eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
با اکرم و زهرا داخل زیرزمین مسجد در حال ظرف شستن بودیم. سه تا از بچه های نوجوان شانزده، هفده ساله ی پر انرژی هم برای کمک داوطلب شده بودند. برای قیمه نذری هیئت، سیب زمینی‌ها را خلال می‌کردند. گاهی صدای شیطنت و خنده هایشان بالا می رفت. - مگه ندیدیش وقتی اومد چایی تعارف کنه؟ تابلو بود دماغشو عمل کرده. - نه بابا مدل دماغ خودشه فقط دندوناشو لمینت کرده. - خیلی زشت شده. حتما از این جاهای ارزون رفته. -اونو ولش کن عسل‌و بگو چه چادری سرش کرده بود امشب. هر کی ندونه فکر می‌کنه چه دختر آفتاب مهتاب ندیده‌ایه. - عسل‌و بیخیال. خانم رضوانی امشب اعصابمو بهم ریخت. همچین به آدم دستور میده که انگار رییس جمهوره. با بالا رفتن صدای گفتگوی دخترها، کلافگی ما هم بیشتر می‌شد تا اینکه زهرا گفت: « بچه ها یه چیزی بگیم به اینا. هرچی گریه کرده بودیم تو روضه که پنبه شد آخه.» اکرم گفت: «آره موافقم. نهی از منکر لازم شدن، اینا.» دست کفی‌ام را آب کشیدم و گفتم: «خب چی می‌خواید بگید؟ اینا تازه جذب مسجد و بسیج شدن. خودشونم داوطلب کمک کردن واسه هیئت شدن. فراری شون ندین یه وقت.» _خودت برو بگو نورا جان. این ریش اینم کفگیر. برو یه درس حسابی بده‌و بیا. - عه نه بابا! نمکدون کی بودی تو اکرم جان؟! همیشه کارهای سخت‌و بندازین گردن من. وقتی دو جفت چشم‌ ملتمس و منتظر را دیدم گفتم: «قیافه‌هاشونو! خب بابا تسلیم. ما رفتیم عملیات یاعلی» - علی یارت با ضربه زدن به پارتیشن بین قسمت خودمان و دخترها، صدایم را صاف کردم و گفتم: -آی دخترا از واحد ظرفشویی مزاحم میشم. مهمون نمیخواید؟ -عه بفرمایید نورا خانوم. خوش اومدین -به به دخترای کدبانو. سیب زمینیارو چه کردن. براوو. کاشکی زودتر پیداتون می‌کردیم. خداروشکر دیگه مفقودالاثر نیستین. شهید شین الهی. - خواهش می‌کنم. ببخشید اگه با سروصدا آرامشتون رو بهم میزنیم. همش تقصیر این دوتا دوست ناباب شیطونه. - عه عه آدم فروشی داشتیم غزل خانوم! به کسی نگیدا. اینجانب نورا صالحی دست شیطونو از پشت می‌بندم. اصلا دختر باید شیطون باشه. والا - وای شما خیلی باحالید. آدم یاد راهیان نور میفته. مگه نه حسنا؟ -آره راست میگی. نورا جون از طرف مدرسه رفته بودیم جبهه. یه راوی بود مثل شما خوشگل و مهربون. کلی چیزای خوب از رزمنده ها و شهدا برامون تعریف می‌کرد. - آخ یادش بخیر. دل منم تنگ شد. من از اونجا متحول شدم نورا جون. اینجانب سیما هستم. یک لاک جیغ تا خدا، در خدمتتون. حرف‌ها، شوخی‌ها و خنده‌ها، صمیمیت و محبتی بین من و دخترها به‌وجود آورد. موقعیت مناسبی بود برای زدن حرف دلم از راه مناسبش. با لبخندی که از شوخی‌هایشان به لب داشتم، گفتم: -خب حالا که فضا رو بردید تو دفاع مقدس، منم واستون یه خاطره از اون دوران میگم. وقتی چهره های مشتاق و تاییدهای آنها را شنیدم، گفتم: «تو مراسم صبحگاهی روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می‌کرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در کلاس درس یا مراسم، متکلم وحده نبود. مثل معلم کلاس‌های اول و دوم دبستان مطلب را ناتمام میذاشت و بچه‌ها جمله رو خودشون تموم می‌کردن. مثلاً یه‌بار وقتی می‌خواست حدیث «الغیبة اشد من الزنا» را بخونه، گفت: خب دوستان می‌دونن که الغیبة اشد ... ؟ بعد یهو یکی از بچه‌ها با صدای بلند گفت: من الکارهای بد بد. صدای خنده‌ی کل گردان رفت رو هوا.» - وای چه باحال. ما بودیم جشن پتو برامون می‌گرفتن. - نورا جون اون حدیث یعنی چی؟ - الغیبه اشد من الزنا یعنی گناه غیبت کردن و پشت کسی حرف زدن از عمل منافی با عفت که همون زنا هست هم سنگین تر و شدیدتره. - وای چقد وحشتناک. من نمی دونستم. حالا اگه کسی غیبت کرده باشه چی؟ - فدای دل پاک هر سه تاتون. خب راهش توبه ست و اینکه مواظب باشیم دیگه تکرارش نکنیم. البته چون حق الناسه یه حلالیت هم از اون کسی که غیبتش رو کردیم بگیریم به شرطی که باعث ایجاد ناراحتی و دردسر نشه. مثلا میشه به طور کلی بهش بگیم فلانی منو حلال کن. - آهان چه خوب. خیلی ممنون نورا جان. واقعا که حرفاتونم مثل اسمتون می‌مونه. - نورا جون میتونم شمارتونو داشته باشم؟ - اگه قول میدی زنگ بزنی‌ فوت نکنی آره. خب گویا از اتاق فرمان صدام می‌کنن. با اجازتون من برم. فعلا یاعلی - خدانگهدارتون رسیدم قسمت شستشوی ظرف‌ها. نفس عمیقی کشیدم و دستم را شبیه بیسیم جلوی دهانم گرفتم‌و آهسته گفتم: اکرم زهرا اکرم .... از نورا به مرکز ماموریت با موفقیت انجام شد. تمام. یازینب!
هدایت شده از محبوب
به نام او «چرخش» قسمت_اول وسط حیاط مدرسه ایستاده بود. همانجا که قرار بود به خاطر کرونا، ده شب اول محرم را هیئت بگیرند. مثل شمر با اخم‌های گره خورده به بچه ها دستور می‌داد. با صدای بلند، مسئول تدارکات را صدا کرد: - مهدی دستگاه‌های صوتی چی شد پس؟! این بود سر موقع آماده کردنت؟! نمی‌تونستی میگفتی خب. مهدی خجالت زده جلوی چشم بقیه بچه‌ها، کف کفشش را به زمین فشار داد و کمی چرخاند: - ببخشید حاجی تماس گرفتم. ماشین مشکل پیدا کرده بود. الان تو راهن. بیسیم را به کف دستش کوبید و گفت: « یه کار بهتون سپردما. عرضه هم خوب چیزیه.» لحظاتی بعد آتش خشمش جوان بیست و یکی، دو ساله‌ای را گرفت که تیشرت جذب مشکی با شلوار لی زاپ دار پوشیده بود. اهل ملاحظه کردن هم نبود. - سعید یعنی تو خجالت نمی‌کشی با این شلوار پاره و لباس تنگ، میخوای بیای هیئت؟! اینجا پارتی نیستا. سعید نمایشی عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت: - شرمنده به خدا همینا بهترین لباسام بود. مده دیگه. بی‌خیال حالا. - لا اله الا الله، چرا عقل تو کله‌ت نیست بچه؟! فعلا بپر ساعت آوردن غذا رو هماهنگ کن تا بعد. - دمت گرم، آقایی، چشم دستی به ریش‌های پر پشت مشکی‌اش کشید‌. قد بلند و هیکل چهارشانه‌اش با آن صدای بلند و منش مدیرگونه‌اش، همیشه اطرافیانش را به پذیرش دستورهایش وادار می‌کرد. از آن دست بچه هیئتی‌هایی بود که حسابی برای محرم کار می‌کرد، برپا کردن مراسم عزاداری خوراکش بود. بخاطر نظم هیئت افراد زیادی برای عزاداری می آمدند. همیشه جلوی در می‌ایستاد و کارها را هماهنگ می کرد. تا لحظه‌ی آخر مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید... ادامه دارد
