آقای روحانی!
🔸بخاطر هشت سال چالشهای امنیتی، از جمله حمله تروریستی داعش، حمله گروهک الاحوازیه و اغتشاشات سال 96، 97 و 98 و به شهادت رسیدن مردم عادی و نیروهای نظامی و امنیتی،
🔸بخاطر هشت سال چالشهای اقتصادی، تورم افسارگسیخته و افزایش ناگهانی قیمت دلار و سکه و سایر کالاها، زمین خوردن صنایع ایرانی، ناامید شدن نخبگان و تولیدکنندگان و فاجعه بورس،
🔸بخاطر هشت سال دست و پا زدن برای گشایشهای برجامی که در آخر به «تقریباً هیچ» رسید،
🔸بخاطر پایمال کردن عزت ایران و ایرانی و مذاکرات ذلیلانه با دشمن،
🔸بخاطر افزایش نابرابری و فقر، بخاطر اشک و آه مردم مظلوم و عزیز سرزمینم،
🔸بخاطر بحرانهای اجتماعی و فرهنگی، بخاطر کمرونق شدن بازار چاپ و نشر کتاب و بخاطر کم شدن فیلمهای فاخر سینما و روی آوردن هنرمندان به طنزهای سخیف،
🔸بخاطر فضای مجازیِ افسارگسیخته و جوانان و نوجوانانِ مظلوم و آسیبدیده در این فضای مسموم،
🔸بخاطر ناامیدی نخبگان کشورم و متوقف شدن چرخ صنعت هستهای، صنعت هوافضا و رکود علمی حاکم بر جامعه علمی،
🔸بخاطر این که "صبح جمعه فهمیدی"، بخاطر وقاحتت، بخاطر فتنه بنزینی که زندگی بسیاری از مردم را به آتش کشید و خاکستر کرد،
🔸بخاطر پیام ضعفی که به دشمن مخابره کردی تا سردارمان را از ما بگیرند؛ بخاطر #حاج_قاسم ،
🔸بخاطر توهین به رهبرم و بیتوجهیهایت به رهنمودهای حضرت آقا، چه در زمینه اقتصادی و چه در زمینه سیاسی و روابط خارجی،
🔸بخاطر مدیریت غیرعلمی و ضعیفت در بحران کرونا و جان باختن بسیاری از هموطنانم،
🔸بخاطر بحرانهای زیستمحیطی و سوختن جنگلهای زاگرس و بیآبی خوزستان و سیستان و بلوچستان، بخاطر لبهای تشنه مردمم و کرامت انسانیِ پایمال شدهشان،
🔸بخاطر همصدا شدنت با ضدانقلاب و کوبیدن نیروهای مسلح و سپاه پاسداران،
🔸بخاطر معاون اولت که با کفش وارد چادر مردم زلزلهزده سرپلذهاب شد،
🔸بخاطر بیست و شش جاسوسی که در میان اطرافیانت پیدا شدند و سایر جاسوسهایی که هنوز پیدا نشدهاند،
🔸بخاطر بستن دهان منتقدانت، توقیف نشریات منتقد، شکایت از اشخاص منتقد و سانسور و توقیف #گاندو ،
🔸بخاطر هشت سال جوانیِ خودم و سایر جوانان سرزمینم که در دولت تو با دلسردی و ناامیدی گذشت،
🔸بخاطر تدبیری که نداشتی و امیدی که ناامید کردی،
و بخاطر خیلی چیزهای دیگر،
حلالت نمیکنیم آقای روحانی!
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#حلالت_نمیکنیم
#عبرت_ایندگان
سلام
#خواندن
جانبها(پایان)
#نوشتن
متن معرفی برای کتاب جانبها
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #جانبها 📕
✍️ نویسنده: #سیدمصطفی_موسوی
#نشر_کتابستان_معرفت
👈کتاب #جانبها، یکی از کتابهایی بود که دوست داشتم خواندنش را کش بدهم تا تمام نشود. با این که نویسنده کتاب اصلاً معروف نیست، قلم قوی و پختهای دارد. چقدر جای چنین رمانهای امنیتیای در میان رمانهای امنیتی خالی ست.😔
🔰داستان از #سوریه شروع میشود و یک مامور امنیتی به نام ابراهیم آن را روایت میکند؛ اما خیلی زود فضا تغییر میکند و میرود در #تهران ، دی ماه نود و شش(که در متنهای معرفی کتاب در اینترنت، به اشتباه نوشتهاند آبانماه 88، اما نه ربطی به آبان دارد و نه سال 88).😐
🧔🏻شخصیت داستان با این که خودش یک مامور امنیتی ست، در ابتدا اعتراضات و آشوبهای دیماه را از دید یک فرد عادی نگاه میکند؛ از دید مردی که در مرکز شهر، با دوستش قرار دارد و بخاطر شلوغی و اعتراضات، نمیتواند به قرارش برسد، و مجبور میشود خودش را بیندازد وسط جمعیت معترض و حتی با آنها همصدا شود، از پلیس کتک بخورد و به یک ساختمان نیمهکاره پناه ببرد.😨
💢تا اینجای داستان، همه چیز را از نگاه مردم عادی میبینید. مردم به اوضاع اقتصادی معترضند و به خیابان ریختهاند؛ اعتراضشان هم به حق است. آنهایی که تظاهرات میکنند، مردم کاملا عادیاند؛ دانشجو، مغازهدار، کارمند و...👨💼🧕👨💻
‼️از هر کدام بپرسی، مشکلی با اصل نظام ندارند، دردشان شرایط دشوار معیشت است؛ اتفاقاً آدمهای مذهبی هم بینشان پیدا میشود. عدهای از جوانها هم صرفا برای تخلیه هیجانات شخصی آمدهاند.🙄
👮♂️پلیس و نیروهای ضدشورش هم به اقتضای وظیفهشان، سعی دارند به شلوغیها پایان دهند و به طور طبیعی، بین مردم و پلیس درگیری اتفاق میافتد؛ اما هیچکس برنده این درگیری نیست و هردو طرف آسیب میبینند.😞
👈مردمی هم هستند که تماشاچیاند و در عین حال معترض؛ با این وجود میدانند نباید وارد این بازی دو سر باخت بشوند، مغازههایشان را میبندند و در خانههایشان میخزند و هربار زیر لب غر میزنند.😶
‼️این میان، از زاویه دید همین فرد عادی، چیزی را میبینیم که عادی نیست.🤔 انگار کسانی هستند که سعی دارند روی آتش خشم مردم بنزین بریزند و اعتراض را تبدیل به اغتشاش کنند. کسانی که نه رفتارهایشان و نه جنس اعتراض و هدفشان مانند مردم نیست؛ اما خودشان را میان مردم جا کردهاند.😠😑
⚠️از جایی به بعد، نگاه شخصیت داستان از نگاه یک فرد عادی، به نگاه یک مامور امنیتی تغییر میکند؛ یعنی ابراهیم ناخواسته میافتد در دل یک ماموریت تعریفنشده.😦
💢تازه اینجاست که مخاطب قدمی جلوتر میآید و پشت پرده این اغتشاشات را میبیند؛ کسانی که اصلاً دغدغه اقتصاد ندارند؛ فقط میخواهند خیابانهای ایران به میدان جنگ تبدیل بشود. کسانی که مردم و خواستهشان را هم تنها نردبانی کردهاند برای رسیدن به خواستههای خودشان.😵
👈هرچه جلوتر بروید، نفس در سینهتان حبس میشود و نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید. از نیمه داستان به بعد، تعلیق داستان بیشتر و بیشتر میشود و تا آخرین کلمات کتاب هم ادامه پیدا میکند؛ طوری که تا آخر داستان نمیتوانید انتهایش را پیشبینی کنید.🤯😳
🔴هرچند، سیر داستان ایراداتی هم داشت و نویسنده کمی ناگهانی داستان را تمام کرد؛ اما روایتی بسیار زیبا و روان بود از مجاهدتهای سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه که میتوانست به خوبی با مخاطب ارتباط بر قرار کند.💞👌
✅در پایان، امیدوارم این داستان واقعی نباشد... 😓
#کتاب_خوب_بخوانیم
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#000513
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
🥀🍃 خبرها حاکی از آن است میبرّند سرها را...
