eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکالمه شهید احمد کاظمی با سردار رشید در قرارگاه فتح پس از آزادسازی خرمشهر شهید کاظمی تو این مکالمه میگه خداوند خرمشهر رو آزاد کرد (قبل از اونکه امام خمینی این حرف حکیمانه رو بزنه!) حاج قاسم سلیمانی هم می‌گفت احمد فاتح واقعی خرمشهر بود، اما هیچ وقت از نقش خودش در این پیروزی چیزی نمی‌گفت... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @BisimchiMedia
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📳 ماجرای گزارش ۲۰۳۰ و خانم علیزاده / قضاوت ناعادلانه خانم علیزاده مادر معلول و سرپرست خانوار: من راضی نیستم کسانی که در مورد من مطلب طنز گفتند دلم شکست و حلالشون نمی‌کنم 🔺حق الناس فقط خوردن مال مردم و از دیوار مردم بالا رفتن نیست حق الناس یعنی از قضیه‌ای اطلاع نداری و در موردش قضاوت میکنی با انتشار کلیپی خواسته یا نا خواسته، تو هم توی اون قضیه شریکی، لطفاً زود باور نباشیم.    @wiki_shobhe 🌱
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین121 #تمرین #شهید #یادداشت یک یادداشت سه جمله‌ای بنویسید. 🔸جمله اول خطاب به شهید حسن صیاد خدا
نور خواهر شوهرتان یک بسته فلافل نیمه آماده خریده و آمده خانه‌تان. قرار است شام را خودش آماده کند. شما بعد از دو هفته تازه یک روغن یک لیتری خریده اید هشتاد هزار تومن. خواهرشوهر عزیزتان همینجور که دارد قول و غزل افاده می‌کند همینجور دارد سر روغن را کج می‌کند توی ماهیتابه و از دست پختش تعریف می‌کند. مرتب روغن کم و کمتر می‌شود. شما همینجور که دارید خودخوری می‌کنید باید لبخند عصبی‌تان را ادامه دهید. البته می‌توانید با همین چهار تا انگشت ... یا با همین پشت دست...و روغن را از دستش بگیرید. در همین فکرها هستید که چند سیب زمینی بر می‌دارد، خلال می‌کند و ته مانده روغن را هم به باد می‌دهد... 🔸آیا خواهرشوهرتان می‌خواهد لج شما را در بیاورد؟ 🔸آیا خواهرشوهرتان مریض است؟ خدا شفایش دهد. 🔸آیاخواهرشوهر قحط بوده که این خواهرشوهر را انتخاب کرده‌اید؟ 🔸آیا قلبا به خواهرشوهر خود عشق می‌ورزید؟ 🔸خواهرشوهر دارید شاه ندارد؟ 🔸آیا روز و شب دعا می‌کنید برای چنین خواهرشوهرِ نازنینی، فرشته روی زمینی؟ 🔸ماجرا از آنجا شروع شد که پارسال بهار همسر شما از دستپخت شما در طایفه‌اش بسیار تعریف کرد. حالا فهمیده‌اید که این چشم سفید انتقام چه چیزی را می‌خواهد بگیرد؟ این صحنه را توسط راوی اول‌شخص روایت کنید. سعی کنید لحن داستانی داشته باشید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مداد رنگی♡.mp3
2.98M
مدادهای رنگی مو . . . -نذر کردم که باهاشون هِی حرم بکشم :))
هدایت شده از ‌شباهنگ
