eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرنگار الجزیره که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. تاریخ این جنایات را ثبت خواهد کرد. خون انسانهای بی گناه هدر نخواد رفت.
استحقاق.mp3
34.98M
🎧بشنوید / داستان صوتی "استحقاق" 🥀🌱 🌙داستانی با محوریت زندگانی سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه دوم بخش داستان‌نویسیِ جشنواره یاس به قلم گروه شکوفه‌های انار 🍃 💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🎧بشنوید / داستان صوتی "استحقاق" 🥀🌱 🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه
با سپاس از بچه های شکوفه‌های انار و سرگروه‌شان و همچنین باغبان کلاس آوینار و همچنین‌تر بچه‌های درختان سخنگو و همچنین‌ترین بچه های درختانة‌سخنگو ....بچه ها پرچم باغ انار بالاست...سلامتی همه‌تون یک دانه صلوات خواهم فرستاد. عجل فرجهمش با خودتان.❤️ پ.ن و همچنین میکسر گرامی کاربر فرات. یعنی کسی که همه صداها را می‌ریزد توی میکسر و بعدش ظرف می‌گذارد زیر دستگاه.🤔
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ 🌱مقدمه ...فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ ۚ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا. (پس هنگامی که وعده [عذاب و انتقام ما به کیفر] نخستین فسادانگیزی و طغیان شما فرا رسد، بندگان سخت پیکار و نیرومند خود را بر ضد شما برانگیزیم، آنان [برای کشتن، اسیر کردن و ربودن ثروت و اموالتان] لابه‌لای خانه ها را [به طور کامل و با دقت] جستجو می کنند؛ و یقیناً این وعده ای انجام شدنی است. לכן, כאשר האירוע הראשון מבין שתיים [הנבואות] הגיע, אנחנו עוררנו נגדך המשרתים אצלנו בעל עצמה הרבה, והם בזזו המשכנות [שלך], ואת ההבטחה הייתה חייבת להתגשם. قرآن کریم، سوره اسراء، آیه ۵ אלוהים אומר: בני ישראל, עתה אביא נגדכם לאום מרחוק, עם חזק ואומה עתיקה ואומה שאת שפתה אינכם מבינים ואת נאומה אינכם מכירים. خداوند می‌گوید: ای خاندان اسرائیل، اینک من امتی را از دور بر شما خواهم آورد، امتی که نیرومندند و امتی که قدیمند و امتی که زبان ایشان را نمی‌فهمی و گفتار ایشان را نمی‌دانی. عهد عتیق، سِفر ارمیای نبی، پنج، 15 ⚠️توجه: این داستان به کمک فرضیات نویسنده و بر پایه اخبار، تحلیل‌ها و فیلم‌های منتشر شده در فضای مجازی نوشته شده است و واقعیت آن تایید نمی‌شود. ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ پ.ن: ایده این داستان روز قدس به ذهن بنده رسید و برای همین آماده‌سازی اون کمی طول کشید. ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ تقدیم به روح بلند استاد نادر طالب‌زاده که در ماه مبارک رمضان و در روز قدس به آسمان پر کشید. و تقدیم به بانوی خبرنگار شهید، شیرین أبوعاقلة، که سند جنایت و قساوت رژیم اشغالگر قدس است. قسمت اول دلم برای ربنای قبل از اذان تنگ شده است؛ برای تواشیح اسماءالحسنی. اینجا خبری از این‌ها نیست. با مسجد به قدری فاصله داریم که صدای اذانش هم بهمان نمی‌رسد. اصلا این کارها برای ایرانی‌هاست فقط. خط و خش‌های روی آینه، صورتم را تکیده‌تر از آنچه هست نشان می‌دهند. یک آینه نیمه‌شکسته و کثیف