eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
ziyarat.nahie.moghaddese.apk
14.34M
•| |• •اپلیکیشِنِ زیارت‌ناحیهٔ‌مقدسه...• -دعای‌صوتی،خط‌درشت،همراه‌باترجمه. روایت شده عصرِ‌روزِ‌عاشورا این دعا خونده بشه...خیلی عمیق و حزینه... ـــــــــــــــــــــــــــ🌿✨ـــــــــــــــــــــــ @barkhiha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمرسعد آن اول‌ها آنقدرها هم ملعون نبود. کابینه‌اش را بست برای رفتن به رِی. برای خوردن یک لقمه نان حلال رِی که کنیزکان حلال و میان باریک برایش بپزند و او در سایه بنشیند و با ماست و دوغ دماوند بخورد و نهایتش یک آروغ بزند. آن اول‌ها...بعدش دید به این سادگی ها نیست. عبیدالله مجبورش کرده کاری بکند که به گندم ری برسد....کشتن پسر پیغمبر. چقدر آن اول‌ها دور از ذهن است که عمربن‌سعد ابی وقاص فاتح ایران همچین کاری بکند... و آن کار هرچیزی ممکن است باشد...برای من و تو هم هست. نشسته ای؟ نشسته ای تا عبیدالله مجبورت کند برای یک مشت گندم پسر فاطمه را در حسینیه امام خمینی تنها بگذاری...
AUD-20210811-WA0029.mp3
14.95M
‏نوحه قدیمی و بسیار دلنشین با صدای سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی (عقاب تیز پرواز ارتش جمهوری اسلامی ایران)... یادش گرامی
رویم سیاه است. من نخواستم؛ اما... امروز حُرّه آمد و گفت اهالی کاخ به اندازه وزن شمشیر شوهرم طلا می‌دهند. گفت بریم و آن‌ها را به خانه بیاوریم. رفتم... نمی‌گویم نرفتم، اما وسط راه... کار من نبود، من بلد نبودم سد راه سعادت شوهرم شوم. اخر ان اوایل خودش قول داده بود... قول داده بود حتی بعد قیامت کنارم باشد... با من پیمان بسته بود سعادت دنیا آخرت را باهم داشته باشیم... نخواستم، نه طلا، نه لباس حریر و خلخال جواهر... برگشتم. باید می‌ماند. می‌ماند و می‌شد مدافع جناب مسلم، مدافع حضرت حسین علیه السلام... کنج خانه نشستم. سرش، تن پاره پاره‌اش هم می‌امد مهم نبود. او را با چیزی بهتر از خودش معامله می‌کردم. من از خانم فاطمه زهرا یاد گرفته بودم از شوهرم چیزی نخواهم که به زحمت بیفتد؛ اما امروز از او بهشتی شدن می‌خواستم. جانش تضمین در خواست من بود. رویم سیاه است من نخواستم؛ اما او آمد... گمان کردم میزبان جناب مسلم شده باشم؛ هیهات که او دست خالی آمد... بی شمشیر... بی مسلم... بی آبرو...
تمام وجودم می‌خواست. شرمنده‌ام... نمی‌شد. تمام وجودم دست و پا شده بود... می‌دوید سمت کربلا. می‌خواستم؛ نشد، نمی‌توانستم! وجودم به جلو هولم می‌داد و من مانده بودم. می‌خواستم. نمی‌شد. کربلا می‌خواستم. دستم قبضه‌ی شمشیر می‌خواست. پایم می‌خواست تا محکم شود در خاک کربلا... می‌خواستم... شرمنده‌ام که چشم‌هایم را زود از دست دادم.
عجب روزی بود امروز... بهترین صیدها را کردم. صید های بزرگ صیدهایی که شادم می‌کرد. عجیب صیدی... یکی از یکی بزرگ‌تر و بهتر... من بهترین صدها را امروز داشتم... بگوییم دهانت باز می‌ماند... من مایه فخرم... مایه فخر این سپاه منم! من... اولین صیدم پوست گوساله بود... دومین صیدم ماهی جدا از آب... سومینش قلب بود... قلب... سومین صیدم سینه قرآن بود که شکافتم!