eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا حسن ابن علی السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ان‌شاءالله حاجت روایی همتون
ان‌شاءالله سلامتی خودشون و خونواده‌شون، عاقبت بخیری، حاجت روایی در دنیا و آخرت و شهادت دونه دونه تون رو اسم بردم و به نیتتون هم زدم و دعا رو به اسم خودتون تکرار کردم. ان‌شاءالله قابل باشم
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
مژده دهید استاد را ربیع الاول آمده تبریک گویم باغ را ماه عزا سر آمده مژده دهید باغ را حلول غم سر آمده تبریک بر سالارنار ماه فرح برآمده فرارسیدن حلول فرح و شادی ربیع الاول رو خدمت استاد واقفی عزیز و نارسالاری ها تبریک عرض میکنم☘☺️😘 🥀🍁🍂
هدایت شده از اَفـرا ‌
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیفیت رو ایتا خیلی بد میکنه.🤦‍♀ آیدی باغ رو هم گذاشتم.🙏
من سال‌هاست که مرده‌ام و تو چه می‌فهمی.
من در لیلة المبیت به دنیا آمده ام و در ظهر عاشورا شهید شده ام.
من همینجا هستم. کنار همین درخت بلند که به آسمان چهارم می‌رود. تو دلت نمی‌خواهد به آسمان چهارم بروی؟ یک بار دیدنش ضرر ندارد. سنگ مفت، درخت مفت. بیا برو.
بر ستیغ جبال ایمان نشسته ام و به انتهایِ دشت جنون می‌نگرم. وَه چه عظمتی دارد عشق.
برگها تا زنده‌اند نور می‌خورند و به درختان خدمت می‌کنند و وقتی می‌میرند رنگشان هم‌رنگ نور می‌شود و به پای درختان می‌افتند و درون خاک دفن می‌شوند تا نوری که درون سینه‌شان ذخیره کرده‌اند رابه ریشه درختان بنوشانند.
هدایت شده از هاشمی
هاشمی: اقتصاد مقاومتی کودکانه از داخل کیف سنتی کیسه‌ای دراورد. با چشمهای درشتی که تیله‌های سیاه در وسطش می‌درخشید، نگاه شیطنت‌آمیزی به من کرد. مژه ها را که داربست ورودی نگاهش بود را چند بار پشت سر هم، بر‌هم زد. رز نارنجی لبانش شکفت: فاطمه قول بده دعوام نکنی. نه منظورم این‌که قول بده فحشم ندی! اینبار نیشش تا بنا گوش باز بود. شادمان از خنده‌اش، لبخند زدم. _از مدل نگاه کردن و خندات معلوم است برایم آشی پخته‌ای با یک وجب روغن! +ای همچین. بفهمی نفهمی _ در امانی، بگو. +اینها خرده‌های معرق‌های داداش خانم بیگی است. یادت هست، همان خانمه که برای کلاس خلاقیت مدرسه استاد تراشیون، خورده‌های معرق می‌اورد؟ در کم‌تر از چند ثانیه سعی کردم، خاطرات دوره تربیت معلم را از ذهن بگزرانم. _اها بله، چقدر با نمک بود. چقدر همه را می‌خنداند! و با لبخندی دوباره لبانم منحنی شد. +اینها را داداش او داده است. برای کاردستی و خلاقیت بچه‌ها. زیاد بود من مقداری‌اش را برای بچه‌های تو آوردم. فقط گفتم بچه‌ها بریز بپاش می‌کنند بعد فاطمه فحش را نثارم می‌کند! کیسه را از دستش گرفتم. تکه‌های چوب ، ازاندازه بندانگشتی تا کف دست. زیر انداز کرمی با گل‌های قهوه‌ای را از کشو بیرون اوردم و کف سالن پهن کردم. کیسه را باز کردم و محتویاتش را رویش خالی کردم. حسین که بر سر مداد رنگی زرد با زهرا دعوایش شده بود، فرار کرد و به سالن دوید. با دیدن تکه‌های معرق، سرجایش میخکوب شد. چشمانش تا جایی که امکان داشت گرد شد. همینطور دهانش. ابروها تا نزدیکی رستنگاه مو بالا رفت. فقط کم مانده بود از تعجب موهایش سیخ شود! در همین لحظه، زهرا ب