هدایت شده از محبوب
نیم‌ ساعتی بدون هیچ حسی نشستم و بعد راهی خانه شدم. گرسنه بودم اما نتوانستم چیزی بخورم. یک لیوان شیر خوردم و بعد از رها شدن روی تختم گوشی را برداشتم. در حال چک کردن پیام‌هایم بودم که به اسم هما رسیدم. یک‌ساعت پیش برایم نوشته بود: _ امروز یه اتفاق عجیب افتاد. تو همون‌جا که بهتون پیشنهاد داده بودم برید، یه نفر رو دیدم شبیه شما. یعنی در واقع شبیه عکس پروفایلتون! خلاصه دعاتون کردم. برق از سه فازم پرید. هم برایم عجیب بود هم خنده‌ام گرفته بود. سریع برایش نوشتم: _ به پیشنهاد شما عمل کردم. دوساعت راه بود از تهران تا اونجا. شما کجا بودین که منو دیدین؟ گوشی را کنارم گذاشتم و چشمانم را بستم. هر لحظه همه چیز جالب‌تر و عجیب‌تر می‌شد. کم کم سنگینی خواب را حس کردم با صدای پیامِ گوشی فوری هوشیار شدم. هما نوشته بود: _واقعا؟ آفرین به همت شما. چقد آقا امام زمان دوستتون داشته که فوری طلبیده. والا اون آقا که شبیه شما بود فرش بغل دست ما نشسته بود. کت لی تنش بود با شلوار کتون مشکی. از شدت تعجب حس کردم شاخ روی سرم در آمده. فوری برایش نوشتم: _ فرش کنار من فقط چند تا پسر جوون نشسته بودن و باهم حرف میزدن! هما که منتظر پیامی از من بود، سریع نوشت: _خب برادر! منم جز اونا بودم دیگه. همون که از همه خوشتیپ‌تر بود. وقتی حس کردم که هما سرکارم گذاشته انگار سطل آب یخ روی سرم ریختند. از عصبانیت دمای بدنم بالا رفت. تا آمدم برایش چیزی بنویسم پیامش آمد: _ خیلی خوشحالم که یه دوست دیگه پیدا کردم. ما یه حلقه‌ی جوانان مهدوی داریم که مثل امروزی دور هم جمع می‌شیم و دوستانه در رابطه با مباحث مذهبی و اعتقادی حرف می‌زنیم. یه چیزی مثل همین گروهی که شما هم عضوش هستی. راستش من سرگروهم. سعید هما هستم، ۲۵ساله اهل قم. میزنی قدش رفیق؟! کیش و مات شدم. دهانم بسته شده بود. سعید هما! تنها چیزی که با بی‌حالی توانستم برایش بنویسم این بود: _خوشبختم داداش. سهراب کیانی هستم از تهران. پایه‌م واسه هر وقت بگی. *** با صدای سعید به سمتش بر‌گشتم. _ بیا بگیر سهراب. آب خوری رو برده بودن اون‌طرف‌تر. بچه‌ها هم زنگ نزدن! بیا بریم تو مسجد تا برسن. لیوان آب را از دستش گرفتم و تشکر کردم. نگاه عمیقی به من کرد و گفت: _ سهراب تو امروز چهلمین هفته‌ایه که اینجایی. دیگه خودت میدونی و امامت. واسه منم دعا کن. لیوان یک‌بار مصرف را در دستم چرخاندم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ تو تمام این هفته‌ها ذره ذره خودمو پیدا کردم سعید. یعنی می‌دونی خودش خواست من پیدا بشم. خیلی دوسش دارم و واسه این علاقه، به تو مدیونم آقای هما. سعید خندید. به گنبد فیروزه‌ای نگاهی کردم. هم‌قدم با هم به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم.
