eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
873 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت44🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف می‌زنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گن
🎬 به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می‌کند. سکوتی که جایش را داده است به صدای هق‌هق‌ها. سکوتی که در آن اشک‌ها به جای کلمات سخن می‌‌گویند. سکوتی که تاوانش شده است بغض هایی که بی‌ محابا یکهو می‌‌شکنند. دیگر طاقت نمی‌آورم. در را باز می‌کنم. روی زمین، در خودش مچاله شده است و سرش را روی زمین گذاشته. گوشی کنارش روی زمین افتاده. به سمتش می‌دوم. شانه‌هایش را می‌گیرم. می‌لرزیدند. بالا می‌کشمش. چشمانش سرخ شده است و لب‌هایش خشک. نگاهم می‌کند. خسته. آنقدر که حس می‌کنم یک‌‌لحظه، همه‌ی خستگی های دنیا سنگ می‌شوند و روی شانه‌ام می‌افتند. لب می‌زنم: -نسیم. قربونت برم چی شده؟! پلک می‌زند. محکم. آنچنان که قطره‌ی اشک، مهلت نمی‌کند روی صورتش بغلتد، یکباره پایین می‌افتد و روی پشت دستش می‌خورد. حتی نگاهم نمی‌کند. دستم را دور شانه‌‌هایش حلقه می‌کنم. خودش را مچاله می‌کند. سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد. اشک می‌ریزد، آنقدر که شانه‌هایم خیس می‌شوند. ** حال تلفن را از روی میز چنگ می‌زنم. می‌خواهم شماره‌اش را بگیرم که صدای زنگ خانه بلند می‌شود. اولین باری است که صدای زنگ این خانه را می‌شنوم. از روی کاناپه بلند می‌شوم. به سمت آیفون می‌روم. تصویرش را جلوی در خانه می‌بینم. خودش است! عجیب است! معمولا همیشه به تلفنم زنگ می‌زد و می‌گفت پایین بروم، اما حالا خودش آمده بود جلوی در. گوشی آیفون را بر‌می‌دارم. -سلام! الان میام پایین. می‌خواهم گوشی را بگذارم که صدایش را می‌شنوم: -نیازی نیست. خودم میام بالا. درو باز کن! از حرفش یک‌لحظه ته دلم می‌لرزد. آرام زمزمه می‌کنم: -با...شه! گوشی را می‌گذارم و دکمه را فشار می‌دهم. پاتیز می‌کنم و به سمت اتاق می‌روم. سریع مانتو و روسری‌ام را از داخل کمد بیرون می‌کشم. چند تقه به در می‌خورد. دستپاچه، روسری را روی سرم می‌گذارم. مهلت نمی‌کنم داخل آینه نگاه کنم. سریع به سمت در می‌روم. دستم روی دستگیره که می‌نشیند، یک‌لحظه تنم یخ می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم. نمی‌دانم دلیل این همه اضطرابم چیست؟ دستی به صورتم می‌کشم. دوباره به در تقه می‌خورد. منتظرش نمی‌گذارم و دستگیره را پایین می‌کشم. در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم، سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشنِ مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: یحیا🌿 نویسنده: امیرحسین معتمد✍ تعداد صفحه: 78📃 خلاصه: "کتاب یحیا" نوشته‌ی امیرحسین معتمد، روایتی داستانی است از روزنوشت‌های «یحیا» پسر سیدضیاءالدین، طلبه‌ای که برای تبلیغ به یکی از روستاهای شمالی ایران مسافرت کرده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: اسمم را گذاشتند یحیا. تنها پسرِ سیدضیاءالدین، روحانیِ قدیمیِ مسجدالشهدا که توی پنجاه‌ و دوسالگی خدا بهش بچه داده بود. از خان‌ جان شنیده‌ام که بابا سید همۀ آرزویش پسری بوده که از سه‌سالگی برایش عبا و عرقچین سیاه بدوزد و با خودش مسجد ببردش. خان‌ جان می‌گفت: «مادرت رجائاً داده بود یک دست پیراهن عربی و