در را باز می‌کنم. نرگس آمده. با خبر قبلی. فهمیده بود که بخاطر زمین خوردنم دستم بدجوری درد گرفته. با یک ساک آمده. نمی‌دانم چه چیزهایی در آن هست. حدس می‌زنم لباس باشد. شاید از آقا مرتضی اجازه گرفته شب را بماند. اما آخر پس محسن و حسن چه؟ نه دلم می‌آید از آنها که جانش بهشان بسته جدا باشد، نه می‌توانم الان بگویم آنها هم بیایند. چون فصل امتحانات است. هم محسن و حسن هم سپیده ی من در حال درس خواندن هستند. همینطور که لباس‌هایش را سبک می‌کند، برایم توضیح می‌دهد که دلش برایم تنگ شده بچه‌ها مدرسه هستند. و آقا مرتضی خودش شام درست می‌کند تا بچه ها برگردند. یک پیراهن کوتاه آبی حریر ملایم پوشیده با شال و شلوار پررنگتر البته شالش را روی دوشش انداخته. شبیه هندی‌ها شده. همیشه او را تحسین می‌کنم. با اینکه هزینه زیادی نمی‌کند اما همیشه خوش پوش است. لبخند می‌زنم و تحسینم را بر زبان می‌آورم. با مهربانی تشکر می‌کند. مشغول درست کردن غذا در آشپزخانه می‌شود. از من هم می‌خواهد نزدیکش باشم تا با هم صحبت کنیم. از توی سا‌کی که همراهش بود مایه فلافل آماده را در می‌آورد و مشغول می‌شود. همزمان دارد درباره اینکه قرار است خانواده همسرش هقته دیگر بیایند صحبت می‌کند. دلش می‌خواهد برایشان برنامه بچیند. رنج سنی ها را می‌گوید و مقدار زمانی که آنها می‌توانند بمانند. از من هم مشورت می‌خواهد. چند بازی قدیمی را پیشنهاد می‌کنم. و کتاب برای بزرگترها. به فکر می‌رود. روغن را برمی‌دارد و داخل تابه می‌ریزد. یک هفته ای می‌شد که کج‌دار و مریز با روغن قبلی گذرانده بودم. مقدار زیادی فلافل سرخ می‌کند. روغن کوچکمان به انتها نزدیک شده. گوشم به دهان نرگس است و پاسخ می‌دهم. اما چشمم به روغن و فکر اینکه الان روغن تمام می‌شود. نرگس هم سخت مشغول سرخ کردن است. حواسش به بی حواسی من نیست. دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش را می‌بینم. بلند می‌شوم. و با دست سالمم سعی می‌کنم از یخچال برایش آب خنک بیاورم تا با نوشیدن شربت کمی از این گرما نجاتش دهم. که خودش دست به کار می‌شود. همزمان از کارهای بامزه‌ی حسن می‌گوید. خنده‌اش گرفته. من اما از طرفی از خودم بابت نگرانی تمام شدن روغن و دیر پذیرایی کردن خجالت زده ام. از طرف دیگر واقعا نمی‌دانم با نبود روغن چه کنم؟ با اصوات نامفهوم مثل اوم آهان ههه همراهی‌اش می‌کنم. و از درون با خودم درگیرم. به طرف پنجره می‌روم تا خم پنجره را باز کنم که او کمی از خنکای صبح آخر اردیبهشت بهره ببرد هم حالا که باید بخندم و نمی‌شود خیلی به چشم نیاید. در واقع فرار می‌کنم. تشکر می‌کند. بعد هم مشغول پوست کندن ۳ عدد سیب زمینی متوسط می‌شود. این یعنی ته مانده روغن هم پر... دیکر واقعا نمی‌دانم چه کنم. ساعت یازده شده. وقتی آمد ساعت ۱۰ بود. یک ساعت است که بی وقفه مشغول سرخ کردن و مصرف روغن است. صدای زنگ در یعنی سپیده از کتابخانه برگشته و گرسنه است. در را باز می‌کنم. سپیده خندان و خوشحال از بوی خوب غذا و متعجب که چطور من با با دستم این کار را کرده ام با لذت بو می‌کشد و با اشاره به داخل می‌پرسد: 《دستت خوب شده مامان؟!》 