eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
886 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
20شهریور1404 صبح شده و من عازم سفرم. قبل از حرکت مرور کوتاهی دارم بر چکیده آخرین مقاله ام، حین خواندنش ذهنم پر میکشد به چند سال قبل، وقتی سال1385 در رابطه با علم و ظهور مقاله نوشتم؛ آنروز چقدر به من خندیدند. اکنون از آنسوی جهان دعوت شده ام، اکنون که چشمان منتظر همه خلایق، روز و شب عطش دیدار روی منجی را دارد. خیلی راحتتر میتوانم صحبتم را بیان کنم. علم هوشمند در ظاهر یک مایع، تخیلی در ماوراء و سینما بود و اکنون.... چرا ذهنم پرت شد به اشتباه؟ دین چتری است بر سر علم، منجی جهان همان عالم بی همتا است. روی سخنم این بوده و هست. روزی که در وبیناری بودم و استادش گفت: دانشمندان واقعی، خداشناسان خوبی هستند. ایمان آوردم به قلبم، چرا که عاشق شاگردی خالقم بودم و هستم. امروز پس از سالها، تلاش همه نیکو سیرتان به بار نشسته، برخیشان به نهایت لیاقت و شهادت رسیدند و اکنون دیگر هنگامه ظهور است. همه مشتاق، همه هر روز در حال تقلا و تکاپو برای رسیدن به معشوق بی همتایند. می آید، بزودی می آید. هیچ شکی در این حرفم به دل راه مده، تو او را خواهی دید. صدای زنگ می گوید بس است. هرچند کوتاه می روم. ولیکن چون موج باز می گردم. این روزها تمام جهان طوفانی است. موجهای بلند و بزرگی جهان را زیر و رو کرده اند و همگان در حال تقلا و کوشش زمینه آمدن اویند. بروم (چون شب از نیمه گذشته، کتابم را می بندم. کتابی که امضای شیرین ولی عزیزتر از جان روی آن خود نمایی میکند) قرم قاطی شد انگار......
به مناسبت تولد باغ انار سلام من شخصیت عمران واقفی را نمیشناسم ولی هر که هست، به نظر می‌آید آرمان زندگیش به ما نزدیک است. باغ انار مرا به یاد قلعه‌های تودرتوی خیبر می‌اندازد. البته از نوع علویش. جناب برگ، روزی که آنقدر رشد کردید که تصمیم گرفتید داشته هایتان را برای آینده‌ی جهان هزینه کنید؛حتما ما‌ه‌ها یا سال‌ها پیش‌تر، جوانه‌اش در وجودتان ریشه دوانده بود. پس تبریک می‌گویم که تولد یک سالگی باغ انار یعنی عزم شما برای آینده‌ی جهان یکسال بار داده است. یعنی توانستید با زبانی ساده و عملیاتی، تجربه‌ی کار تشکیلاتی را یاد دهید. یعنی خودباوریتان زیر آسمان خداباوری ثمر داده است. هرچند ۹۱۲ عضو برای یکسال کم است ولی حتما کیفیت بالایی خواهند داشت. امیدوارم ما هم گمشده های زمانه را در داستانهای دوست داشتنی، برای مردم جهان زمزمه کنیم. لطفا گمنام
" گپ چت عشقولا! با کمتر از نیم قرن عقبه و تجربه - چط آزاد - دعوا ریموو - پیوی ریموو - فق باحالا جوین شن." چندبار متن را خواندم، بالا و پایینش کردم نگاهی به نام اکانتی که برایم فرستاده بودش انداختم. بین انبوه سمبل ها و حروف نامرتب نمیشد درست خواند که چی نوشته. نمیدانستم چه خبر است، از روی کنجکاوی روی لینکی که زیر پیام بود زدم و پایین صفحه نام " گپ چت عشقولا " به ضمیمه پروفایلی که در آن مردی قوی هیکل زنی ریزجثه را بالا آورده بود و لب هایشان را... فوری دکمه بازگشت را زدم. برافروخته شده بودم! نمی‌دانم چرا پیام را کپی کرده و اکانت دعوت کننده را مسدود کردم. نیم ساعتی گذشت، دور و برم خلوت تر شده بود... بار دیگر گوشی را برداشتم اینترنت را روشن کردم. پیام کپی شده را الصاق و سپس ارسال کردم. روی لینک زدم و اسم و عکس گروه دوباره بالا آمد. یک حالتی شدم، قلبم انگار در دهانم می‌تپید! دستانم یخ کرده بود اما در نهایت کنجکاوی ام بر تردیدم غلبه کرد و روی پیوستن زدم. آن موقع پروفایلم نیم رخ دختری با موهای بلند و مجعد قهوه ای رنگ بود، اسم اکانت هم دلارام، تخلص بعضی از اشعارم. تمام گروه پر از افراد فاز سنگین بود... سلامی فرستادم و سراغ چک کردن پروفایل اعضا رفتم. دو دقیقه نگذشته بود که چند پیام با محتواهای: - صلام اصل؟ - س، اصل؟ - صلم اثل بده. دوستم گفته بود اصل چیست، ولی دلیلی بر صداقت نمیدیدم! بی‌خودی نوشتم: - دلارام، ۱۷، کرج! برافروختگی صورتم را حس میکردم و کف دستم عرق کرده بود. از گروه خارج شدم که دیدم شش پیام جدید در شخصی دارم! چشم‌هایم گرد شده بود! آب دهانم را قورت دادم و سراغشان رفتم. پنج پسر بودند و یک دختر. حس کنجکاوی مثل ماهی سرخی در تنگ وجودم مدام این‌طرف و آن‌طرف میرفت. پیام یکی از پسر ها را باز کردم؛ - صلم دلی خوبی؟ - س رل میزنی؟ و... سراغ پیام دخترک که رفتم قلبم از جا کنده شد! سکوت را شکستم و جوابش را دادم. - عوضی میفهمی چی میگی؟ - چرا جوش میاری؟ حالم بده... ما که هم جنسیم هوای همو نداشته باشیم... از اوج وقاحتش حالت تهوع گرفته بودم، سریع مسدودش کردم و گوشی را بین دستان عرق کرده ام سفت فشردم. تک تک اکانت هایی را شخصی پیام داده بودند مسدود کردم جز همان یکی پروفایلش عکس آقایی موجه بود و فقط نوشته بود: - سلام خانم دلارام میتونم وقتتونو بگیرم؟ اسمش را چندبار خواندم، " علی " دکمه یقه لباسش را تا آخر بسته بود و ته ریش داشت. رنگ موهایش نه چندان تیره و چهره اش مردانه و آراسته بود. - سلام، بفرمایید. - پروفایلتون خودتون هستید؟ پوزخندی زدم، من را خل فرض کرده بود یا خودش را؟ بی تفاوت تایپ کردم: - خیر، فقط جهت شباهتی که بهم داشت گذاشتم. - پس شما هم موهای قهوه ای و مواج مثل دریا دارید... مواج مثل دریا.. لبخندی گوشه لبم نشست که دلیلش را نمیدانستم! چیزی نداشتم که بگویم ناگهان پیام بعدی اش آمد. - انقد دلم میخواست پیشت بودم و دستام تو دریای موهای قشنگت شنا میکرد❤️ چند بار پیامش را خواندم، شرم کردم... ولی شیطان کوچولوی وجودم حالا آنقدر بزرگ شده بود که حاضرجوابی ام گل کرد. - نمیخواد تو زحمت بکشی بابام هست. اصل علی را در گروه خوانده بودم، " علی، ۲۲، تهران " - ولی اون عشقی که من بهت دارم فرق داره!😊❤️❤️❤️ پیامش را که خواندم انگار رویم آب سرد ریختند! حالتی عجیب که سابقا تجربه اش نکرده بودم. ظرف دو پیام عاشق شده بود؟ عاشق چه؟ دستم می‌لرزید... - ظرف دو دقیقه ندیده و نشناخته عاشق چی من شدی دیوونه؟😂 منتظر پیام بعدی اش بودم که صدای پسر فامیلمان مرا به خودم آورد! - عا عا با کی چت میکنید؟ رنگم پرید! فوری گوشی را خاموش کردم و طبق عادت سرم را پایین انداختم. نزدیک تر آمد و با لحن مزخرفی گفت: - عه اینجا چی ریخته؟ انگشتش را با فاصله در موازات بینی ام بالا کشید. - بینگ! خنده حال به هم زنی کرد و از کنارم دور شد. نمیدانم پسر ۳۰ ساله اگر خجالت سنش را نمی‌کشید چرا لااقل احترام چادر من را نگه نمی‌داشت و سر پایین انداخته ام را اینطور به سخره می‌گرفت؟ صفحه گوشی را که روشن کردم ناگهان منقلب شدم..! تازه به خودم آمدم و دیدم این‌همه حیا و سر به زیری چه شد؟ چطور محو گفت و گو با پسری شدم که بی پرده ابراز عشق میکرد و... حالم بد شد... خیلی بد... هوای روز ۱۳ بهار، آن هم در خنکای خانه باغ روستای سرسبزمان نباید این‌قدر داغ میبود، ولی بود! عرق کرده بودم. شرم و خجالت تمام وجودم را پر کرده بود. نمی‌دانم علی داشت مخ چند نفر دیگر را هم زمان میزد که آخرین پیامم را هنوز حتی ندیده بود! بی شک و تردید مسدودش کردم و سراغ دسته گروه ها رفتم. انبوه پیام ها سبب میشد همیشه بالای باقی گفت و گو ها باشد. چشمانم تار می‌دید... بخش‌اول