عبا و عرقچین از نجف بیاورند، بلکه فرجی بشود و بچه‌دار شوند. همین‌طور که گذشت و خبری نشد، سید داد یک نگین برایش حکاکی کردند که رویش به‌خط ریز نوشته بود: «رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ». بازهم فرجی نشد. سیدضیا، سر و رویش که سفید شد، دیگر معلوم بود سرد شده. سراغی از دوا درمان هم نمی‌گرفت دیگر. فقط یک شب، دمِ سحر به مادرت گفته بود: عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود😏 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت45🎬 به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می‌
🎬 در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشن مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند. دستگیره را ول می‌کنم و یک قدم عقب می‌روم. -سلام. سرش را تکان می‌دهد و آرام سلام می‌کند. منتظر تعارفم نمی‌ماند. کفشش را از پا می‌کند و به سمت کاناپه ها می‌رود. کاپشنش را درمی‌آورد. روی اولین مبل می‌نشیند. دستش را لای موهایش فرو می‌برد: -بیا بشین. همچنان که با نخ روسری‌ام بازی می‌کنم و آن را دور انگشتم می‌پیچم، به سمتش می‌روم. آرام روی مبل، روبرویش می‌نشینم. فضا خفه کننده است و معذبم کرده. بزاقم را قورت می‌دهم: -اتفاقی افتاده؟ دست می‌کند در جیب کیفی که همراهش بود. کتاب را درمی‌آورد. جلدش را که می‌بینم، می‌شناسم! خودش است. همان که گفته بودم! کتاب را باز می‌کند و ورق می‌زند. یک‌لحظه انگشتش را بین بر‌گه‌ها نگه می‌دارد. کتاب را به سمتم می‌گیرد. -ببین منظورت همین جا بود؟ سرم را محکم تکان می‌دهم. کتاب را می‌بندد. -رفتم اونجا. ظاهرا یه پاساژه، تو یکی از بهترین خیابونای تهران. لبخند کجی می‌زند. -بیشتر، آدمای مرفه و مایه دار توش رفت و آمد دارن. نگاهم می‌کند: -گفتی پدر نسیم تو رو دیده؟ دستانم را در هم قلاب می‌کنم. -بله. یه چندباری قبلا. البته نمیدونم قیافه‌ام و یادشه یا نه ولی من و میشناسه. نفس عمیقی می‌کشد: -خیلی خوب. میدونی این آدرس مربوط به چه زمانیه؟! کی نوشته شده یا... نمی‌گذارم بیشتر توضیح دهد: -آره آره. حدودا شیش ماه پیش. کاپشنش را روی دسته مبل مرتب می‌کند. -باید الان بری اونجا! صدایم از کنترل خارج می‌شود: -من؟ چرا؟ سکوت می‌کند. چند لحظه بعد نگاهش را از کاپشن برمی‌دارد و به من می‌دوزد. -تا الانشم خیلی دیره. اگه پدر نسیم تو رو میشناسه پس لابد حاضر میشه باهات یه قرار بزاره. باید همین الان بری اونجا. به کتاب اشاره می‌کند. -به همین آدرسی که اینجا نوشته شده. بوتیک شایان مستر. وقتی رفتی اونجا، مستقیم میری پشت پیشخوان و این جمله‌ای که نوشته شده رو بهشون میگی‌. آرام زمزمه می‌کند: -"کت و شلوار صورتی سایز ۵۰" متوجه شدی؟ به سمت جلو خم می‌شوم. -برم اونجا که چی بشه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد. -اون وقت پدر نسیم و می‌بینی! -خوب ببینمش! بهش چی بگم؟ چه حرفی دارم که باهاش بزنم؟ کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کند. آرام عقب می‌روم و تکیه می‌دهم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نمودار جامع زوال رژیم صهیونی.pdf
8.46M