(به مناسبت سالگرد شهادت #محسن_حججی و روز بزرگداشت #شهدای_مدافع_حرم )
تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانالها و گروههایش را زیر و رو میکرد و هربار، خبری که به نظرش مهم میآمد را برای من هم بلند میخواند.
آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم میچکید که نرجس گفت: یکی از رزمندههای سپاه قدس رو اسیر کردن.
اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمیکنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ میافتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد میشدم که گوشیاش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد.
مغزم تکان خورد؛ انگار یکباره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیبترین عکس دنیا را میبینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمیشد جز شجاعت و آرامش چشمان #محسن_حججی .
یک جوری شدم؛ نمیدانم چجوری. اما دیگر برایم بیاهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آنها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار میگفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایهها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر.
درباره #مدافعان_حرم زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر میکردم، بیشتر مغزم مچاله میشد. با خودم میگفتم الان خانوادهاش چه حالی دارند...خودش چی؟
خودم هم نمیدانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمیدانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط میدانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین.
انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که میدیدم، ضریح را که میدیدم، زائران را که میدیدم، رواقها را که میدیدم، در همه این لحظات او میآمد جلوی چشمم.
آبسردکنهای حرم را که میدیدم، یاد لبهای تشنهاش میافتادم و بغض میدوید در گلویم. انگار در تمام آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود.
از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمیدانم چه دعایی. من که راه حل این مسئله را نمیدانستم، حلش را سپردم به خدا.
صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلکهایم داشت میافتاد روی هم. نرجس داشت کانالهایش را چک میکرد. با همان صدای خوابآلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن.
خواب از پلکهایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهرهاش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی...
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیامرسانم را باز کردم. در همه کانالها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بیسر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمیدانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمیدانم چهرهام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم میگفتند: سربهسرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته.
🥀🍃🥀🍃🥀
میخندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. میخندید. همهجای حرم بود، در صحنها، در رواقها، کنار سقاخانه، روبهروی پنجره فولاد.
محسن حججی در میان آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#شهید_محسن_حججی
#مدافعان_حرم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
جد پدریام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلیاش از معماری و بنایی تامین میشد. بهش میگفتند اوس مَمِد(اصفهانیها تلفظ دقیقش را میدانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیدهام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند.
از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار میشد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم میرفتیم تعزیه را نگاه میکردیم. بابا میگفت این شعرهایی که تعزیهخوانها میخوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده میشود؛ از سالها پیش.
با این وجود، تازه فهمیدهام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محلهمان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر میایستادند پای کار و مراسمهای تعطیل شده را احیا میکردند. دعوت تعزیهخوانها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد!
پدربزرگم آن زمانها بچه بوده. خودش برایم تعریف میکرد. میگفت:« محرم در زمستان بود و زمستانها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیهخوانها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده!
بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد اینجا تعزیه بخونه رو که نمیشه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچهش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه!
مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسرداییهایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمیدانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسرداییهایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پولها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده.
پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پولها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟
پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟»
من استاد محمد را ندیدهام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمیآورد. اما یک چیز را درباره او میدانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمیافتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیهالسلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانوادههای شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادیالسلام است. انقدر خوب که تعزیهای که راه انداخت، هنوز پابرجاست...
شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد مینویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصهای باشد که برای ناهار تعزیهخوانها خورد. شاید اگر دغدغهاش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمیشناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش میشد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که میماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد.
کاش ما هم بمانیم...
پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#یادداشت_های_محرمی 📖
به جدِّ جدِّ من میگفتند اوسا آقاجان. نمیدانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که میدانم در عصر قاجار زندگی میکرده. اینطور که از مسنترهای فامیل شنیدهام و آنها هم از پدربزرگشان شنیدهاند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازدهتا پسر هم داشته، بخاطر همه اینها هم، همه ازش حساب میبردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در میافتاده، حتی با گماشتههای پادشاه قاجاری.
شنیدهام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان میگفتند این چوبها را بفروش، پول خوبی گیرت میآید. اوسا آقاجان اما نمیفروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید میرفتند یک محله دیگر.
اوسا آقاجان درختهای باغش را قطع کرد. همه فکر کردند میخواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوبها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون میخرنشون!
اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه میده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟
هیچکس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد.
اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. میگفتند رفته کربلا، همانجا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمیدانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیهالسلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد.
آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتیها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمهگاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله میکنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید.
آقای ما باغیرت است، آقای غیرتیهاست. غیرتیها را خوب میخرد.
کاش ما را هم بخرد...
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#یادداشت_های_محرمی 4 📖
کربلای پیش رو...
تا قبل از همهگیری کرونا، ده شب محرم را میرفتم خانه پدربزرگم در همان محله قدیمی. حسینیه فقط یک دقیقه از خانهشان فاصله دارد. از بعد از نماز مغرب، کارم این بود که گوش به صداهای خیابان بدوزم. وقتی صدای دسته عزاداری را میشنیدم که از حسینیه خارج میشود، راه میافتادم طرف حسینیه. سنخرانی تازه شروع شده بود و جمعیت کم. گاهی حاج آقا دانشمند میآمد برای سنخرانی، گاهی هم کارشناس رسانه میآوردند برای مردم حرف بزند و با الفبای رسانه و دنیای مدرن آشناشان کند.
مردم گوششان بدهکار این چیزها نبود. الان که فکر میکنم، دلم برای سخنرانان جلسه میسوزد. قسمت مردانه خالی بود، نهایتا دوسهتا پیرمرد نشسته بودند آن آخر. مردها میرفتند برای دسته و زنجیرزنی. قسمت زنانه هم که پر بود از صدای گفت و گو و گریه بچهها.
بگذارید رک و راست بگویم؛ مردمی که میآمدند حسینیه، آدمهای کاملا معمولی بودند. حتی خیلی هیئتی و مذهبی هم نبودند. فرق داشتند با آنهایی که پای ثابت هیئتهای معروف و مطرح اصفهان هستند و شور و شعور حسینی را با هم میخواهند؛ هشیارانه به سخنرانی گوش میدهند و موقع روضهخوانی داد میزنند. این مردم، مردم کاملا معمولی بودند.
انگار زنهای محله، منتظر مانده بودند تا محرم بشود و بیایند دیداری با هم تازه کنند. گروهگروه دور هم مینشستند و حرف میزدند. قسمت خندهدارش اینجا بود که بعضی، تنقلات هم با خودشان میآوردند تا دورهمیشان تکمیل شود! جوانترها بیشتر سرشان توی گوشیها و تبلتهایشان بود و بعضی انگار چادر را هم فقط به حرمت عزاداری پوشیده بودند. در همان مراسمها بود که گاهی همکلاسیهای دبستانم را میدیدم و تازه متوجه میشدم ما چقدر کم گذاشتهایم برای مردم این محله. این محله کم شهید نداده است، ولی حالا اوضاع فرهنگیاش چندان خوب نیست...