در را بیشتر باز می‌کنم. می‌خندم و می‌گویم: 《علیک سلام سپیده خانوم! منم خوبم. ممنون》 خم می‌شود تا بند کفش‌هایش را باز کند. و همزمان عذرخواهی می‌کند. وارد می‌شود و با دیدن عمه‌ی مهربانش گل از گلش می‌شکفد. می‌خواهد با همان دست و صورت و لباس به طرف نرگس برود که من و نرگس همزمان به او هشدار می‌دهیم از بیرون آمده و هنوز دستش را نشسته، لباسش را عوض نکرده، آشپزخانه را آلوده نکند. می‌خندد و اعتراض می‌کند که 《همه مامانا عین همن》و سرکی به آشپزخانه می‌کشد چشمش به فلافل‌ها می‌خورد لبخند می‌زند و در حال ذوق و تشکر است که بطری کوچک خالی روغن را می‌بیند. امیدوارم از غرزدن‌های یک هفته گذشته من و خودش درباره کمبود روغن چیزی به نرگس نگوید که پیش از پیدا کردن فرصتی برای یک ایما و اشاره و متوجه کردنش بند را به آب داده و امیدم را ناامید می‌کند. صدای متعجبش بلند می‌شود _ عمه! با چشم‌های گرد شده نرگس را نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: _ یه هفته‌ست پوستِ بابام کنده شد از بس من و مامانم روغن روغن گفتیم. چجوری در طرفه‌العینی تمومش کردی عمه؟ چطوری تونستی با ما اینکارو بکنی عمه؟ و می‌رفت که بدترش کنه، که هشدار هشدارگونه صداش زدم _سپیده! نرگس خندید. گفت نگران نباش عزیزم و به طرف ساک دستی اش رفت. یک بطری روغن و چند ظرف غذا درآورد. گفت: 《بفرمایید، اینم روغن، دیگه سر داداشم غر نزنیدا ! با هر دوتونم!》 من که خجالت زده شدم. گفتم چرا زحمت کشیدی آخه. ولی سپیده گفت اون ظرف غذاها چیه عمه؟ چشمم را با حرص روی هم گذاشتم. این دختر من چرا انقدر بی‌تعارف است؟ درست است که نرگس خیلی مهربان است اما دلیل نمی‌شود که سپیده بی ادبانه رفتار کند. نرگس گفت ناقابله، یه کم هم خورش قیمه نصفه نیمه که اینجا سیب‌زمینی‌ واسش سرخ‌کرد
هدایت شده از ‌شباهنگ
م. برای شامتون. این چی گفت؟ ای وای من ناراحت شد. چون می‌خواست شامم بمونه خودش گفت آقا مرتضی خودش شام میذاره. حسابی شرمنده شدم با این بچه بی‌تربیت کردنم. وای سپیده! وای! وای از بی فکری‌های تو... عه، نرگس جون دست پخت شما که عالیه، ولی بدون خودت نمی‌چسبه، شبو بمون، این همه زحمت کشیدی. لبخند زد. تشکر کرد گفت : حالا تا بعدازظهر ببینم آقا مرتضی چی میگن. از اولم قرار بود برگردم حتما. چون بچه‌ها امتحان دارن. بخصوص حسن که کوچیکتره بیشتر همراهی می‌خواد. نرگس مشغول جا دادن غذاها توی یخچال و منم مشغول فرو کردن چشم غره‌های بی سر و صدام به سپیده شدیم. سپیده هم که دید اوضاع خوب نیست گفت : _من برم لباس عوض کنم . و سر به زیر انداخت و راهی اتاق شد. نرگس گفت بیا لیست چندتا غذای کم دردسر و کم‌روغن بنویسیم که تا وقتی دستت خوب بشه داداش خودش بتونه درست کنه. چه فکر بکری! خوشحال شدم چون هر روز نیم ساعت فکر می‌کردیم و در آخر ده دقیقه بعد نیمرو می‌خوردیم...
