eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
‏هرکی تو دنیا سر سفره رزّاق بشینه و فقط از دست اون رزقش رو بگیره، نهایتاً میتونه طلب رزقِ دائمِ شهادت بکنه و «عند ربهم یرزقون» بشه و سرشار بشه از برکت. «وارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ رِزْقاً وَاسِعاً حَلَالًا طَیِّباً» @Pelak_channel Instagram: Hoseinyekta46
🏴 مثل همیشه جای پارک نبود. دلم را به دریا زدم و ماشین را کنار سوناتای اروندی، دوبل پارک کردم. دزدگیر را فشار دادم. درحالی که با گام‌های بلند از خیابان رد می‌شدم؛ همه جای خیابان را از نظر گذراندم. طبق معمول باد تندی وزید. دستی به موهای باد برده‌ام کشیدم. پیراهن سفیدم را در شلوار جینم مرتب کردم. با وجود روشن بودن کولر ماشین، کمرم از عرق خیس شده بود. درِ برقی بانک که کنار رفت؛ عینک طرح ریبنم را درآوردم. دکمه‌ی نوبت گیری را فشردم. چشمم به آب سردکن کنار دستگاه افتاد. دلم آب خواست. «شماره‌ی ۱۸۹ به باجه‌ی ۲» بی‌خیال آب خوردن به طرف باجه‌ی دو رفتم. بدون اینکه بنشینم خم شدم و برگه‌ی چک را همراه مدارک شناسایی از هلال شیشه داخل بردم. _بی زحمت بخوابون به حساب. کارمند جوان نگاهی به من کرد و مشغول شد. رد نگاهش را گرفتم و در شیشه‌ی مقابل، خودم را دیدم. تلاش کردم با انگشتان موهای به هم ریخته‌ام را مرتب کنم. موهای مشکی جوانِ کارمند چشمم را گرفت. هنوز رد شانه روی آن‌ها بود. پیراهن سفید و کت طوسی‌اش به پوست سبزه‌اش می‌آمد. یاد چک فردا و حساب خالی‌ام مرا به خود آورد. به ساعت بزرگ بانک نگاه کردم. «ساعت ۱۲ و ۲۵ دقیقه روز ۲ خرداد ۱۴۰۱» لبان خشکم را با زبان تر کردم. _تا فردا می‌ره به حساب؟! _همین که کارهاش رو بکنم میره به حساب. نگاهی به بالا کردم. _قربون خدا بِرُم عزای ای چک فردامو گرفته بودُم. جوانک نیم نگاهی به من کرد. فهمیدم کنجکاو ادامه‌ی ماجرا شده. دستی به موهای عرق کرده‌ام کشیدم. با هیجان بیشتری ادامه دادم: _دم ظُری یه سفارش گرفتُم واسه دکور مطب یه دکتری تو متروپل... با دست به سمت آسمان خراش‌ترین ساختمان آبادان اشاره کردم. _دمش گرم! دکترو می‌گُم. یه چک روز برا پیش پرداخت نِوشت؛ بوگو چقد؟! با دست به چکی که دستش بود اشاره کردم. _همو اندازه چک فردام. اینبار با لبخند نگاهم کرد. برق چشمان مشکی‌اش را دیدم. سرم را بالا گرفتم. خجالتم از عرق روی پیراهن و موهایم از بین رفت. _قربونش برُم _خدا رو می‌گُم_ مُو خو ازش پیش پرداخت نخواسته بودُم. حس کردم توجه کارمندهای دیگر و یکی، دو مشتری بانک هم به حرف‌های من جلب شده است. رو به مرد مشتری باجه‌ی کناری که موهای جوگندمی داشت؛ با صدای رساتری گفتم: _خو اَ کجا می‌دونس مُو فردا چک دارُم؟! یک ابرویش را بالا داد و سرش را بالا و پایین کرد. هیکل چهارشانه‌ام را صاف کردم. رو به کارمند میانسالی که همان پیراهن سفید و کت طوسی تنش بود؛ ادامه دادم: _کا او وقت همو مبلغ چک فردا مُونه بنویسی؟! کارمندِ میانسال همانطور که روی صندلی باجه‌ی کناری می‌نشست؛ گفت: _خدا خیلی دوسِت داره! تا وقتی از بانک بیرون بیایم، جمله‌اش در گوشم تکرار شد: «خدا خیلی دوسِت داره...» با صدای مردِ کنار ماشینم به خودم آمدم. _راننده