هدایت شده از 
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 به دستم رسید.... باغ انار، نویسندگی گروهی، اولین داستان کوتاه جمعی، و حالا هم "ارتداد" به عنوان جایزه. منتخب انتخاب دوستان نشدیم اما انتخاب شدیم!✨ ⤵️⬆️ اما در مورد رمان ارتداد: رمان ارتداد نوشته وحید یامین پور رمانی است سیاسی که با ماجرایی عاشقانه گره خورده است. راوی، داستان را از ماجرایی درددناک و خونآلود در 22 بهمن 57 شروع می کند، تاریخی که برای عموم آن زمان نشان شادی و پیروزی بود در این جا محمل وقوع حادثه ای تلخ می شود. رمان به خواننده نهیب می زند و در پی آن است که خواننده خود پی ببرد که نسبت به آرمان های انقلاب و رهبر، کجا ایستاده است. رمان «ارتداد» در در سه بخش «حیرت»، «ارتداد» و «رجعت» نوشته شده است. بر خلاف دیگر آثار نویسنده ترجیح داده است که درباره ی این اثر صحبت نکند و اجازه دهد که خواننده خود به هدف کتاب پی ببرد. ژانر کتاب تاریخ جایگزین است یعنی نوشتن درباره ی اتفاقی تاریخی، اگر به گونه ای دیگر رخ می داد یا اصلا رخ نمی داد. با تشکر از باغ اناری‌ها🌱 ┄•●❥@obooreneveshteha 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از محبوب
نیم‌ ساعتی بدون هیچ حسی نشستم و بعد راهی خانه شدم. گرسنه بودم اما نتوانستم چیزی بخورم. یک لیوان شیر خوردم و بعد از رها شدن روی تختم گوشی را برداشتم. در حال چک کردن پیام‌هایم بودم که به اسم هما رسیدم. یک‌ساعت پیش برایم نوشته بود: _ امروز یه اتفاق عجیب افتاد. تو همون‌جا که بهتون پیشنهاد داده بودم برید، یه نفر رو دیدم شبیه شما. یعنی در واقع شبیه عکس پروفایلتون! خلاصه دعاتون کردم. برق از سه فازم پرید. هم برایم عجیب بود هم خنده‌ام گرفته بود. سریع برایش نوشتم: _ به پیشنهاد شما عمل کردم. دوساعت راه بود از تهران تا اونجا. شما کجا بودین که منو دیدین؟ گوشی را کنارم گذاشتم و چشمانم را بستم. هر لحظه همه چیز جالب‌تر و عجیب‌تر می‌شد. کم کم سنگینی خواب را حس کردم با صدای پیامِ گوشی فوری هوشیار شدم. هما نوشته بود: _واقعا؟ آفرین به همت شما. چقد آقا امام زمان دوستتون داشته که فوری طلبیده. والا اون آقا که شبیه شما بود فرش بغل دست ما نشسته بود. کت لی تنش بود با شلوار کتون مشکی. از شدت تعجب حس کردم شاخ روی سرم در آمده. فوری برایش نوشتم: _ فرش کنار من فقط چند تا پسر جوون نشسته بودن و باهم حرف میزدن! هما که منتظر پیامی از من بود، سریع نوشت: _خب برادر! منم جز اونا بودم دیگه. همون که از همه خوشتیپ‌تر بود. وقتی حس کردم که هما سرکارم گذاشته انگار سطل آب یخ روی سرم ریختند. از عصبانیت دمای بدنم بالا رفت. تا آمدم برایش چیزی بنویسم پیامش آمد: _ خیلی خوشحالم که یه دوست دیگه پیدا کردم. ما یه حلقه‌ی جوانان مهدوی داریم که مثل امروزی دور هم جمع می‌شیم و دوستانه در رابطه با مباحث مذهبی و اعتقادی حرف می‌زنیم. یه چیزی مثل همین گروهی که شما هم عضوش هستی. راستش من سرگروهم. سعید هما هستم، ۲۵ساله اهل قم. میزنی قدش رفیق؟! کیش و مات شدم. دهانم بسته شده بود. سعید هما! تنها چیزی که با بی‌حالی توانستم برایش بنویسم این بود: _خوشبختم داداش. سهراب کیانی هستم از تهران. پایه‌م واسه هر وقت بگی. *** با صدای سعید به سمتش بر‌گشتم. _ بیا بگیر سهراب. آب خوری رو برده بودن اون‌طرف‌تر. بچه‌ها هم زنگ نزدن! بیا بریم تو مسجد تا برسن. لیوان آب را از دستش گرفتم و تشکر کردم. نگاه عمیقی به من کرد و گفت: _ سهراب تو امروز چهلمین هفته‌ایه که اینجایی. دیگه خودت میدونی و امامت. واسه منم دعا کن. لیوان یک‌بار مصرف را در دستم چرخاندم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ تو تمام این هفته‌ها ذره ذره خودمو پیدا کردم سعید. یعنی می‌دونی خودش خواست من پیدا بشم. خیلی دوسش دارم و واسه این علاقه، به تو مدیونم آقای هما. سعید خندید. به گنبد فیروزه‌ای نگاهی کردم. هم‌قدم با هم به سمت مسجد جمکران حرکت کردیم.