مسئول خدام میگفت تذکر بدهیم که خانمها صحبت نکنند و به سخنرانی گوش بدهند؛ اما مگر میشد؟ خودش هم میدانست نمیشود. نمیشود یک نفر را مجبور کنی بنشیند و به چیزی که تو میگویی گوش بدهد؛ شاید ظاهراً ساکت بشود، اما آخرش دلش جای دیگر است. باید دلش را به دست بیاوری. خاصیت امام حسین علیهالسلام همین است، دل را به راه میآورد.
مسئولمان به من که میرسید میگفت: چرا انقدر قسمت تو حرف میزنند؟ خب سرشون داد بزن!
نمیتوانستم. خیلی تلاش کردم اما نشد. با خودم میگفتم من آمدهام به عزادار اباعبدالله خدمت کنم، نیامدهام سرش داد بزنم و رئیسبازی دربیاورم. به مسئولمان میگفتم چشم، اما آخرش صدایم بالا نمیرفت. گاهی هم خانمها صدایم میزدند و میگفتند بچه بازیگوششان را دعوا کنم؛ اما این یکی اصلا در توانم نبود. بیایم برای بچههای امام حسین علیهالسلام گریه کنم، بعد سر بچههای مردم داد بزنم؟ در جیبم شکلات میگذاشتم، با یک لبخند و یک شکلات مینشاندمشان یک گوشه. با بعضی هم دوست میشدم. دائم میآمدند به چوبپرم دست میکشیدند و من هم صورتشان را با چوبپر قلقلک میدادم.
بین جمعیت، روی زمین با چسب کاغذی یک مسیر مشخص کرده بودند که آن مسیر را باید تا آخر باز میگذاشتیم. سختترین قسمتش همین بود. بعضی مینشستند توی راه، حالا بیا بلندشان کن. مصیبت بود؛ مخصوصا وقتی میدیدی بنده خدا حرفت را گوش کرده و بلند شده و حالا بین جمعیت متراکم، دنبال جایی برای نشستن میگردد. خانواده اگر بودند که واویلا میشد، انقدر شرمنده میشدم که نگو.
هرچه جلوتر میرفت، حسینیه شلوغتر میشد. چندتا از خادمهای باتجربهتر میایستادند آن آخر و برای مردم جا باز میکردند. واقعا کار سختی بود، من از پسش برنمیآمدم. به اینجا که میرسید، مداح میآمد و چراغها خاموش میشد. انقدر شلوغ میشد که نمیشد راه رفت مگر به قیمت لگد کردن مردم. در حسینیه را میبستیم؛ مصیبت بعدی میآمد سراغمان: خانمهای بچهداری که میخواستند بچهشان را ببرند دستشویی و مایی که نمیتوانستیم در را باز کنیم. تاریکی و گرما و استیصال، کربلا را میآورد جلوی چشممان...
#فرات
#فاطمه_شکیبا
#عاشورا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#یادداشت_های_محرمی 5 📖
زیر دست و پا...
محله ما چون در حاشیه شهر قرار دارد، مهاجرنشین هم هست مخصوصا از بیست سال اخیر. به غیر از برادران و خواهران افغانستانی، قشر دیگری در این محله زندگی میکنند که نمیدانم اهل کجا هستند. از هرکس هم پرسیدم یک جواب متفاوت داد. برخی میگویند افغانستانیاند؛ اما نه چهره و نه زبان و فرهنگشان مانند مردم افغان نیست. بعضی میگویند پاکستانیاند و بسیاری از مردم، عنوان کولی را برایشان انتخاب کردهاند. این قشر بسیار فقیرند و لباسهای رنگارنگشان آنها را شاخص میکند. فارسی هم حرف نمیزنند.
شبهای محرم بود که تازه فهمیدم دخترکان کولی چقدر محتاج محبت و احترامند. من معمولا شبها در پیچ L حسینیه میایستادم و مردم را هدایت میکردم به سمت آخر حسینیه. خوشآمدگویی و سلام هم میدادم. کاملا عادی، به دخترک هفت، هشت ساله کولیای که وارد شد هم سلام کردم. گل از گل دخترک شکفت. ذوق کرده بود؛ انقدر که تا آخر مراسم نگاهم میکرد. من فقط سلام کرده بودم، همین!
مردم کولیها را به دید تحقیر نگاه میکردند. چندبار شد که خانمها صدایم زدند و در گوشم گفتند: میشه این کولیها رو از کنار ما بلند کنی؟ بو میدن!
میماندم چه بگویم. بعضی هم میگفتند این کولیها برای شام میآیند حسینیه. در دلم میگفتم خب بیایند، مگر بد است؟ اینها شاید در طول سال فقط همین ده شب میتوانند غذای به این خوبی بخورند، بگذار بخورند. اصلا نذری حق مردم محروم است، حق همینهاست. بگذار برای شام بیایند، نوش جانشان. بگذار بیایند و نان و نمک اباعبدالله را بخورند، حتی اگر سخنرانی را گوش ندهند و گریه هم نکنند، همین نان و نمک یک جایی اثر خواهد کرد.
همه اینها به کنار، اصل کار همین شام دادن آخر مراسم بود. از بچگی لجم میگرفت از شلوغی و هل دادن مردم. این اواخر توانسته بودیم مردم را طوری مدیریت کنیم که فشار جمعیت باعث نشود شیشه درهای حسینیه بشکند. یادش بخیر. الان دیگر از آن شلوغی لجم نمیگیرد؛ دلم تنگ شدهاست برایش. برای فشاری که باعث میشد بچهها و خانمهای مسن از حال بروند و شیشه بشکند. برای ظهرهای عاشورا که دیگر از پس جمعیت برنمیآمدیم و رسماً میرفتیم زیر دست و پا. زنجیره انسانی میبستیم اما از یک جایی به بعد، حریف فشار جمعیت نمیشدیم. برای این که دستمان نشکند، دست هم را رها میکردیم. یکباره جمعیت مانند آبی که از سد شکسته بریزد، میریختند سرمان و ما در بهترین حالت، همراه جمعیت عقبعقب میرفتیم تا بخوریم به دیوار و یا میافتادیم زیر دست و پایشان. تازه آنجا میشدیم خادم واقعی؛ خاکی، زیر دست و پا و زیر نور داغ آفتاب ظهر. اصلا انگار خادمیمان کامل میشد وقتی با چادر خاکی و کمری که از درد راست نمیشد برمیگشتیم خانه.
این را فقط خادمها میفهمند. خادم که باشی، سهمت از محرم فقط روضه و منبر نیست. دویدن را هم میفهمی، اضطرار را هم میفهمی، شرمندگی را هم. انگار در آن روضههایی که شنیدهای قرار میگیری؛ در همان روضههایی که مردم میشنوند و گریه میکنند. در روضه که قرار بگیری دیگر گریه نمیکنی. میرسی به یک حالی بدتر از گریه...
به وضوح میفهمیدم که شب شام غریبان، حال خادمها با بقیه شبها فرق دارد. چهرههاشان شکسته بود و چادرهایشان خاکی؛ نه این که خودشان گل مالیده باشند، خودش خاکی شده بود.
دلم تنگ شدهاست برای آن شبها. برای تراکم وحشتناک جمعیت، برای دخترکان کولی که تشنه شنیدن یک سلام و خوشآمد بودند، برای گفت و گوی زنها و صدای گریه بچهها، برای نوشیدن و نوشاندن، برای دخترهایی که موقع ورود دسته عزاداری، گردن میکشیدند تا قسمت مردانه را ببینند، برای شنیدن صدای طبل و سنج، برای بچههایی که حرف گوش نمیدادند...اصلا میدانید، دلم میخواهد فقط یک بار دیگر، ظهر عاشورا بشود و بیفتم زیر دست و پای عزادارهای حسین علیهالسلام...