📈 | «نمودار جامع» بیانات رهبر انقلاب اسلامی در مورد موضوع «زوال رژیم صهیونی» منتشر شد 🖥ررسانه‌ی KHAMENEI.IR به مناسبت حوادث اخیر فلسطین و جبهه مقاومت، مجموعه بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از سال ۱۳۶۹ تا ۱۴۰۳، در مورد موضوع «رژیم غاصب و جنایتکار صهیونیستی» را در قالب نمودار درختیِ کلان تدوین و منتشر کرد. 👈 سرفصلهای این نمودار شامل این موارد است: ۱. تاریخچه تشکیل رژیم غاصب صهیونیستی ۲. رژیم صهیونیستیِ جنایتکار مظهر تروریسم دولتی در دنیا ۳. پشتیبانی‌های سخت‌افزاری و نرم‌افزاری آمریکا و کشورهای غربی از جنایات و غصب رژیم صهیونیستی ۴. طرح‌های سازش، خیانتی بزرگ به ملت و آرمان فلسطین ۵. سابقه تاریخی مقاومت در برابر غصب و جنایات رژیم صهیونیستی ۶. لزوم مقاومت در برابر غصب و جنایات رژیم صهیونیستی   ۷. پشتیبانان مقاومت و مردم فلسطین در برابر جنایات و غصب رژیم صهیونیستی ۸. رو به زوال بودن رژیم غاصب با تغییر موازنه‌ی قوا به نفع مقاومت ۹. راه‌حل مسئله فلسطین و مشکل غرب آسیا 🔹️این ، حاصل بررسی، تحلیل، دسته‌بندی و نمایه‌سازیِ مجموعه بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی این موضوع با حجم بیش از ۱۰۰ هزار کلمه است که با روش تحلیلِ بیانات براساس «ساختار ظاهری و سلسه‌مراتبیِ متن» در دسترس مخاطبان و پژوهشگران قرار میگیرد. 🔹️جامعیت، دسته‌بندی و گزارشِ اطلاعات براساس منطوق کلامِ گوینده و برخورداری از ضابطه‌ی روشیِ دقیق در دسته‌بندی محتوا از جمله مزیت‌ها و خصوصیات این محصول است. 💻 Farsi.Khamenei.ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت46🎬 در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم سرم
🎬 کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کند. آرام عقب می‌روم و تکیه می‌دهم. -ببین رها خانم! وقتی پدر نسیم رو دیدی باهاش صحبت کن. ببین چیزی می‌دونه یا نه؟ اصلا می‌دونه دخترش مرده؟ چرا رفته تو هزارتا سوراخ موش قایم شده. ببین با کسی دشمنی داشته که باعث بشه به دخترش آسیب برسونه؟ پای راستم را روی پای چپ می‌اندازم و محکم تکان می‌دهم. خجالت هم مانع نمی‌شود، سوالم را نپرسم: -اصلا چی شد که فکر می‌کنین مرگ نسیم می‌تونه به مرگ راحیل ربط داشته باشه؟ شاید این دو تا قضیه اصلا به هم ربطی نداشته باشن! نگاهش می‌کنم. می‌خواهم ببینم عکس‌العملش چیست! پلک‌هایش را محکم فشار می‌دهد: -فکر می‌کنی همینطوری سر یه احساس الکی این همه سختی رو به جون خریدم؟ سر هیچ و پوچ از اونجا آوردمت بیرون؟ رویش را برمی‌گرداند و دست می‌کند داخل جیب کاپشنش. موبایلش را در می‌آورد و چند لحظه بعد مقابلم می‌گیرد. -تا حالا دیدیش؟ به جلو خم می‌شوم و خیره می‌شوم به عکسی که نشان می‌دهد: - این چیه؟ تا حالا ندیدمش ولی بنظر علامتی، چیزیه! -درسته! یه علامته ولی واسه کجاست رو خودمم نمی‌دونم! دوباره به گوشی نگاه می‌کنم. تصویر سه مثلث است. سه مثلث خاص که به شکل هارمونی مانندی در هم فرو رفته‌اند و شبکه اهرمی زیبایی را تشکیل داده‌اند. بیشتر شبیه به لگوی تبلیغاتی‌ست. سکوتم را که می‌بیند ادامه می‌دهد: -اون روز، وقتی رفته بودم دنبال راحیل‌ که پیداش کنم، تو هتل، اون قرار لعنتی رو پیدا کردم. وقتی داشتم می‌خوندمش یه چیزی توجه‌ام و جلب کرد. یه چیزی که نمی‌شد به راحتی دیدش یه سایه‌ی محوی که زیر نوشته‌ها قایم شده بود. برگه رو گذاشتم بالای چراغ قوه! اون وقت تونستم ببینمش! همین تصویر بود! همین مثلثا! هرچقدر پرس و جو کردم نتونستم نشونی‌ای پیدا کنم. شرکتی‌ام که اسمش بالای قرارداد بود، شرکت معتبری بود! می‌گفت اصلا این قرار رو اونا نفرستاده بودن‌! به اینجا که می‌رسد، نفس عمیقی می‌کشد. آرنجش را روی زانو می‌گذارد و صورتش را با انگشتانش پنهان می‌کند. -داشتم کم‌کم بیخیال می‌شدم که اون روز رفتم اونجا! خونه نسیم ثابتی! واسه تحقیق روی پرونده و دیدن مستندات! همونجا بود که لای وسایلای نسیم، دوباره همین علامت و دیدم! روی یه لوله‌ی خودکارِ مشکی‌ هک شده بود! این تصویر تنها چیزی بود که روی اون خودکار خورده بود! نه اسم برندی نه حتی تبلیغی... اونجا بود که فهمیدم، راحیل و نسیم باهم یه نقطه اشراک داشتن. یه اشتراکی که اونارو وصل می‌کرد به این مثلثا...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت47🎬 کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کن
🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش اصلا خوب نیست. -توی اینترنت سرچ کردید؟ شاید اونجا چیزایی راجبش نوشته باشه. لبش به لبخند کشیده می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. -بنظرت اولین جایی که هرکس برای تحقیق میره سراغش همون اینترنت نیست؟! امروز انگار در فاز مسخره کردن من بود؟! واقعا اینقدر سوالاتم احمقانه‌ است یا او زیادی سرخوش است؟ با صدایش، ریشه افکارم پاره می‌شود. -چیز بدرد بخوری توش نبود. یه سری افسانه و تعبیرای عهد باستان و از این قبیل داستانا! نه لوگوی شرکتیه نه برندی! این جمله را که می‌گوید سریع می‌ایستد. -تا الانشم خیلی دیره، می‌رم پایین؛ سریع آماده شو بیا جلوی در. خودم می‌برمت اونجا. می‌ایستم و به رفتنش خیره می‌شوم. به سمت در می‌رود. میان راه یک لحظه می‌ایستد و رویش را به سمتم برمی‌گرداند: -چیزی کم و کسر نداری؟ در همین یک ثانیه هزار بار با خودم جدال می‌کنم که چه بگویم! چطور غیر مستقیم بگویم قحطی زده‌است به جان این خانه‌ و به لطف شما اجازه خروج از اینجا را هم ندارم؟ -ممنون نیازی نیست، خودم یه کاریش می‌کنم. انگار که صدایم را نشنیده باشد، به طرفم می‌آید. یک قدم عقب می‌‌روم. از کنارم می‌گذرد و به سمت آشپزخانه می‌رود. اولین بار است، فضولی و سرک کشیدن کسی اینقدر خوشحالم می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و یخچال را باز می‌کند. چندثانیه، به داخلش خیره می‌شود و بعد به سمتم می‌چرخد. یک‌لحظه، بدون حرف نگاهم می‌کند. در یخچال را می‌بندد و به سمت کابینت‌ها می‌رود. اولی را که باز می‌کند، انگار از باز کردن بقیه پشیمان می‌شود که نفسش را محکم فوت می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌رود. نگاهم همچنان به دنبالش، بین خانه می‌چرخد. به سمت در خروجی می‌رود. در را که باز می‌کند، سرش را می‌چرخاند: -بهت زنگ که زدم، بیا بیرون! ************* چند کوچه قبل از پاساژ نگه می‌دارد. -همین‌جاست. دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. شاید دوربینارو بخوان چک کنن، اونوقت من و تو رو باهم می‌بینن. سرم را تکان می‌دهم. می‌خواهم پیاده شوم که می‌گوید: -حواستو جمع کن، حتی نباید بفهمه من وجود ندارم! فهمیدی؟ زیر لب زمزمه می‌کنم. -بله فهمیدم. -خیلی خوب. یادت نره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی! وقتی که حواسش نیست بچسبون به یه جایی از لباسش که به‌راحتی دیده نشه؟ خوب؟ نگاهی به کف دستم و نقطه‌ی سیاهی که میانش گم شده است می‌اندازم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت48🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش ا