هدایت شده از محبوب
«انتقام چرب» سر درد امانم را بریده بود اما نتوانستم نسبت به سفارش ناهار نسبتا سختی که موقع خداحافظی داده بود، بی تفاوت باشم. بعد از مدت‌ها بی روغن ماندن و خوردن غذاهای آب پز، بالاخره دیشب با غرور خاصی همراه با لبخند ژکوند همیشگی‌اش، یک بطری یک لیتری روغن سرخ کردنی روی کابینت آشپزخانه گذاشت. با چشم به آن اشاره کرد و چند بار ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «سمیرا این گنجه‌ها، گنج. مواظبش باشیا. با قطره چکون استفاده کن ازش.» به یاد مسخره بازی‌های دیشب و سفارش کتلت با کلی سیب زمینی سرخ کرده‌ی صبحش، لبخند زدم و یک استامینوفن برای آرامش رگ‌های مغزم خوردم. روغن را با احترام از کابینت بیرون آوردم و بسته گوشت چرخ کرده‌ را کنار گاز گذاشتم که زنگ آیفون به صدا در آمد. حقیقت از آنچه که در تصویر می‌دیدم، به من نزدیک‌تر بود. در را زدم و مثل برق شروع کردم به جمع و جور کردن پذیرایی. صدای زنگ در با کشیدن نفس عمیقم یکی شد. به سختی گوشه‌ی لب‌هایم را به سمت بالا کشیدم و با لبخندی مصنوعی به خواهرشوهر گرامی سلام کردم. نگاهش یک دور در خانه چرخید و روی چیزی ثابت ماند. به لبخند و چشم‌هایش که شیطنت در آن موج می‌زد، نگاه کردم. گنج آشپزخانه را شکار کرده بود. نگاهم کرد و کیسه‌ای که دستش بود را بالا گرفت. با لبخند حرص در بیاری به آن اشاره کرد و گفت: «ببین چی آوردم براتون سمیرا جوون. فلافل‌هاش حرف نداره‌. یه چایی بریزی واسم، میرم درست می‌کنم تا داداش بیاد آماده میشه. فقط نون باگت بگو بگیره.» دندان‌هایم از شدت فشاری که تحمل کرده بودند، درد گرفته بود. وارد آشپزخانه شدم و کتری را روشن کردم و گفتم: «ممنون سحر جان زحمتت میشه. من خودم درست می‌کنم. گوشت گذاشته بود....» بین حرفم پرید و گفت: «خیلی امروز هوس فلافل کرده بودم. به دلم افتاد ناهار بیام پیشتون.» دستی به بطری روغن کشید و با لبخندی که سعی داشت مشخص نباشد گفت: «خوبه روغن داشتین حالا» چایی‌اش را خورد و عملیات آزار رسانی‌اش را سریع‌تر شروع کرد. زیر چشمی به من نگاه کرد. گنج عزیز را درون ماهی‌تابه سرازیر کرد. زیر لب گفتم: «آخ سینا کجایی که استفاده‌ی قطره چکونی رو ببینی.» فلافل‌های نیم پز در روغن داغ شناور بودند، مثل چشم‌های من در اشک! نفس عمیقی کشیدم و به طرف گاز رفتم و گفتم:«شما خسته شدی دیگه برو بشین، دیگه آخراشه.» و به طور نامحسوس خواستم روغن را بردارم که او سریع‌تر عمل کرد و بقیه‌ی روغن را درون قابلمه‌ی دیگری که روی گاز بود خالی کرد. با دهان باز به این حرکت ظالمانه نگاه کردم. قیافه‌‌ی من را که دید. لبخند زد و گفت:« داداش عاشق سیب زمینی سرخ کرده‌س. قبلنا میگفت: سحر! از بیرونم خوشگل‌تر و تردتر درست می‌کنی. گفتم حالا که داره اینا سرخ میشه، سیب زمینی‌هام اون طرف سرخ بشه.» بعد هم با یک لذتی که از میخکوب کردن من برد، به کارش ادامه داد. نگاهم را از بطری خالی روغن هشتاد هزار تومنی گرفتم و منطقه‌ی عملیات خواهرشوهر را به مقصد دستشویی ترک کردم. آینه رگ‌های قرمز چشمم را چقدر پر رنگ نشانم داد. آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم. آیفن تصویر سینای خندان و در انتظار کتلت را نشان می‌داد که خواهرش در را باز کرد. چشم‌های گرد شده‌اش وقتی که خواهرش را دید با دیدن بطری خالی روغن، گردتر شد. آب دهانش را قورت داد و سلام کرد. یک نگاهش روی فلافل‌ها و سیب زمینی‌های سرخ شده بود که سحر درون ظرف بزرگی چیده بود و یک نگاه دیگرش به گنج تمام شده‌. وقتی نگاهش به من افتاد، از چشم‌هایش خواندم که گفت: «من پشت دستمو داغ می‌کنم که دیگه از آشپزیت پیش خانواده‌م تعریف نکنم.»
هدایت شده از شیردلان
مامِشَدِیا خیلی با امام رضامان رفیقِم،ها بِرار جونوم بِرِاَتا بِگه که ما همینجِ به دنیا آمَدِم، دُرستَه مثل این پودارا او بالا مالاها نِمِشستِم ولی همی‌ که مِتِنستم بایِه اتوبوس خودمانِه به آقامان بِرِسونِم کم از پادشاها نِداشتِم حالا مو که دختر بودُم یکم بابامان سفت مِگرفت ولی خو بازم هرهفته با ای رفیق فاومان منظورُم همو فابریک‌ها نِمدونُم شایدُم شما بِش مِگِن رفیق جینگ ، ها همو دِگه. داشتُم مُگُفتُم: به بهانه کتابخِنه و درس خِندَن مِرَفتِم حرم ولی از حق نگذرم دخترای خوبی بودِم، راهمانه راستَه مِرَفتِم و راستَه برمِگِشتِم تا گربه شاخمان نِزِنَه. هرچند بازم توراه یکی شماره تعارفمان مِکرد و یکی دنبالمان راه میافتاد و تهرانی مِشکست که مثلا خیلی باکلاسَ مُو و دوستوُم هم که مثل ای چغوکا قلبما تند تند جیک جیک می‌کرد ، دوپا که داشتِم دو تا دِگَه هم قرض مِگِرِفتِمو فرار مِکردِم . نهایت خلافمان ای بود که بی هوا تو حرم راه برِمو از ای صحن به او صحن بِرِم از آخر سَر هم راهمانه گُم کُنِم و مجبور بِرِم از خادما بپرسم. خیلی هم که گشنمان مِرفت ، چون رومان نِمِشُد تو خیابونا چیزی بُخورِم سلف کتابخانه با اینکه دولا پهنا حساب مِکِرد همونجِه یه چیز میریختِم تو شکمامان... حالا از اونجایی که به قول استاد واقفی اون زمان هم شوهر کم بود قرار هرهفتمان بود مِرفتم زیرزمین مزار شهدا، برا خودمان یک رفیق شهید انتخاب کِردَه بودِم براش یه فاتحه مِخواندِم و ازشان برای خودمان شوهر خوب و مثل خودشان طلب مِکِردِم ، حالا که فکر مُکُنُم همی سید رِ هم همی رفیق شهیدم گذاشته تو کاسه مان، ها والا.. چون خودش یعنی رفیق شهیدُم سید بود و ماهم هی بِشِش مُگفتُم مثل خودت بِشَه. ولی ازبس که همسرجانُم بما مُگُفت تورَ امام رضا بشُوم دادَ چون هر روز مِرَفته پیش امام‌رضا و یک زن خوب برا خودش طلب مِکردهَ که