#فرات
#فاطمه_شکیبا
#عاشورا
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#لشگر_فرشتگان / بخش اول
الان دقیقاً یادم نیست چه شد که ناظم مدرسهمان، آن کتابچه را به من داد. شاید چون میدید همیشه یک کتاب غیردرسی برای خواندن دارم. کلاس پنجم بودم. داشتم کتاب اشعه سبز ژول ورن را میخواندم. دنیایم دنیایی بود که ژول ورن ترسیم میکرد؛ کنجکاویهایم هم. ذهنم درگیر طلوع و غروب آفتاب بود و دیدن اشعه سبز.
کتابچه در میان کتابهای دفتر بسیج مدرسهمان بود. یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی.
آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمیکرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی میرسید، ذوق میکردم چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود.
زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگینامه شهدای زن.
عبارت گنگی بود. اصلا مگر زنها شهید میشوند؟ شهادت مال مردهاست که میروند جنگ. شهیدها آدمهای خوبی بودند که برای وطنشان جان دادند. این جملات در اولین لحظه به ذهنم رسید؛ به ذهن یک دختر کلاس پنجمی.
اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود. بعدی از شهید فاطمه جعفریان، بعد زینب کمایی، بتول عسگری و...
خاطراتشان عجیب بود. حساسیتشان روی چادر. روی نماز. روی امام خمینی. و آخر، این که شهید شده بودند بدون این که بروند جنگ. هنوز گنگ بودند برایم؛ اما در ذهنم ماندند. از همانجا یک چراغ در ذهنم روشن شد؛ این که خانمها هم شهید میشوند. نمیدانم چرا؛ اما با این که هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر میکردم، یک جرقهای در ذهنم خورد که: کاش من هم شهید شوم!
صرفا یک جرقه بود؛ خیلی دربارهاش فکر نکردم.
یادم نیست دقیقا اول راهنمایی بودم یا دوم. زنگ آخر بود. با دوستم از مدرسه بیرون میرفتیم که گفت: من حس میکنم تو بزرگ که بشی یه دانشمند هستهای میشی و میان ترورت میکنن و شهید میشی!
صدایش هنوز در گوشم هست. گیج و گنگ نگاهش کردم. شاید حتی یک پوزخند هم زدم. آخر آن موقعها میخواستم جراح مغز و اعصاب بشوم نه دانشمند هستهای. با این وجود، سرم را تکان دادم و گفتم: شاید!
باز هم جدیاش نگرفتم. خیلی برایم مهم نبود؛ اما باز هم همان چراغ گوشه ذهنم روشن شد که: دخترها هم شهید میشوند.
این چراغ کمکم نورش بیشتر شد؛ انقدر زیاد که وقتی گلستان شهدا میرفتم، بیشتر به شهدای دختر سر میزدم. به زهره بنیانیان و زینب کمایی. شهادتی که برای خانمها رقم میخورد، جذابتر بود برایم. راست میگویند که ناز کردن در ذات ما دخترهاست؛ دخترها حتی برای شهادت هم ناز میکنند و شهادت میآید سراغشان؛ برعکس مردها که باید در کوه و بیابان دنبال شهادت بدوند.
یک مدت کارم این بود که در گلستان شهدا بگردم دنبال بانوان شهید. یکییکی، میان قبرها و ردیفها. گاهی حتی از صبح تا ظهر تابستان کارم این بود. قطعه مدافعان حرم که پر بود از بانوانی که در حج خونین سال شصت و شش شهید شدند؛ اما میان ردیفهای دیگر هم هرازگاهی یک شهید خانم پیدا میکردم و از این کشف به خودم میبالیدم. حتی چند شهید گمنام خانم هم میانشان پیدا کرده بودم که جایشان را فقط خودم میدانستم. برای پیدا کردن شهدای خانم، حتی پا میگذاشتم به قسمت قبرهای قدیمی گلستان؛ قسمت خلوت و دور افتادهای که همه میگفتند تنها نرو. و من رفتم؛ بدون این که به حس دلهرهای که داشتم توجه کنم. وقتی شهید زهرا زندیزاده را دیدم که میان آنهمه قبر قدیمی قد علم کرده و از پشت شیشههای عینک بزرگش نگاهم میکند، دلهرهام تبدیل شد به شوق.
هرچه من بیشتر دنبالشان میگشتم، کمتر پیدایشان میکردم. اصلا انگار بیشتر از هفتهزار بانوی شهید از تاریخ کشور حذف شده بودند. اینترنت را که زیر و رو میکردی هم چیز زیادی ازشان پیدا نمیشد؛ آنهایی که معروفتر بودند فقط یک زندگینامه کوتاه داشتند: تاریخ تولد و شهادت و علت شهادت. از همهشان هم یک چیز نوشته بودند: شهید خیلی مهربان بود، خیلی مذهبی بود، خیلی باحجاب بود. همین! اگر کمی خوششانس بودم، چندتا خاطره هم پیدا میکردم. بعضی از شهدا هم بودند که بجز یک نام، اثری ازشان نبود. حتی کسی نمیدانست چرا و چطور شهید شدهاند؛ مخصوصاً شهدای زن خوزستان.
حس میکردم هرچه فریاد میزنم، صدایم به جایی نمیرسد. به هرکس میگفتم دنبال خواندن و حتی جمعآوری خاطرات شهدای خانم هستم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند؛ انگار این کار عبثترین کاری ست که یک نفر میتواند انجام بدهد. انگار بانوانی که در بمباران شهید شده بودند، مهم نبودند؛ اتفاقی شهید شده بودند و اصلا حقشان بود که کشته بشوند. انگار اهمیتشان صرفا در این بود که سند جنایت صدام باشند و به درد الگوسازی برای دختران نوجوان نمیخوردند.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#اربعین
#شهید_رقیه_محمودی
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
#لشگر_فرشتگان / بخش دوم
واقعا مثل دیوانهها شده بودم. هرجا اسم یک شهید خانم میشنیدم، دربهدر میگشتم که ببینم چیزی از زندگینامه و خاطراتش هست یا نه. دیگر کارم از کشف شهدای خانم در گلستان شهدا گذشته بود، فضای مجازی و کتابها را برای پیدا کردنشان شخم میزدم. افتاده بودم دنبال کتابهایی که درباره شهدای زن نوشتهاند. معروفترینشان راز درخت کاج بود؛ زندگی شهید زینب کمایی. ستاره غروب، دخترم ناهید، من میترا نیستم، کد هشتاد و دو، راض بابا، دختران هم شهید میشوند، عصمت، عاشقانهای برای شانزده سالهها، دختری با روسری آبی، عطر نارنج بوی باروت، فرشته نجات، دختری کنار شط، تصویر آخر، نیمکتهای سوخته، عروس خاک... همه را خواندم. بعضی قوی بودند و بعضی نه. بعضی کتابها انگار فقط برای رد کردن گزارش بودند و این که بگویند: «بله ما هم یک چیزی نوشتیم!». کم بودند. حق شهید را ادا نمیکردند. این میان، یک مجموعه ده جلدی بدجور چشمم را گرفته بود: زنان آسمانی. اصلا وقتی فهمیدم ده جلد کتاب درباره شهدای زن چاپ شده است بال درآوردم؛ اما خیلی زود فهمیدم این کتابها چندبار در همان دهه هفتاد چاپ شده و دیگر پیدا نمیشوند.