هدایت شده از محبوب
«انتقام چرب» سر درد امانم را بریده بود اما نتوانستم نسبت به سفارش ناهار نسبتا سختی که موقع خداحافظی داده بود، بی تفاوت باشم. بعد از مدت‌ها بی روغن ماندن و خوردن غذاهای آب پز، بالاخره دیشب با غرور خاصی همراه با لبخند ژکوند همیشگی‌اش، یک بطری یک لیتری روغن سرخ کردنی روی کابینت آشپزخانه گذاشت. با چشم به آن اشاره کرد و چند بار ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «سمیرا این گنجه‌ها، گنج. مواظبش باشیا. با قطره چکون استفاده کن ازش.» به یاد مسخره بازی‌های دیشب و سفارش کتلت با کلی سیب زمینی سرخ کرده‌ی صبحش، لبخند زدم و یک استامینوفن برای آرامش رگ‌های مغزم خوردم. روغن را با احترام از کابینت بیرون آوردم و بسته گوشت چرخ کرده‌ را کنار گاز گذاشتم که زنگ آیفون به صدا در آمد. حقیقت از آنچه که در تصویر می‌دیدم، به من نزدیک‌تر بود. در را زدم و مثل برق شروع کردم به جمع و جور کردن پذیرایی. صدای زنگ در با کشیدن نفس عمیقم یکی شد. به سختی گوشه‌ی لب‌هایم را به سمت بالا کشیدم و با لبخندی مصنوعی به خواهرشوهر گرامی سلام کردم. نگاهش یک دور در خانه چرخید و روی چیزی ثابت ماند. به لبخند و چشم‌هایش که شیطنت در آن موج می‌زد، نگاه کردم. گنج آشپزخانه را شکار کرده بود. نگاهم کرد و کیسه‌ای که دستش بود را بالا گرفت. با لبخند حرص در بیاری به آن اشاره کرد و گفت: «ببین چی آوردم براتون سمیرا جوون. فلافل‌هاش حرف نداره‌. یه چایی بریزی واسم، میرم درست می‌کنم تا داداش بیاد آماده میشه. فقط نون باگت بگو بگیره.» دندان‌هایم از شدت فشاری که تحمل کرده بودند، درد گرفته بود. وارد آشپزخانه شدم و کتری را روشن کردم و گفتم: «ممنون سحر جان زحمتت میشه. من خودم درست می‌کنم. گوشت گذاشته بود....» بین حرفم پرید و گفت: «خیلی امروز هوس فلافل کرده بودم. به دلم افتاد ناهار بیام پیشتون.» دستی به بطری روغن کشید و با لبخندی که سعی داشت مشخص نباشد گفت: «خوبه روغن داشتین حالا» چایی‌اش را خورد و عملیات آزار رسانی‌اش را سریع‌تر شروع کرد. زیر چشمی به من نگاه کرد. گنج عزیز را درون ماهی‌تابه سرازیر کرد. زیر لب گفتم: «آخ سینا کجایی که استفاده‌ی قطره چکونی رو ببینی.» فلافل‌های نیم پز در روغن داغ شناور بودند، مثل چشم‌های من در اشک! نفس عمیقی کشیدم و به طرف گاز رفتم و گفتم:«شما خسته شدی دیگه برو بشین، دیگه آخراشه.» و به طور نامحسوس خواستم روغن را بردارم که او سریع‌تر عمل کرد و بقیه‌ی روغن را درون قابلمه‌ی دیگری که روی گاز بود خالی کرد. با دهان باز به این حرکت ظالمانه نگاه کردم. قیافه‌‌ی من را که دید. لبخند زد و گفت:« داداش عاشق سیب زمینی سرخ کرده‌س. قبلنا میگفت: سحر! از بیرونم خوشگل‌تر و تردتر درست می‌کنی. گفتم حالا که داره اینا سرخ میشه، سیب زمینی‌هام اون طرف سرخ بشه.» بعد هم با یک لذتی که از میخکوب کردن من برد، به کارش ادامه داد. نگاهم را از بطری خالی روغن هشتاد هزار تومنی گرفتم و منطقه‌ی عملیات خواهرشوهر را به مقصد دستشویی ترک کردم. آینه رگ‌های قرمز چشمم را چقدر پر رنگ نشانم داد. آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم. آیفن تصویر سینای خندان و در انتظار کتلت را نشان می‌داد که خواهرش در را باز کرد. چشم‌های گرد شده‌اش وقتی که خواهرش را دید با دیدن بطری خالی روغن، گردتر شد. آب دهانش را قورت داد و سلام کرد. یک نگاهش روی فلافل‌ها و سیب زمینی‌های سرخ شده بود که سحر درون ظرف بزرگی چیده بود و یک نگاه دیگرش به گنج تمام شده‌. وقتی نگاهش به من افتاد، از چشم‌هایش خواندم که گفت: «من پشت دستمو داغ می‌کنم که دیگه از آشپزیت پیش خانواده‌م تعریف نکنم.»