🎬 اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌بینی! با اینکه دلم به اینکار راضی نمی‌شود اما اینبار را می‌خواهم، دیگر فکر نکنم! می‌خواهم فقط بگویم چشم! می‌ترسم! از اینکه دوباره دردسر درست کنم. با یادآوری اتفاقات بیمارستان و آن زن....چشمانم را می‌بندم و فشار می‌دهم: ‌-خداحافظ! می‌خواهم در را باز کنم که ردیاب از دستم سُر می‌خورد، سعی می‌کنم میان راه بگیرمش که از دستم دَر می‌رود و روی کفپوش ماشین می‌افتد. زیر لب نوچی می‌گویم.حتی به پیمان نگاه نمی‌کنم که عکس‌العملش را ببینم. نگاهم را به زیر پایم می‌دوزم. روی کفپوش کرم رنگ ماشین، از دور توی چشم می‌زد. خم می‌شوم. می‌خواهم از کنار پایم بردارمش که یک‌لحظه با دیدن چیزی که زیر صندلی افتاده‌است، تنم یخ می‌کند. دستم را زیر صندلی می‌کشم و انگشتر را چنگ می‌زنم و با دست دیگرم‌، ردیاب را برمی‌دارم. صاف می‌نشینم روی صندلی. نگین انگشتر، زیر نورپردازی بیلبورد خیابان می‌درخشد. نه...اشتباه ندیده‌ام. خودش است. همان انگشتر نسیم که به جانش وصل بود. همان که می‌گفت یادگار مادرم هست. همان که همیشه دستش می‌کرد. ناباور سرم را می‌چرخانم و می‌دوزم به پیمان. ابروهایش در هم گره خورده است. سعی دارد که طبیعی جلوه کند اما نگاهش عوض شده است. گرمای قبلی جای خود را داده به سردی و خشکی! رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به کف دستم. لب می‌زنم: -این و می‌شناسم. واسه نسیمه! اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهم بین لب‌ها و چشمانش، هزار بار پایین و بالا می‌شود. نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و به خیابان نگاه می‌کند: -واسه نسیم بود‌! توی جعبه‌ی مدارک... با یه چندتا وسیله‌ی دیگه مستند شده بود! وسایل رو برای تحقیق روی پرونده برداشته بودم. گمونم از جعبه افتاده! حرف‌هایش منطقی است اما نمی‌دانم چرا ته دلم چیزی آزارم می‌دهد. سرش را به سمتم می‌چرخاند و دستش را مقابلم می‌گیرد. لبخند می‌زند: -امیدوارم کسی تاحالا نفهمیده باشه که سرجاش نیست، وگرنه حسابی مؤاخذه می‌شم...! دستم را مشت می‌کنم و عقب می‌کشم. لبخندش جمع می‌شود و به چشمانم خیره می‌شود. دوست ندارم تنها یادگاری نسیم از مادرش، لای قفسه‌های پلیس خاک بخورد. حالا که می‌خواهم پدرش را ببینم، شاید این یادگاری از دختر و همسرش کمی از غمش را کم می‌کرد. به انگشتر خیره می‌شوم و زمزمه می‌کنم: -میشه بدمش به پدر نسیم؟ سرم را بالا می‌گیرم. نگاهش تند می‌شود. محکم می‌گوید: -نه! از این همه قاطعیتش، ابروهایم بالا می‌پرد. -این اجازه رو ندارم! برام دردسر درست میشه! تو که این و نمی‌خوای؟ نفسم را در سینه حبس می‌کنم و به بیرون از پنجره خیره می‌شوم. دیگر چیزی نمی‌گویم. انگشتر را روی کاپوت ماشین می‌گذارم و پیاده می‌شوم. صدایش را می‌شنوم: -کارت تموم شد برگرد خونه، خودم میام اونجا! دلگیر از رفتارش سر تکان می‌دهم و زیر سایه‌ی درختی که داخل پیاده رو بود می‌ایستم. صدای کشیده شدن لاستیک، روی آسفالت که می‌آید، پا تیز می‌کنم و به سمت پاساژ می‌روم. **** نگاهی به نمای پاساژ می‌اندازم! یادش بخیر! قبلا چندباری آمده بودم اینجا! عاشق این نورپردازی‌های خاصش بودم. رینگ‌های رنگارنگی که دور تا دور ساختمان، روی شیشه‌های تمیز و صیقلی‌اش بالا و پایین می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344