و شیر آبی که چکه می‌کند و به سختی باز و بست می‌شود؛ دستشوییِ هتل لوکس محل اسکانم. مشتم را از آب پر می‌کنم و می‌زنم به صورتم. چشمانم کمی می‌سوزند. یک دور دیگر آب می‌زنم و وضو می‌سازم. زیر لب سوره قدر می‌خوانم. طبق عادت، می‌دانم یکی دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده. از دستشویی بیرون می‌آیم و مُهر کوچک تربتم را روی گلیم کهنه می‌گذارم. ساعت مچی را از طاقچه برمی‌دارم و هم‌زمان که به مچم می‌بندم، نگاهش می‌کنم. عقربه کوچک دقیقه‌شمار تکانی می‌خورد؛ هفت و سی و شش دقیقه. مقابل مُهر، رو به قبله می‌ایستم و هم‌زمان با پایین آوردن آستین‌هایم، اذان و اقامه می‌گویم. صدای قدم‌های راغب را از پشت در چوبی می‌شنوم و در را باز می‌کند، خودش. کنجکاوی‌ام را برای دقت به غذایی که در دست دارد مهار می‌کنم؛ هرچند معده گرسنه‌ام داد و بیداد راه انداخته و افطار می‌خواهد. در عوض، نگاهِ قفل‌شده‌اش روی مُهر از نظرم دور نمی‌ماند. مُهر را طوری نگاه می‌کند که انگار بازمانده موجودات فضایی روی زمین است؛ یک شیء نامأنوس که نباید اینجا، مقابل یک نمازگزار باشد. بی‌خیال. الله اکبرِ نمازم را می‌گویم و بی‌توجه به نگاه راغب، دستانم را می‌اندازم دو طرف بدنم. نمازم تمام می‌شود و تکیه می‌دهم به دیوارِ گچی و شوره‌زده. نوبت من است که خیره بشوم به نماز خواندنِ نامأنوس راغب؛ مُهری که باید باشد و نیست و دستانی که باید کنار بدنش باشد و در هم چفت شده‌اند. طی یک توافق نانوشته، هیچ‌کدام به روی هم نمی‌آوریم این تفاوت‌ها را. مسائل مهم‌تری داریم که بخواهیم حلش کنیم؛ مثلا همین که یک عده ریخته‌اند و قبله اولمان را گرفته‌اند و مردم بی‌گناه مسلمان را دارند می‌کُشند... این‌ها برای هردوی ما مهم‌تر است از این که با دست باز نماز بخوانی یا بسته. تا نمازش تمام بشود، دست به ظرفِ دربسته افطاری نمی‌زنم. سلام نماز را داده و نداده، خیز برمی‌دارد به سمت ظرف و درش را باز می‌کند. بوی پیازداغ که خودش را می‌رساند به عصب‌های بویایی‌ام، تمام سلول‌های بدنم شروع می‌کنند به اعتراض و خودم در دل می‌گویم: وای، چه هیجان‌انگیز! دوباره مُجَدّره! این مُجَدّره، یک غذای فلسطینی و لبنانی ست توی مایه‌های عدس‌پلوی خودمان. یک شب در میان، دارم یا مُجَدّره می‌خورم یا تبوله و قیافه‌ام شبیه سبزیجات و حبوبات شده. کلا یادم رفته گوشت مزه‌اش چه بود. راغب انگار این‌ها را از نگاهم خوانده که سرش را تکان می‌دهد و پایین می‌اندازد، بعد هم با صدای ضعیفی تعارف می‌زند. شرمنده می‌شوم. خب شرایط مردم اینجا انقدرها هم خوب نیست که انتظار غذای شاهانه داشته باشیم ازشان. برای این که راغب ناراحت نشود، با اشتها شروع می‌کنم به خوردن. انقدر سریع که دعای هنگام افطار را هم یادم می‌رود. راغب بدون این که دست به غذا ببرد، خیره می‌شود به منِ از قحطی برگشته و شکمو و می‌گوید: قراره توی جنگ بعدی، هزار و صد و یازده‌تا موشک شلیک کنن به صهیونیست‌ها. ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 💠 📖داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم ✒️ قسمت دوم کلماتش را از تهِ تهِ حلق ادا می‌کند. قاشقی که داشت بشقاب را به مقصد دهانم ترک می‌کرد، در هوا متوقف می‌شود و حینِ فرو دادن لقمه قبلی می‌گویم: باریکلا، حالا چرا هزار و صد و یازده؟ راغب هردو انگشتش را به نشانه یک بالا می‌آورد: یازده، یازده. روز ترور یاسر عرفات. صورتم را در هم می‌برم و قاشق را می‌گذارم داخل دهانم: حالا چرا یاسر عرفات؟ آدم قحط بود که اینو انتخابش کردن؟ شانه بالا می‌اندازد و هنوز جواب نداده که صدای در می‌آید و بعد، یا الله گفتن‌های غلیظ چند جوان عرب. سه تا جوان لاغر قدم می‌گذارند به اتاق؛ بزرگ‌ترینشان هنوز سی سالش نشده. زیر دست خودمان آموزش دیده‌اند؛ حرفه‌ای نیستند ولی در این شرایط قابل قبول‌اند. نیم‌خیز می‌شوم و تعارف می‌زنم که بنشینند و همراهم افطار کنند؛ اما می‌گویند قبلا افطاری خورده‌اند. دورم حلقه می‌زنند و مشتاقانه نگاهم می‌کنند. می‌گویم: شو خطتكم؟(برنامه‌تون چیه؟) یکی از جوان‌ها، از جیبش یک تبلت درمی‌آورد و نقشه آفلاینش را باز می‌کند. روی نقشه، یک شهرک دراز را نشانم می‌دهد به نام آریئل. دراز است؛ مثل کِرم و از بافت منظمش به راحتی می‌توان فهمید صهیونیست‌نشین است. جوان روی یکی از ورودی‌های شهرک زوم می‌کند و می‌گوید: يكفي أن نقتل حارسهم.(کافیه نگهبانشون رو بکشیم.) و دیگری شانه بالا می‌اندازد و با شیطنت می‌خندد: او اکتر.(یا بیشتر.) اخم می‌کنم و منتظر توضیح می‌مانم. جوان دومی ادامه می‌دهد: بعد قتل حارس، رح نضربهم بالسیاره.(بعد کشتن نگهبان، با ماشین زیرشون می‌گیریم.) -یمت؟(کِی؟) -بالیل. عندما يكون هناك جنود فقط.(شب. وقتی فقط سربازها هستن.) دیگری اضافه می‌کند: تم اتخاذ تدابير أمنية مشددة. إنهم خائفون جدا.(تدابیر امنیتی زیادی به کار گرفتن. خیلی ترسیدن.) لبخند کمرنگی روی لبانم می‌نشیند و دقیق‌تر، شروع می‌کنیم به تحلیل عملیاتشان و نقاط ضعف و قوتش. این که از چه اسلحه‌ای و چه ماشینی استفاده کنند، چه ساعتی بروند، چطور فرار کنند، اسلحه را از چه کسی بگیرند و جزئیاتی مثل این. هدف عملیات هم مشخص است؛ ایجاد ترس. حقیقتاً برای نابودی اسرائیل، لازم نیست ما موشک‌های شهاب و سجیلِ گران و نازنینمان را حرامِ این صهیونیست‌ها کنیم. فقط کافیست با همین سنگ‌ها و اسلحه‌های انفرادی و احیانا موشک‌های قسام، انقدر صهیونیست‌ها را بترسانیم که بفهمند مکان غصبی برایشان امن نخواهد بود و برگردند همان‌جا که بودند. بیشتر خانواده‌های یهودی‌ای که با وعده رفاه در سایه دولت یهود به فلسطین آمده‌اند، حالا دیگر فهمیده‌اند که نمی‌شود در یک خاک غصب شده، در آرامش و امنیت زندگی کرد و هرقدر هم مردم فلسطین را سرکوب کنند، آخرش مثل آتشی ست زیر خاکستر که یک روز می‌افتد به جانِ رفاه و آسایش لعنتی‌شان. درواقع ما با ایجاد این حس عدم امنیت، داریم خیلی منطقی ازشان می‌خواهیم تشریف ببرند به سرزمین آبا و اجدادی‌شان و فلسطین را بگذارند برای مردمش. در اتاق باز می‌شود؛ انقدر با شتاب که می‌خورد به دیوار پشت سرش. هردو از جا می‌پریم و من وقتی مرصاد را می‌بینم که در آستانه در ایستاده، اخم را با لبخند قاطی می‌کنم: هوی چته؟ یه لحظه فکر کردم لو رفتیم! مرصاد دست به سینه می‌زند، چشمانش را ریز می‌کند و گردنش را کج: لو رفتی! ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi