جا نمیشه. می‌برم حدیقه. خودم تماس می‌گیرم. آدرس به شما می‌دهم. و از اتاق بیرون رفت. داریوش راحت دراز کشید. پشت دستش را روی پیشانی گذاشت و به سقف خیره شد. نفس عمیقی کشید و پُر بیرون داد: _هنوزم آدمای با مرام و با معرفت پیدا میشن. فکر نمی‌کردم تو عرب‌ها یه انسان پیدا بشه! کاش پدر و مادرم مثل ابوعباس مهربون بودن. یعنی الان کجان؟ چیکار می‌کنن؟ حتماً بابا توی کارخونه، درگیر کارگرا و جلسات و هزارتا کار دیگه‌س. مامانمم پای سجاده داره نماز می‌خونه و برای سلامتی من، پولایی که بابا با جون کندن درآورده رو نذر امام‌زاده‌ها می‌کنه. با یادآوری پدر و مادر دلتنگ شد. آهی از عمق دل کشید: _کاش به این سفر نیومده بودم. حداقل شرمنده‌ی این آقا نمی‌شدم! من که صد میلیون برام‌ پولِ خورده؛ دوزار ندارم حق ویزیت دکتر رو بدم. بلند شد و نشست. به زور آب بغضِ در گلو را فرو داد. دراز کشید. سعی کرد بخوابد. یک‌باره ماجرای نخلستان از جلوی چشمانش رژه رفت. پوفی کشید و به پهلو چرخید. کف دست را زیر صورت گذاشت. خیره شد به قاب عکسی که روی دیوار بود. تصویر سربازی با عصایی زیر بغل که پا نداشت و چند سرباز ایرانی که کنارش بودند. با خود زمزمه کرد: _پس ابوعباس راست می‌گفت! ساعتی گذشت. کسی چند ضربه‌ی آرام به در زد. داریوش از خواب بیدار شد و بفرما زد. ابوعباس وارد اتاق شد. _تونستید تماس بگیرید؟! _بله، الحمدلله. داریوش با خوشحالی از جا پرید! _خب چی گفتند؟! کجا بودند؟! ابوعباس روی مبل نشست. _گفتند عمود سلام محل قرارتان باشد. اگر شما زودتر رسیدی، منتظرشان بمان. اگر آن‌ها رسیدند، منتظر تو می‌مانند. به سمت داریوش رفت‌ و دستش را با محبت گرفت. _آقای رستمی می‌گوید یک روز تا شب، تک تک موکب‌ها و اطراف را گشتند تا پیدایت کنند. بعد همان‌جا منتظرت می‌مانند تا شاید برگردی! مردی که تو بهش شماره داده بودی؛ به آقای رستمی زنگ می‌زنه و میگه دنبالش بودی و داری میری کربلا تا اونا رو پیدا کنی! اون‌ها هم دارن میرن همون سمت که تو رو پیدا کنن. داریوش با خیال راحت نفس عمیقی کشید و به پشتی تکیه داد. لبخندی روی صورتش پهن شد. از ابوعباس تشکر کرد‌ _کی می‌تونم حرکت کنم؟! دلم می‌خواد زودتر برم. مرد دستش را فشرد. _اگر می‌خواهی پیاده بروی، بعد از اذان مغرب زمان خوبی هست. اما اگر پیاده نمی‌تونی، هرجا که بخواهی خودم با ماشین می‌برمت. داریوش لب تر کرد. نگاهی به انگشتر عقیق انارگون ابوعباس انداخت. خیره به انگشتر، ناخودآگاه جواب داد: _دلم می‌خواد پیاده برم. از حرفی که زده بود تعجب کرد؛ ولی تصمیم گرفت به آن‌چه گفته عمل کند. مرد دست داریوش را آرام نوازش کرد و درحالی که بلند می‌شد، گفت: _تا اون موقع استراحت کن. داریوش سر به زیر انداخت و نجواکنان گفت: _می‌خوام یه سوال از شما بپرسم؛ ولی می‌ترسم ناراحت بشین! _ناراحت؟! هرگز! راحت باش. بپرس جَوون. _از وضع خونه و زندگی و ماشین‌تون معلومه خیلی ثروتمند هستین. می‌خواستم بدونم این همه ثروت رو از کجا آوردین؟! ابوعباس بلند خندید و دست روی پاها کشید. _لطف خدا، نظر امام حسین! من و برادرم یه نخلستان از پدرم داریم. زمان جنگ تقریباً از بین رفته بود. صدام که درک رفت، از ایران برگشتیم. پدرم به خاطر پا خیلی نمی‌تونست و با کمک برادرم آباد کردیم. پیاده روی‌های اربعین که رونق گرفت، جهانی شد. از قدم زوار مهمان امام حسین، برکت زیاد شد. الحمدلله مال ما زیاد شد. جَوون