سال نود و هشت، دوباره همان جنون زده بود به سرم. میخواستم هرطور شده یک یادواره برای بانوان شهید برگزار کنم. دنبال یک راهی میگشتم برای رسیدن صدایشان به همه. با چندنفر از دوستانم افتاده بودیم دنبال خاطراتشان؛ هرچند بقیه بچهها عطش من را نداشتند و برای همین، وقتی کرونا همهگیر شد، کار زمین خورد. با این وجود، فهمیدم پدربزرگم معلم دبیرستان شهید زهره بحرینیان بوده، یا یکی از دوستانم با چندنفر از بانوان شهید سامرا نسبت فامیلی دارد و حتی یکی از معلمان دبیرستانم، از اقوام دوتن از شهدای بمباران اصفهان است و اینها هم به انبوه کشفهایی که داشتم افزوده شد. بعدها بخشی از نتیجه تحقیقاتم درباره بانوان شهید را گره زدم به شاخه زیتون و دیدم بانوان شهید میان دختران نوجوان، خواهان زیاد دارند.
وقتی داشتم برای یادواره بانوان شهید، اسم شهدا را لیست میکردم، شهیدی پیدا کردم به نام رقیه محمودی. ضابط قوه قضائیه. نحوه شهادتش بدجور به دلم نشست؛ انقدر که دوباره مثل دیوانهها افتادم دنبالش؛ دنبال خاطراتش، زندگینامهاش و هرچیزی که من را به او برساند. آخرش فهمیدم شهید رقیه محمودی، یکی از ده شهیدی ست که خاطراتش در مجموعه زنان آسمانی چاپ شده. دوباره دربهدر کتابفروشیهای گلستان شهدا و هر سایتی که فکر میکردم ممکن است این کتاب را بفروشد را زیر و رو کردم. طلسم شده بود. هیچ جا پیدایش نکردم.
همیشه گوشه ذهنم این را داشتم که یک روز در یکی از رمانهایم، ماجرای شهادت رقیه را بازنویسی کنم. مهرش به دلم نشسته بود. میخواستم در رفیق به این مدل شهادت بپردازم؛ اما دیدم نمیشود قشنگ روی آن حرف زد و موضوع شهید میشود. خودم از شهید خواستم یک جایی راهی برایم باز کند تا از مظلومیت درش بیاورم.
این راه در خط قرمز باز شد. وقتی پیرنگ خط قرمز را مینوشتم، یاد قول و قرارم با شهید محمودی افتادم و شخصیت مطهره خلق شد.
دو قسمتی که مربوط به شهادت مطهره یا همان رقیه بود را وقتی در کانال منتشر کردم، از تعداد بالای پیامهایی که در ناشناس آمد، فهمیدم خیلیها مثل من هستند که رقیه را دوست دارند و تشنه شنیدن خاطراتش هستند. دوست داشتم کتاب «باید امشب بروم» که زندگینامه رقیه بود را معرفی کنم؛ اما میدانستم کسی پیدایش نمیکند.
بعد از نماز صبح، با نهایت ناامیدی نام کتاب را در اینترنت جستجو کردم. اولین نتیجهای که آورد، سایت نویدشاهد بود؛ انتشارات خود کتاب. بازش کردم و درکمال ناباوری، صحنهای دیدم که چشمان خوابآلودم را باز کرد: کتاب به صورت رایگان در دسترس شماست!
با ناباوری کلمه دانلود را لمس کردم. هرچه خط آبیرنگ نوار دانلود جلوتر میرفت، چشمان من هم بازتر میشد. انگار در خواب به چیزی که میخواستم رسیده بودم؛ اما نه...کاملا بیدار بودم. دانلود تکمیل شد. هنوز شک داشتم؛ با ناباوری فایل را باز کردم. خودش بود...زندگینامه و خاطرات شهید رقیه محمودی!
خلاصه که... الان سه روز است میخواستم این متن را بنویسم و بعد فایل کتاب را برایتان منتشر کنم؛ چون میخواستم بدانید پشت این فایل چه دغدغه و عقبهای هست و اگر به دستتان رسیده، عنایت خودِ شهید بوده و بس.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#اربعین
#شهید_رقیه_محمودی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در راه بازگشت از پیادهروی #اربعین ؛ عاشقان حسین علیهالسلام هنوز در راهش به سوی شهیدان حسین قدم میزنند...
زندهرود هم تشنه قدمهای زائران حسین است...
پل بزرگمهر اصفهان
#اربعین
#فاطمه_شکیبا
#فرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در راه بازگشت از پیادهروی #اربعین ؛ عاشقان حسین علیهالسلام هنوز در راهش به سوی شهیدان حسین قدم میزنند...
زندهرود هم تشنه قدمهای زائران حسین است...
پل بزرگمهر اصفهان
#اربعین
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش اول
هنوز هفت سالم نشده بود. دیر رسیدم به کلاس. محیط مدرسه برایم جدید و ناآشنا بود. خجالتزده و با اشاره معلم، رفتم به سمت نیمکت آخر که یک نفر جای خالی داشت.
زنگ اول، کلاس اول دبستان. معلم گفت دفتر نقاشی و مدادرنگی دربیاوریم و نقاشی بکشیم. احساس غریبی میکردم. هیچکس را نمیشناختم. اصلا بلد نبودم با همسالانم ارتباط بگیرم؛ شاید تا آن لحظه حتی اینهمه دخترِ همسن خودم ندیده بودم. نگاهم کشیده شد به سمت بغلدستیام. دخترکی با پوست نسبتا تیره، صورت گرد و تپل و چشمان کشیده و لبهای غنچه و سرخ. درحالی که داشت دفتر نقاشیاش را باز میکرد و جامدادیاش را روی میز میگذاشت، با صدای قشنگ و مخملیاش گفت: دخترخانم میای با هم دوست بشیم؟
و لبخند زد. لهجهاش کمی عجیب بود. شاید جزو معدود بچههایی بود که به من درخواست دوستی میداد. نمیدانم چرا؛ اما بیشتر دوران کودکیام تنها بودم و از دید همسنهایم همبازی خوبی به نظر نمیآمدم. برای همین، درخواست دوستیاش را روی هوا گرفتم. اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم. گفت: بانو!
اسمش به برایم نامفهوم بود. مگر بانو هم اسم است؟ پرسیدم: چی؟
دوباره تکرار کرد: بانو!
و بعد توضیح داد: من افغانم. توی کشور ما جنگه، ما مجبور شدیم بیایم اینجا.
وقتی جمله آخر را گفت، بغض صدایش را خش زد. هم من هم او دو دختر کلاس اولی بودیم. من حتی هفت سالم تمام نشده بود. دوتا دختر شش، هفت ساله چه درکی باید از جنگ داشته باشند؟ من که هیچی. هیچ درکی از جنگ نداشتم بجز هرچه از قاب تلوزیون دیده بودم؛ آن هم مبهم. بانو اما با من فرق داشت. سایه جنگ تمام زندگیاش را گرفته بود، انقدر که مجبور شده بود همراه خانوادهاش ترک کشور کند و بیاید به یک کشور دیگر.
بعداً وقتی معلم اسمش را برای حضور و غیاب صدا زد، فهمیدم اسمش شهربانو ست و در خانه به اختصار بانو صدایش میزنند. اسمش به نظرم خاص و قشنگ آمد؛ مثل نام خودم. شهربانو... آهنگ زیبایی داشت و شکوه خاصی.
زنگ تفریح همراهش رفتم و فهمیدم یک خواهر دارد که یک سال از ما بزرگتر است. نشستیم کنار هم و داشتیم با هم حرف میزدیم که چندنفر آمدند و شروع کردند به مسخره کردن خواهر شهربانو. علت دعوایشان را نمیفهمیدم؛ ما کاری به کسی نداشتیم. خیلی جرات نداشتم وارد تعاملات بچهها شوم. دوست داشتم در حاشیه امن خودم بمانم؛ برای همین چیزی نگفتم.