یکی از همو روزا که از حرم برگِشته بودِه خانواده‌ش مو رَه بِشِش پیشنهاد دادن مویوم هی تودلُوم ذوق مرگ مِرفتُم یادُم مِرَفت که خودُم هم... هعی روزگار ... حالا بعد چند سال رفت‌و آمد با امام رضا وشوهر طلب کِردَن و ازدواج کِردن و بچه دار رِفتن تازه حالیم رِفته که هرچی که دارُم از امام‌رضایه حالا که... مجبورم از شهرش برُم حالا که ماهی یک بارم معلوم نیست بتونوم بُرُم به پابوسش ... یا امام‌ضا مِدِنُم قدرِتِ نَدِنِستُم مُدِنُم حواسُم بهِت نبودهَ مِدِنُم ... بابا بُگُوم غلط کردُم دلت رضا مِشِهَ ، تورو خدا مو رِ ببخش همی که ازت دور رَفتُم خودش بدترین تنبیههَ دِگه روتِ ازما برنگردون ...
هدایت شده از محبوب
«خروس» روی دیوار، خوابم برده بود. با صدای بوق از خواب پریدم. چشمم افتاد به پسرک. صدای بوق، از زیر او بود. دیشب با یک عروسک بوق بوقی به خانه آمد. برق چشم‌هایش از این بالا هم معلوم بود. خروس زرد پرکنده‌ی گردن دراز با آن تن دون دونش را آنقدر فشار داد که صدای مادرش را در آورد: - آخه این چیه خریدی براش! زشته قیافش اما خنده‌داره. بوقشم انگار صدای خروس و سگ‌و قاطی کردن! - دیگه اصرار کرد خیلی. گفتم دلش شاد بشه! - مثل روان ما بعد هم باهم خندیدند. اما من چندبار نصف شب از خواب بیدار شدم. خروس زیر تن پسرک می‌رفت و جیغش در می‌آمد. هم خودش چند متر از جایش می‌پرید هم من! صبح هم با دیدن خروسش که با قوقولی قوقوی مخصوص خودش او را بیدار کرده، ذوق کرد. بقیه اعضای خانواده هم با صدای خروسی که کمی هم صدای سگ قاطی‌اش شده بود، بیدار شدند. روز در جریان بود. یکی گوشی به دست، یکی کتاب به دست، یکی خروس به دست! چشمم به در حمام افتاد. پسرک داشت لباس و شلوارک را با یک دست در می‌آورد. دست کوچک دیگرش هم پر بود با خروس کذایی‌اش! کاملا برایم واضح بود که خروس هم مجبور به آب‌تنی‌ است. صدای شلپ شلوپ و گاهی هم صدای خروس را می‌شنیدم. کم کم صدای خروس قطع شد و صدای گریه‌ی پسرک بلند شد. مادر با عجله برگه‌ای گذاشت بین کتاب دوست داشتنی‌اش که چند روز پیش شروع کرده بود به خواندنش. در نیمه باز حمام را تا آخر باز کرد. از این بالا سرک کشیدم. وان کوچکی که پسرک توی آن نشسته بود را دیدم. مادر پرسید: «چیشد یهو؟» پسرک با صدای فین فین گفت: «خروسم چرا صدا نمیده دیگه؟» خروس در دست مادر بررسی شد. - آب رفته تو گلوش. بوق بوقیش خراب شده. شایدم سرما خورده. پسرک با چشم‌های اشکی به خروس یک‌روزه‌ی بیمارش نگاه کرد. چشمم افتاد به سمت دیگر خانه. در گوشه‌ی پذیرایی دخترک نشسته بود. رنگ آبی به دست، داشت ابر می‌کشید. ابر فانتزی مدل دار! زیر لب هم با خنده‌ی مرموزی گفت: «آخیش خروس زشته ساکت شد! مغزمون آرامش گرفت.» قهقهه‌ای که زدم باعث شد کمی روی دیوار کج شوم. یاد هابیل و قابیل