ما هرچی داریم، از امام حسین داریم. حتی نفس کشیدن! ابوعباس بلند شد. _اگر حرفی نداری، من برم. یه‌کم بخواب. _ممنونم که حوصله کردین و باهام حرف زدین! _یاالله. کاری نکردم جَوون. و با خنده از اتاق بیرون رفت. داریوش سعی کرد بخوابد، ولی فکر روزهای گذشته و شب پیش رو، خواب از چشمانش ربوده بود. بعد از اذان مغرب، ابوعباس با همان لندکروز مشکی او را به مسیر مشایه رساند. هنگام خداحافظی از داریوش، انگشترش را از انگشت بیرون آورد و به داریوش داد. _این انگشتر ناقابل رو از برادرت قبول کن...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📢 💰 از همه‌ی کسانی که قصد کمک به نویسندگان و دست اندرکاران را دارند، تقاضا می‌شود به آیدی زیر مراجعه و پس از دریافت شماره کارت، هر مبلغی هرچند ناچیز را واریز کنند تا در این نذر فرهنگی شرکت کنند✅ 🆔 @Amirhosseinss1381 مبلغ جمع‌آوری شده،‌ خرج نویسندگان داستان و همچنین قرعه‌کشی و مسابقه‌ی داستانی می‌شود و از همین کانال شفاف‌سازی می‌شود💥 در حال حاضر، داستان در حال پخش است و اواخر آن نیز هست که بخشی از مبلغ جمع‌آوری شده، به نویسندگان این داستان تعلق می‌گیرد و مبلغ باقی مانده، خرج نویسندگان و قرعه‌کشی بقیه‌ی داستان‌های در حال تولید که قرار است بعداً پخش بشود، می‌شود🎬 ضمناً با دریافت چند پیام تبلیغاتی در لینک ناشناس داستان از همه‌ی کسانی که می‌خواهند کانال و یا محصولشان را تبلیغ کنند و نام و نشانی آن‌ها در تیزر و تیتراژ و حتی پارت‌های داستان‌های بیاید، می‌توانند به آیدی مدیر انار نیوز مراجعه کنند و پس از پذیرش شرایط و قوانین و همچنین تایید هویت خود و کانالشان، در ازای پرداخت مبلغ مناسبی، اسپانسر داستان‌ها بشوند و کانال و محصولشان تبلیغ بشود💯 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
. خدایا به خودم ظلم کردم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت11🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمی‌دونم کجان! ابوعب
✈️ 🎬 اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمی‌دید که ابوعباس گفت: _پسرم انگشتر می‌سازه. بازم برام درست می‌کنه. هدیه‌ی عباسم رو بپذیر! داریوش انگشتر را گرفت بوسید و به انگشت کرد. به رسم عرب، شانه‌های ابوعباس را بوسید. سپس تشکر و خداحافظی کرد و به سوی کربلا راه افتاد. احساس سبکی داشت. با حال خود آشنا نبود. آرامشی غریب و شیرین همراهش بود. سبک قدم برمی‌داشت. نگاهی به موکب سمت چپ انداخت. موکب "پزشکان حسینی". کسی که لیوان های شربت را می‌ریخت، مبهوتش کرد. زیرِلب گفت: _این این‌جا چیکار می‌کنه؟! جلو رفت. لیوانی شربت خنک، در دستش قرار گرفت. _به‌به آقا داریوش! سلام! شما کجا؟! این‌جا کجا؟! _سلام آقای دکتر عزیز! من اومدم از شما بپرسم! _من به عشق مولام حسین، چند ساله با دوستان میام به زوار آقا خدمت می‌کنیم. نگاهی به تخم شربتی‌های روی لیوان انداخت. _حسین!؟ _نگفتی، این‌طرفا؟! _با چند تا از دوستام اومدم. اونا یه‌کم جلوترند. دیدمتون، اومدم احوالی بپرسم. _خیلی لطف کردی داریوش جان! خوشحالم کردی! از دیدنت جا خوردم! _منم جا خوردم. انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، جز جراح معروف قلب رو تو این هیبت! _امام حسین نظر کردن، قابل دونستن لیاقت پیدا کنم. از موکب پزشکان فاصله گرفت. جرعه‌ای از شربت نوشید و زمزمه کرد: _پدرش علی، مادرش فاطمه، جدش محمد، پسرش سجاد، تولدش مدینه، کربلا هم...! نفسی گرفت. همه‌ی این‌ها را در کتاب‌های درسی خوانده بود؛ اما آیا برای شناخت حسین کافی بود؟! لیوان را توی دستش مچاله کرد و توی سطل انداخت. در ذهنش سوال شد "پدرو مادرش چقدر حسین را می‌شناسند؟!" به راه افتاد. ابوعباس گفت به طور معمول، پیاده تا اذان صبح به عمود سلام خواهد رسید. _با این چیزایی که می‌دونم، یعنی حسین رو می‌شناسم؟! قدم‌هایش را بلند‌تر برداشت. بعضی موکب‌ها داشتند غذا پخش می‌کردند. دلش ضعف رفت. با خود گفت: _چقدر دلم لوبیا پلو می‌خواد. وقتی برگشتم خونه، به مامان بگم برام درست کنه. چقدر دلم برای دستپختش تنگ شده! در همان لحظه، مردی بشقابی لوبیا پلو مقابلش گرفت. چشمانش گرد شد و برقی زد. از لبخند مرد فهمید زیاد و با ذوق تشکر کرده. خودش را به صندلی که دو سه قدم جلوتر بود رساند و روی آن نشست. با اشتها مشغول خوردن شد. بشقاب خالی در دست، به صندلی تکیه کرد و چشم برهم گذاشت. _آقا ببخشید میشه من اینجا بشینم؟! سریع از جا بلند شد و گفت: _البته، بفرمایید. صدای زنی بود همراه دو بچه‌. دختر و پسر شش هفت ساله. به نظر می‌آمد دوقلو باشند. دختر از مادر پرسید: _مامان کی می‌رسیم؟! خیلی دلم می‌خواد زودتر حرم امام حسین رو ببینم. بلند شد و به راهش ادامه داد. صدای دختر بچه در ذهنش آهنگ شد. "خیلی دلم می‌خواد زودتر حرم رو ببینم." زیر لب نجوا کرد: _باز هم حسین! باز هم عشق به او؟! چطور دختری شش ساله بی‌تاب حسین بود؟! خسته زیر سایه‌ی چادری نشست. صورتش از اخم جمع شده بود. صدای خنده‌ی کودکی توجهش را جلب کرد. به طرف صدا چرخید. داخلی وانی بزرگ، پر بود از یخ و لیوان‌های آب. دخترک دستان کوچکش را در آب می‌زد‌ و شالاپ صدا می‌داد. چند قطره آب بر سر و صورتش می‌پاشید و می‌خندید. زیبایی خنده‌ی کودک، لب داریوش را به خنده باز کرد. دخترک متوجه نگاه داریوش شد و لیوانی آب برای او آورد. به طرف کلمن‌های بزرگ آب که کمی آن‌طرف ‌تر نزدیک چادر بودند، رفت. لیوانی پر کرد و به سوی داریوش برگشت. تا به او برسد، نصف لیوان خالی شده بود. لیوان را به طرف داریوش گرفت و گفت: _شربت آبلیمو. داریوش لیوان را گرفت و از دختر تشکر کرد. متوجه شد فارسی بلد نیست و فقط همان یک جمله را می‌داند. دوباره کودک به سراغ آب بازی رفت و داریوش غرق تماشای او شد. دخترک چرخ می‌خورد و چین دامنش باز می‌شد؛ مانند فرشته‌ی کوچکی بود که زیر باران چرخ می‌خورد و قطرات باران را به آغوش می‌کشد. چشمش را بست. یاد خواهر، قلبش را فشرد و اشکی روی گونه‌اش لغزید. با پشت دست، اشک را از گونه زدود و چشم به جمعیت دوخت. زائران عراقی را از کیسه‌های کوچک بندداری که در دست داشتند یا بردوش و دشداشه‌های سیاه و سفیدی که به تن داشتند و چفیه‌هایی که به سر بسته بودند، به راحتی می‌شد تشخیص داد. ایرانی‌ها، آنان که تجربه‌ی این سفر را داشتند، سبک با کوله‌ای در سفر بودند. ولی آنان که بار اولشان بود، آن‌قدر بارشان سنگین بود که مجبور بودند از گاری‌هایی که بار و مسافر حمل می‌کرد، استفاده و کلی هزینه بر خود تحمیل کنند که البته بعضی‌ها به عشق امام حسین علیه‌السلام، فقط برای خدمت به زائران بار و وسایل مردم را جابه‌جا می‌کردند. بلند شد و به طرف کلمن‌های آبی و سرخ شربت آبلیمو رفت و لیوانی شربت نوشید. برگشت که دخترک را ندید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344