پژو نوک مدادی کجان؟! با قدم‌های بلند از خیابان گذشتم. نزدیک ظهر بود و آفتاب بهاری مغز سر را می‌سوزاند. بیشتر مغازه‌های خیابان امیرکبیر باز بود. اما شلوغی عصر را نداشت. نزدیک ماشین سرم را پایین آوردم و از راننده‌ی سوناتای سفید ۲۰۱۸، با لبخند عذرخواهی کردم. اخمش را از زیر عینک رِیبَنَش دیدم. زیر لب غر زد و پشت فرمان نشست. جلوی ماشین، تا قسمتی از خیابان، شن و ماسه بود. دنده عقبی گرفتم. ماشین اروندی آرام جلویم آمد. رینگ‌های اسپرت ماشینش با طمأنینه‌ای خواستنی چرخید و با گاز شدیدی دور شد. نگاهی به قدِ سر به فلک کشیده‌ی ساختمان متروپل کردم. حس کردم سرنوشت من و متروپل بهم گره خورده. لبخندی زدم و دنده را روی یک، هول دادم. پایم را آرام از کلاچ برداشتم. ماشین کمی به جلو رفت. ناگهان صدای مهیبی آمد. همه جا ازغبار غلیظ پر شد. بدون توقف جلو رفتم. پشت سرم را نگاه کردم. از میان آن همه خاک ساختمان ده طبقه‌ی متروپل را پهن بر زمین دیدم. چشمانم از حدقه بیرون زد. فکر مطب دکتر و چکی که تازه به حساب خوابانده بودم، افتادم. دلم برای دکتر بخت برگشته و خودم سوخت. یاد خودم و ماشینم افتادم. نفس عمیقی کشیدم. _کوکام خوب در رفتُم. این را گفتم و به آسمان نگاه کردم. خستگی و کلافگی که از خیسی عرقم داشتم از بین رفته بود. حس سبکی داشتم. خودم را در حال حرکت در آسمان دیدم. یکی، دو نفر دیگر هم مثل شعاعی نورانی به آسمان می‌رفتند. به پایین پا نگاه کردم. تقریبا نیمی از ساختمان عظیم متروپل، مانند کیک له شده‌ای، روی زمین ریخته بود. در میان آن همه غبار، بدون هیچ مانعی همه چیز را واضح دیدم. کارمند جوان بانک، مرد میانسال داخل بانک و ده ها نفر دیگر دور پژوی نوک مدادی زیر آوار، جمع شده بودند و برای نجات کسی که داخل ماشین بود تلاش می‌کردند. 🏴 🏴
شهــــــــ آبادان ــــــــرم امشب بیدار است. و چشمـــــــان غبـــــار گرفته‌ی مــــــــادرانش به گِـل نِشستــهـ... خدایــــا! چنــد عزیـــزِ جــان مـــادر، زیرِ آوارِ بی‌کفایتی خوابیده؟!
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 لطفا جدی بگیرید این یک فتوای شرعی است و خداوند نخواهد گذشت...
این چند کلیپ را برای رفقایی که ژست روشنفکرانه و آمریکا دوستی دارند بفرستید. آمریکایی که هست با آمریکایی که رسانه ها نشان می‌دهند تومنی صنار تفاوت دارد‌. نمی‌دانم صنار چقدر می‌شود ولی می‌دانم که مرغ همسایه بخوری پاته نخوری می‌گی‌ بو می‌ده...خلاصه که یه عده‌ای هنوزم وقتی میرن ترکیه فکر می‌کنن رفتن آمریکا و خلاصه که جمله کلیدیه این بچه ها اینه که خاک تو سرتون...خاک تو سر همه‌تون... اینا اگر برن آمریکا که دیگه هیچی. خلاصه که این کلیپا رو بذارین ببینن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه شهید احمد کاظمی با سردار رشید در قرارگاه فتح پس از آزادسازی خرمشهر شهید کاظمی تو این مکالمه میگه خداوند خرمشهر رو آزاد کرد (قبل از اونکه امام خمینی این حرف حکیمانه رو بزنه!) حاج قاسم سلیمانی هم می‌گفت احمد فاتح واقعی خرمشهر بود، اما هیچ وقت از نقش خودش در این پیروزی چیزی نمی‌گفت... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @BisimchiMedia