شب اما، به پدرم گفتم: بابا من یه دوستی پیدا کردم که از افغانستان اومده. دختر خوبی بود، ولی بچهها مسخرهش میکردن چون افغان بود. چرا؟
پدرم اخم کرد: اونایی که دوستت رو مسخره میکنن نژادپرستن. فقط آدمای نادون نژادپرستی میکنن. مواظب باش تو نژادپرست نباشی!
بعد با حوصله برایم از تاریخ ایران و افغانستان گفت؛ از این که ما یکی بودیم و انگلیس میان ما دیوار کشید. از این که الان هم انگلیسیها میخواهند میان ما جدایی بیفتد...
من هنوز هفت سالم تمام نشده بود؛ اما در حد خودم معنای نژادپرستی را فهمیدم و از آن بدم آمد. بانو دختر بدی نبود؛ اتفاقاً خیلی مهربان بود. دلیلی نداشت کسی مسخرهاش کند. همه فکر میکردند خواهر شهربانو دختر بداخلاقی ست؛ اما نمیدانستند او وقتی عصبانی میشود که مسخرهاش میکنند. من که با او دوست بودم میدیدم که اصلا بداخلاق نیست.
از فردایش توی مدرسه، از حاشیه امنم بیرون آمدم. هر وقت کسی شهربانو و خواهرش را مسخره میکرد، میپریدم جلو و با لحن کودکانهام جمله پدر را تکرار میکردم: شماها نژادپرستید! آدمای نادون نژادپرستی میکنن! شما نباید شهربانو رو اذیت کنین!
انقدر با همسنهایم تعامل نداشتم که حتی زبانشان را بلد نبودم. وقتی این حرفها را میزدم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند. مثل کسانی که از مریخ آمدهاند. انقدر که بیشتر از این که حرفم را بفهمند، از سخن گفتنِ بدون لهجهام تعجب میکردند و میگفتند: این چقدر قشنگ حرف میزنه!
حرص میخوردم. بچههای افغان در مدرسهمان کم نبودند. برخورد بد بعضی معلمها و بچههای مدرسه، بچههای افغانستانی را منزوی و حتی عصبی کرده بود؛ حق هم داشتند. بچههای ایرانی در بازی راهشان نمیدادند. این مسئله برایم قابلتحمل نبود؛ چون تنها تفاوت بچههای ایرانی و افغانی در مدرسه ما، چشمهای کشیدهشان و لهجه متفاوتشان بود نه چیز دیگر.
یک روز همراه شهربانو خواستیم در یک بازی دستهجمعی شرکت کنیم که شهربانو را راه ندادند، اما به من گفتند بیا. مثل همیشه رگِ ظلمستیزیِ کودکانهام ورم کرد. دست شهربانو را گرفتم و گفتم: منم نمیام. میریم با هم بازی میکنیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
بسم الله
امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلاماللهعلیها.
این هدیه برای من و اعضای گروه انارهای چریک خیلی ارزشمنده.
با سپاس فراوان از استاد محترم آقای واقفی و سرکار خانم آقابابایی که زحمت ارسال هدیه رو بر عهده داشتند.🌿🌷
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
✍️یادداشتی به مناسبت سالگرد حماسه سیزده آبان و تسخیر لانه جاسوسی آمریکا👊
‼️«چرا تا کنون در واشنگتن کودتا شکل نگرفته است؟ چون در واشنگتن «سفارت آمریکا» وجود ندارد.»
این جملهی وکیلِ رئیسجمهور هائیتی است؛ اندکی پس از کودتای آمریکا در هائیتی و در سال 2004.
میدانید، همیشه برایم سوال بود که بالا رفتن از دیوار یک ساختمان قدیمی و تسخیرش مگر چقدر مهم است که امام اسم آن را گذاشت انقلاب دوم؟ دستگیری چندتا جاسوس و به دست آوردن اسناد جاسوسی، نهایتاً به اندازه یک عملیات ضدجاسوسی ارزش دارد و نه به اندازه یک انقلاب.
اصلاً شاید این سوال برای شما هم وجود داشته که آیا تجاوز به یک سفارتخانه که بخشی از خاک یک کشور است، کار درستی ست و جای حمایت دارد؟
باید نگاهی به تاریخ انداخت. ما اولین کشور در دنیا نیستیم و نبودیم که علیه سلطه آمریکا قیام کرد و آخرین آن هم نخواهیم بود؛ اما یک وجه تمایز عمده با همه کشورها داریم: در ایران سفارت آمریکا وجود ندارد.
بیایید به تاریخ برگردیم و به مفهومی به نام کودتا. کودتا یعنی چه؟ یعنی ضربه ناگهانی به دولت که غالبا از سوی نیروهای نظامی صورت میگیرد؛ هرچند میتواند از سوی نیروهای غیرنظامی نیز اتفاق بیفتد.
گاهی کودتا در اصل با حمایت نهاد یا کشوری صورت میگیرد؛ یعنی کشوری چتر حمایت مادی و معنوی همهجانبهاش را بر سر شورشیان میافکند تا از این طریق به اهداف سیاسی خودش در کشور مورد نظر برسد.
جالب است بدانید کشور آمریکا با بیش از شصت کودتای موفق یا ناموفق، سلطان کودتا در جهان است(البته این حجم از علاقه آمریکا به تعیین سرنوشت ملتها هم جای تعجب دارد!).
قطعا فرصت توضیح درباره همه این شصت کودتا وجود ندارد؛ اما یک نمونهاش کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو در ایران است که دولت مصدق را برکنار کرد و محمدرضا پهلوی را دوباره بر اریکه قدرت نشاند. با این وجود، اجازه بدهید فقط به بردن نام کشورهایی که آمریکا اقدام به کودتا در آنها کرده، بسنده کنیم:
روسیه، یونان(دوبار)، کوبا(دوبار)، ایران، سوریه، آلبانی، گواتمالا، تایلند، لائوس، لبنان، عراق(سه بار)، کنگو(دوبار)، ترکیه(سه بار)، اکوادور، ویتنام جنوبی(دوبار)، جمهوری دومینیکن، برزیل، بولیوی(دوبار)، اندونزی، زئیر، پاناما، غنا، کامبوج(دوبار)، شیلی، اوروگوئه، آرژانتین، پاکستان(دوبار)، کره جنوبی، جزایر سیسیل، چاد، گرنادا، گینه، بورکینافاسو، پاناما، پاراگوئه، فیلیپین، نیکاراگوئه، السالوادور، هائیتی(سه بار)، اوگاندا، کلمبیا، ونزوئلا، گرجستان، اوکراین(دوبار)، ازبکستان، قرقیزستان، هندوراس، مصر.
میبینید که با این کارنامه مفصل در زمینه کودتا و براندازی، آمریکا استحقاق گرفتن مدال کودتا را در دنیا دارد.
بسیاری از این کودتاها دقیقاً زمانی اتفاق میافتادند که در یک خیزش مردمی، حکومت مستبد و غربگرا از بین میرفت و یک حکومت ضدآمریکایی به وجود میآمد؛ نکته مهمتر این که در تمام این کشورها، آمریکا دارای سفارت بود و کودتاها از طریق سفارت آمریکا هدایت و رهبری میشد.
شاید اگر مردم پس از خیزش مردمیشان، سفارت آمریکا را نیز به عنوان مرکز هدایت کودتا تعطیل میکردند، هیچوقت چنین کودتاهایی به وقوع نمیپیوست.