قلبم آنقدر شدید میزد که گویا انتشار خون در تک تک مویرگ هایم را هم حس میکردم! طبق عادت همیشه انگشت سبابه ام گز گز میکرد... فوری آن گروه کذایی را ترک کردم و از شلوغی خانه باغ به کوچه پس کوچه های ساکت روستا پناه بردم. شاخه های درختان توت و تاک و انار که از پشت دیوار باغ ها به بیرون آمده بود در طرفین کوچه دست در دست هم داده بودند و سقفی از برگ برای دالان تنگ کوچه ساخته بودند. حالم آنقدر از خودم بد بود که بی‌خیال خاکی شدن، پشتم به دیوار کاه گلی کشیده شد و روی زمین افتادم. چادرم را روی سرم کشیدم و یک دنیا برای خودم اشک ریختم... کِی... چرا... به اینجا رسیده بودم؟ چطور حواسم پرت اسم دروغ انداز مجازی شده بود؟ چرا حیایم را انکار میکردم؟ شرمنده تر از شرمنده بودم... تنها گفتم " استغفرالله ربی و اتوب الیه..." خدایا در آغوشم بگیر تا آرام شوم، دلم یک دنیا عشق تو را می خواهد♡ بخش‌دوم
۱۴۰۴/۶/۱۸ رو به اتمام است. عقربه‌ی بزرگ ساعت تنها چند دور دیگر که بزند، بامدادی دیگر و روزی نو آغاز خواهد شد . فردا جشن ۵ سالگی تاسیس باغ انار است. چه زیبا و برازنده است نام باغ انار. مساحتش به اندازه‌ی همه‌ی کره خاکی شده است و کاربرانش از ۱۲۴k گذشته. الحمدلله که برگ اعظم باغ از ابتدا دقیقا زمانی که باغچه‌ی کوچکی بیش نبود، مدیریت تشکیلاتی را برگزید و الا مگر می‌شد این حجم مخاطب را آنهم در فضای مجازی، جمع کرد! به نظرم یکی از ستایش برانگیزترین فعالیت باغ، بصیرت افزایی بود. آنجا که در کارگاه‌ها نهال‌های کوچک و بزرگ شرکت می‌کردند و تاریخ را با عینک ولایت می‌دیدند. یا در هیجانات مسابقه بر تن اسطوره‌ها لباس قرن ۱۴ می‌پوشاندند و به مخاطب نشان می‌دادند، در این آشفته بازار هم می‌توان اسطوره شد. داستانک و داستان کوتاه و رمان‌ها در میان خنده و شوخی و مزاح گم شده‌ی بذر و نهال و جوانه وبرگ همه آرام آرام زیر نور افشانی خورشید ولایت بار داد. کم‌کم درباغ انارهای صادراتی، به ۱۴ زبان زنده‌ی دنیا ترجمه شد. و به دست نهال‌هایی با جعرافیا و حتی اکسیژن فرهنگ متفاوت، که چون ما دل خونی داشتند رسید. و حالا هر کدام برای خودشان باغی خریده‌اند در دل کاربرانشان و البته که همه‌ی باغ‌ها با درهای چوبی کوچکی به هم راه دارند. همه در حال پرورش نهال انار‌اند. یقین دارم خیلی زودتر از زود یاقوت‌هاس سرخ باغ بین‌المللی‌مان، خوراک فکری قیام منجی را تامین خواهند کرد. حالا دیگر بامداد روز۱۴۰۴/۶/۱۹ است. روز تولد باغ انار. امروز متفاوت است. متفاوت تر از همیشه. امروز دفتر مقام عظمی ولایت، جمعی از درختانی که داستانشان اناری به سرخی خون را به بار نشسته، دعوت کرده اند. آنهایی دعوت شدند که در این باغ خون دل خوردند. و سرخی‌اش در انارشان نمودار شد. بروم باید استراحت کنم. فردا بعد نماز صبح عازم تهران هستیم. حسینیه‌ی امام خمینی. بروم که فردا باید دو چشم و گوش و خلاصه حواس پنجگانه‌ی دیگری قرض همراه خود ببرم. نباید چیزی از نگاهم دور بماند. باید نور بگیرم.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹 📝 طراحی(طراحی کاراکتر) 🗓 دوشنبه ۲۲ شهریور ⏰ساعت ۲۱ الی ۲۲ 🎙باغبان : بانو فائزه کمال الدینی در گروه عمومی باغ یاقوت👇 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 🌱
کارگاه توصیف_compressed.pdf
681.1K
📚کارگاه آموزش داستان‌ نویسی با موضوع « توصیف » باغبان: سرکار خانم موسوی (شانار) نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌹کسب مقام دوم کشوری در جشنواره قرآنی 1455 در بخش فیلم کوتاه داستانی(فیلم قبول باشه) به کارگردانی دوست و برادر عزیزمون اقای سیدعلیرضا میراللهی که در کانون فرهنگی هنری سردار حاج قاسم سلیمانی تولید شده است را به ایشان تبریک و آرزوی موفقیت در تمامی مراحل آتی را داریم. ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
زینب شناسی۴_compressed.pdf
174.6K
📒کارگاه 🔸 خانم فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) (سلام ‌الله‌علیها) ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از هاشمی
همراه با خانم پهلوانی(مدافع سلامت)نایب الزیاره باغ اناریها هستیم