افتادم. بوی شامپوی ملایمی آمد. صدای مادر و ناله‌ی پسرک به گوشم می‌رسید. بالاخره در حمام باز شد. پسرک با آن حوله‌ی تن‌پوش آبی از حمام بیرون آمد. تمام مدت که لباسش به او پوشانده شد و حتی وقت ناهار و تا وقتی به زور قصه‌های تخیلی مادر، چشم‌هایش بسته شد، از خوب شدن خروس حرف می‌زد. آخرسر همین‌طور که گردن خروس پرکنده را گرفته بود، با چهره‌ی گرفته، روی پای مادر خوابش برد. مادر نفس عمیقی کشید. پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه رفت. یک دور خودش چرخید. حدس زدم بخواهد ظرف‌های ناهار را بشوید. صدای در حیاط آمد. به آن‌جا دید نداشتم اما فهمیدم دخترک، دوباره برای بازی توی حیاط پریده. مادر نگاهی به چهره‌ی کوتاه و مژه‌های بلند پسرک انداخت. نفس عمیقی کشید و روی صندلی میز ناهارخوری نشست. گوشی را برداشت و چیزی را تند تند نوشت. گوشی را روی اپن گذاشت و کتابش را برداشت. سکوت همه‌جای خانه را گرفته بود. گاهی نگاهم به مادر می‌افتاد. غرق بود در کتاب. گاهی که لبخند می‌زد، چقدر دلم می‌خواست آن قسمت کتاب را بخوانم. ورود پدر با بیدار شدن پسرک یکی شد. باب گلایه و ناراحتی از خروس بی‌صدا شده، باز شد. من با چشم‌های گرد شده به دست پدر که انگشتش را در دهان خروس فرو کرده بود، نگاه کردم. از جیب پیراهنش چیز کوچک سفیدی را بیرون آورد. باز دستش را در دهان باز شده‌ی خروس برد، چند لحظه بعد صدای خروس در آمد اما با صدایی گوش‌خراش‌تر از اولش! لبخند پسرک و بالا و پایین پریدنش، برایم دوست داشتنی بود. دخترک هفت ساله جلو آمد و قری به گردنش داد و گفت: «سلام بابا خسته نباشی. تازه راحت شده بودیما. چرا درستش کردی آخه!» - سلام دختر قهوه‌ای خودم! شما که ازرنگ پوستت معلومه همش کجا تشریف داری بلا. دخترک سرش را پایین انداخت و خندید. عقب عقب به سمت اتاق خواب رو‌به روی من، فرار کرد. همه خندیدند حتی من!
به نام او «سنگ حرم» دلش از غصه گرفته بود. فقط می‌دونست یک چیزی باعث شده هر سال جا بماند. کاسه ی صبرش امسال لبریز شده بود. اکسیژن به قلب شکسته‌اش نمی رسید. سریع خودش را به تکیه رساند. بچه ها شور گرفته بودند اما او نمی‌توانست همراهی کند. گوشه‌ای نشست و در تاریکی هیئت، سر بر زانو گذاشت. با بغض فروخورده با اربابش صحبت کرد. - آخه چرا لیاقت ندارم بیام پابوست. خودم می‌دونم گناهم بزرگ بود ولی من که توبه کردم. حتما نپذیرفتی. نه نمیشه. آخه به شما میگن خانواده‌ی کرم. کاش اگه پاک شده بودم، حداقل یه نشونه واسم می‌فرستادی آقاجونم. تو حال و هوای خودش بود که با دعای آخر مجلس، دستی به صورتش کشید و سریع از تکیه بیرون آمد. وقتی به خونه رسید، پاکتی روی میز ناهارخوری دید. پشت بسته نوشته بود: انگشتر با نگین سنگ حرم امام حسین، هدیه به نفر اول مسابقه‌ی عاشقان حرم.