پس از انقلاب اسلامی نیز، طرحهای زیادی برای کودتا علیه نظام جمهوری اسلامی اجرا شد که همه با شکست مواجه شدند و با گذشت بیش از چهل سال، تمام طرحهای آمریکا برای براندازی نظام جمهوری اسلامی به بنبست رسیدهاست.
یکی از وجوه تمایز ایران با سایر کشورها، این است که در این سالها آمریکا در ایران سفارت نداشته است و همین موضوع یکی از عوامل مهم به بنبست خوردن طرحهای کودتا در ایران است(البته عوامل دیگری هم وجود دارد).
سفارت آمریکا درواقع چشم و بازوی آمریکا در هر کشور و محل فرماندهی و هدایت کودتاست. اشغال سفارت آمریکا در ایران، در واقع بریدن دست آمریکا و کور کردن چشم آن در ایران بود که توانست انقلاب اسلامی را از خطر کودتا و براندازی حفظ کند.
شاید اگر لانه جاسوسی تسخیر نمیشد، عمر انقلاب اسلامی نیز زود به پایان میرسید و به سرنوشت سایر جنبشهای آزادیبخش دچار میشد.
حالا میتوان ارزش حرکت دانشجویان و دانشآموزان خط امام را فهمید؛ ارزش تسخیر لانه جاسوسی اگر به اندازه انقلاب اسلامی نباشد، کمتر از آن هم نیست چرا که ضامن حفظ و بقای آن شد و برای همین بود که امام آن را انقلاب دوم نامیدند.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#استکبارستیزی
#ایران_قوی
#مرگ_بر_امریکا
#بریده_کتاب 📖
بریدهای از رمان #عقیق_فیروزه_ای ✨💍
✍️ #فاطمه_شکیبا
🔸به مناسبت سالگرد حماسه #نهم_دی و روز بصیرت و میثاق با ولایت🔸
🔰🔰🔰
بالای پل هوایی ایستاده بود. جمعیت در خیابان موج میزد و در میدان امام حسین(ع) دریا میشد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو.
پرچمهای بزرگ «یا حسین(ع)» روی دستها میچرخید. بجز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یکدست سیاه بود.
- در روز عزا حرمت ارباب شکستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
همین چندروز پیش بود. آنچه را میدید باور نمیکرد. این بار نه سطلهای زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش میسوخت. با دیدن شعله میان پرچمها، احساس کرد آتش از درون او زبانه میکشد. تعدادی از عزاداران در آتش میسوختند.
- این فتنه گران راه عزادار تو بستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده میکرد و باعث میشد در سرمای دیماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی و امدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنهگرها تمام است. ارباب بیسر مثل همیشه به داد رسید و مرز کمرنگ میان حق و باطل را پررنگ کرد.
مظلومنماهای مدعی سیادت، با آتش زدن پرچمهای عزاداری نشان دادند از نسل همانهایند که خیام حرم آلالله را به آتش کشیدند.
پای حسین(ع) و عباس(ع) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت.
- علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
علمدار کجایی؟
علمدار کجایی...؟
🔰🔰🔰
#فاطمیه
#بصیرت
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#روایت_عشق
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
🌱مقدمه
...فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ ۚ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا.
(پس هنگامی که وعده [عذاب و انتقام ما به کیفر] نخستین فسادانگیزی و طغیان شما فرا رسد، بندگان سخت پیکار و نیرومند خود را بر ضد شما برانگیزیم، آنان [برای کشتن، اسیر کردن و ربودن ثروت و اموالتان] لابهلای خانه ها را [به طور کامل و با دقت] جستجو می کنند؛ و یقیناً این وعده ای انجام شدنی است.
לכן, כאשר האירוע הראשון מבין שתיים [הנבואות] הגיע, אנחנו עוררנו נגדך המשרתים אצלנו בעל עצמה הרבה, והם בזזו המשכנות [שלך], ואת ההבטחה הייתה חייבת להתגשם.
قرآن کریم، سوره اسراء، آیه ۵
אלוהים אומר: בני ישראל, עתה אביא נגדכם לאום מרחוק, עם חזק ואומה עתיקה ואומה שאת שפתה אינכם מבינים ואת נאומה אינכם מכירים.
خداوند میگوید: ای خاندان اسرائیل، اینک من امتی را از دور بر شما خواهم آورد، امتی که نیرومندند و امتی که قدیمند و امتی که زبان ایشان را نمیفهمی و گفتار ایشان را نمیدانی.
عهد عتیق، سِفر ارمیای نبی، پنج، 15
⚠️توجه: این داستان به کمک فرضیات نویسنده و بر پایه اخبار، تحلیلها و فیلمهای منتشر شده در فضای مجازی نوشته شده است و واقعیت آن تایید نمیشود.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
پ.ن: ایده این داستان روز قدس به ذهن بنده رسید و برای همین آمادهسازی اون کمی طول کشید.
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
تقدیم به روح بلند استاد نادر طالبزاده که در ماه مبارک رمضان و در روز قدس به آسمان پر کشید.
و تقدیم به بانوی خبرنگار شهید، شیرین أبوعاقلة، که سند جنایت و قساوت رژیم اشغالگر قدس است.
قسمت اول
دلم برای ربنای قبل از اذان تنگ شده است؛ برای تواشیح اسماءالحسنی. اینجا خبری از اینها نیست. با مسجد به قدری فاصله داریم که صدای اذانش هم بهمان نمیرسد. اصلا این کارها برای ایرانیهاست فقط.
خط و خشهای روی آینه، صورتم را تکیدهتر از آنچه هست نشان میدهند. یک آینه نیمهشکسته و کثیف و شیر آبی که چکه میکند و به سختی باز و بست میشود؛ دستشوییِ هتل لوکس محل اسکانم. مشتم را از آب پر میکنم و میزنم به صورتم. چشمانم کمی میسوزند. یک دور دیگر آب میزنم و وضو میسازم. زیر لب سوره قدر میخوانم. طبق عادت، میدانم یکی دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده.
از دستشویی بیرون میآیم و مُهر کوچک تربتم را روی گلیم کهنه میگذارم. ساعت مچی را از طاقچه برمیدارم و همزمان که به مچم میبندم، نگاهش میکنم. عقربه کوچک دقیقهشمار تکانی میخورد؛ هفت و سی و شش دقیقه. مقابل مُهر، رو به قبله میایستم و همزمان با پایین آوردن آستینهایم، اذان و اقامه میگویم. صدای قدمهای راغب را از پشت در چوبی میشنوم و در را باز میکند، خودش. کنجکاویام را برای دقت به غذایی که در دست دارد مهار میکنم؛ هرچند معده گرسنهام داد و بیداد راه انداخته و افطار میخواهد. در عوض، نگاهِ قفلشدهاش روی مُهر از نظرم دور نمیماند. مُهر را طوری نگاه میکند که انگار بازمانده موجودات فضایی روی زمین است؛ یک شیء نامأنوس که نباید اینجا، مقابل یک نمازگزار باشد. بیخیال. الله اکبرِ نمازم را میگویم و بیتوجه به نگاه راغب، دستانم را میاندازم دو طرف بدنم.
نمازم تمام میشود و تکیه میدهم به دیوارِ گچی و شورهزده. نوبت من است که خیره بشوم به نماز خواندنِ نامأنوس راغب؛ مُهری که باید باشد و نیست و دستانی که باید کنار بدنش باشد و در هم چفت شدهاند. طی یک توافق نانوشته، هیچکدام به روی هم نمیآوریم این تفاوتها را. مسائل مهمتری داریم که بخواهیم حلش کنیم؛ مثلا همین که یک عده ریختهاند و قبله اولمان را گرفتهاند و مردم بیگناه مسلمان را دارند میکُشند... اینها برای هردوی ما مهمتر است از این که با دست باز نماز بخوانی یا بسته.
تا نمازش تمام بشود، دست به ظرفِ دربسته افطاری نمیزنم. سلام نماز را داده و نداده، خیز برمیدارد به سمت ظرف و درش را باز میکند. بوی پیازداغ که خودش را میرساند به عصبهای بویاییام، تمام سلولهای بدنم شروع میکنند به اعتراض و خودم در دل میگویم: وای، چه هیجانانگیز! دوباره مُجَدّره!
این مُجَدّره، یک غذای فلسطینی و لبنانی ست توی مایههای عدسپلوی خودمان. یک شب در میان، دارم یا مُجَدّره میخورم یا تبوله و قیافهام شبیه سبزیجات و حبوبات شده. کلا یادم رفته گوشت مزهاش چه بود. راغب انگار اینها را از نگاهم خوانده که سرش را تکان میدهد و پایین میاندازد، بعد هم با صدای ضعیفی تعارف میزند. شرمنده میشوم. خب شرایط مردم اینجا انقدرها هم خوب نیست که انتظار غذای شاهانه داشته باشیم ازشان. برای این که راغب ناراحت نشود، با اشتها شروع میکنم به خوردن. انقدر سریع که دعای هنگام افطار را هم یادم میرود.
راغب بدون این که دست به غذا ببرد، خیره میشود به منِ از قحطی برگشته و شکمو و میگوید: قراره توی جنگ بعدی، هزار و صد و یازدهتا موشک شلیک کنن به صهیونیستها.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت دوم
کلماتش را از تهِ تهِ حلق ادا میکند. قاشقی که داشت بشقاب را به مقصد دهانم ترک میکرد، در هوا متوقف میشود و حینِ فرو دادن لقمه قبلی میگویم: باریکلا، حالا چرا هزار و صد و یازده؟
راغب هردو انگشتش را به نشانه یک بالا میآورد: یازده، یازده. روز ترور یاسر عرفات.
صورتم را در هم میبرم و قاشق را میگذارم داخل دهانم: حالا چرا یاسر عرفات؟ آدم قحط بود که اینو انتخابش کردن؟
شانه بالا میاندازد و هنوز جواب نداده که صدای در میآید و بعد، یا الله گفتنهای غلیظ چند جوان عرب. سه تا جوان لاغر قدم میگذارند به اتاق؛ بزرگترینشان هنوز سی سالش نشده. زیر دست خودمان آموزش دیدهاند؛ حرفهای نیستند ولی در این شرایط قابل قبولاند. نیمخیز میشوم و تعارف میزنم که بنشینند و همراهم افطار کنند؛ اما میگویند قبلا افطاری خوردهاند.
دورم حلقه میزنند و مشتاقانه نگاهم میکنند. میگویم: شو خطتكم؟(برنامهتون چیه؟)
یکی از جوانها، از جیبش یک تبلت درمیآورد و نقشه آفلاینش را باز میکند. روی نقشه، یک شهرک دراز را نشانم میدهد به نام آریئل. دراز است؛ مثل کِرم و از بافت منظمش به راحتی میتوان فهمید صهیونیستنشین است. جوان روی یکی از ورودیهای شهرک زوم میکند و میگوید: يكفي أن نقتل حارسهم.(کافیه نگهبانشون رو بکشیم.)
و دیگری شانه بالا میاندازد و با شیطنت میخندد: او اکتر.(یا بیشتر.)
اخم میکنم و منتظر توضیح میمانم. جوان دومی ادامه میدهد: بعد قتل حارس، رح نضربهم بالسیاره.(بعد کشتن نگهبان، با ماشین زیرشون میگیریم.)
-یمت؟(کِی؟)
-بالیل. عندما يكون هناك جنود فقط.(شب. وقتی فقط سربازها هستن.)
دیگری اضافه میکند: تم اتخاذ تدابير أمنية مشددة. إنهم خائفون جدا.(تدابیر امنیتی زیادی به کار گرفتن. خیلی ترسیدن.)
لبخند کمرنگی روی لبانم مینشیند و دقیقتر، شروع میکنیم به تحلیل عملیاتشان و نقاط ضعف و قوتش. این که از چه اسلحهای و چه ماشینی استفاده کنند، چه ساعتی بروند، چطور فرار کنند، اسلحه را از چه کسی بگیرند و جزئیاتی مثل این. هدف عملیات هم مشخص است؛ ایجاد ترس. حقیقتاً برای نابودی اسرائیل، لازم نیست ما موشکهای شهاب و سجیلِ گران و نازنینمان را حرامِ این صهیونیستها کنیم. فقط کافیست با همین سنگها و اسلحههای انفرادی و احیانا موشکهای قسام، انقدر صهیونیستها را بترسانیم که بفهمند مکان غصبی برایشان امن نخواهد بود و برگردند همانجا که بودند. بیشتر خانوادههای یهودیای که با وعده رفاه در سایه دولت یهود به فلسطین آمدهاند، حالا دیگر فهمیدهاند که نمیشود در یک خاک غصب شده، در آرامش و امنیت زندگی کرد و هرقدر هم مردم فلسطین را سرکوب کنند، آخرش مثل آتشی ست زیر خاکستر که یک روز میافتد به جانِ رفاه و آسایش لعنتیشان. درواقع ما با ایجاد این حس عدم امنیت، داریم خیلی منطقی ازشان میخواهیم تشریف ببرند به سرزمین آبا و اجدادیشان و فلسطین را بگذارند برای مردمش.
در اتاق باز میشود؛ انقدر با شتاب که میخورد به دیوار پشت سرش. هردو از جا میپریم و من وقتی مرصاد را میبینم که در آستانه در ایستاده، اخم را با لبخند قاطی میکنم: هوی چته؟ یه لحظه فکر کردم لو رفتیم!
مرصاد دست به سینه میزند، چشمانش را ریز میکند و گردنش را کج: لو رفتی!
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
پیام یکی از مخاطبان بنده در انجمن رمان...
الحمدلله...
الحمدلله...
الحمدلله که مفید بوده...
کاش رمان رفیق رو بقیه مردم ایران هم میخوندن و به دام بازی دشمن نمیافتادند.
رمان امنیتی رفیق:
https://eitaa.com/istadegi/1462
#فاطمه_شکیبا
#گشت_ارشاد #حجاب #اربعین
#امام_حسین #پای_انقلاب_ایستاده_ایم
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
دو سال پیش برای یک پروژه، لازم بود فیلمهای حمله تروریستی به حرم امام رضا(علیهالسلام) را ببینم. نه یک بار که چندبار.
مجبور بودم ببینم،
خون زوار به در و دیوار حرم را...
قرآنهای پارهپاره را...
چلچراغهای شکسته را...
میدانید قرآن پارهپاره، چطور جگر را پارهپاره میکند؟
میدانید خون زوار به دیوار حرم، چطور دل را خون میکند؟
میدانید چلچراغِ شکسته، چطور دل را میشکند؟
حرمی که از جانت بیشتر دوستش داری، بارها دورش طواف کردهای، کاشیهایش را با اشک شستهای... اگر ببینی به خون نشستهاست چه میکنی؟
اینجا حرم است، حرمت دارد...
فرودگاه ملائک است، محل بالا رفتن مناجاتهاست، پناه بغضهای درگلو شکسته است، جای دویدن و خنده بچههاست...
خون روی سنگهای مرمر حرم...؟
وامحمدا...
دیدن این تصویر، خاطره آن عاشورای خونین را زنده کرد...
تسلیت به امام زمانم...
#فاطمه_شکیبا
#شیراز_تسلیت
#ایران