eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
م. برای شامتون. این چی گفت؟ ای وای من ناراحت شد. چون می‌خواست شامم بمونه خودش گفت آقا مرتضی خودش شام میذاره. حسابی شرمنده شدم با این بچه بی‌تربیت کردنم. وای سپیده! وای! وای از بی فکری‌های تو... عه، نرگس جون دست پخت شما که عالیه، ولی بدون خودت نمی‌چسبه، شبو بمون، این همه زحمت کشیدی. لبخند زد. تشکر کرد گفت : حالا تا بعدازظهر ببینم آقا مرتضی چی میگن. از اولم قرار بود برگردم حتما. چون بچه‌ها امتحان دارن. بخصوص حسن که کوچیکتره بیشتر همراهی می‌خواد. نرگس مشغول جا دادن غذاها توی یخچال و منم مشغول فرو کردن چشم غره‌های بی سر و صدام به سپیده شدیم. سپیده هم که دید اوضاع خوب نیست گفت : _من برم لباس عوض کنم . و سر به زیر انداخت و راهی اتاق شد. نرگس گفت بیا لیست چندتا غذای کم دردسر و کم‌روغن بنویسیم که تا وقتی دستت خوب بشه داداش خودش بتونه درست کنه. چه فکر بکری! خوشحال شدم چون هر روز نیم ساعت فکر می‌کردیم و در آخر ده دقیقه بعد نیمرو می‌خوردیم...
‌اندر حکایت جور بودن در و تخته... وقتی خودم را دور می‌ریختم فکر میکردم همه چیز تمام شده. اما امروز وقتی او را کنار دخترش دیدم فهمیدم تنها چیزی که تمام شده فرصت دوباره داشتن اوست. شنیده بودم که شوهرش شهید شده و حالا داشتم دخترش را می‌دیدم که با جوانی خودش مثل سیبی بود که از وسط نصف شده باشد. این مثل را زیاد شنیده بودم. اما امروز آنرا کاملا درک کردم وقتی با دیدن دخترش به سالها پیش پرتاب شدم. آن همه رنج و تلخی را فقط بخاطر اعتقادات متفاوتمان تحمل کردم. برای او تکلیف همه چیز بود. برای من آرزوهایم. در نهایت او کسی متناسب با خودش را انتخاب کرد. که پس از جنگیدن برای آرمان‌هایش جانباز شد و یک پایش را از دست داد. من هم دانشگاه رفتم. پزشک شدم. موفق شدم. و به همه آرزوهایم رسیده بودم . اما درست در اوج خوشی یک تصادف همه چیز را تغییر داد. من هر دو پایم را از دست دادم. دیگر هرگز نتوانستم راه بروم. و می‌دیدم که او همسرش را با همان پای ناقص هم دوست داشت. ولی همسرم مثل من فکر می‌کرد. او آرزوها را به آرمان‌هایش ترجیح می‌داد. برای همین هم رفت.
‌ از خیابان رد شد. به سمت کتابفروشی رفت. عطر خوش بویی که می‌زد حواس همه را به خودش جلب می‌کرد. یک خانواده از کنارش عبور کردند. دختربچه‌ای با چشم‌های سبز و پوستی سبزه. و چشم‌هایی کنجکاو که با لبخندی عمیق او را برانداز می‌کرد. همینطور که در حال عبور از کنار او بودند پره‌های بینی مرد تکان خورد بعد سرش را بالا آورد و کمی بعد هم مثل دخترش داشت در حین عبور، او را می‌پایید. انگار کن دوربینی باشد که به حالت دورانی روی سه پایه می‌چرخد. خانم از همسرش سوالی پرسیده بود. _ بهتر نیست محسن جان؟ و وقتی جوابی نشنیده بود سرش را بالا گرفته بود و همسرش را در حال نگاه کردن به او دیده بود. کم‌کم صورتش سرخ و برافروخته شده بود و بعد هم گام‌هایش را تندتر برداشته بود. این آخرین چیزی بود که او دید. به کتابفروشی رسید. وارد شد. _ سلام وقتتون بخیر. ببخشید کتاب چرا مردها خیانت می‌کنند رو آوردین؟! دفعه پیش گفتید سه‌شنبه میاد. اومدم اونو بگیرم. و می‌بیند که فروشنده هم به او دیده دوخته. ناچار دوباره صدا می‌زند: _ آقا! آوردید؟ و باز هم او گویی هیپنوتیزم شده فقط نگاه می‌کند. _ آقااااا با شماااام! آوردین؟ و دستهای سفیدش را جلوی چشم فروشنده تکان می‌دهد. و همزمان با تکان دستش، دستبند ظریفش با قلبهای طلایی آویزان، تکان می‌خورند و صحنه زیبایی خلق می‌کنند. مرد نگاه از صورت نقاشی شده‌ی دختر می‌گیرد و نفس عمیقی می‌کشد و بعد هم آب دهانش را قورت می‌دهد. حالت چشم‌هایش به خماری می‌زند و خیلی آرام جواب می‌دهد: _ جانم! بفرمایید ، چی خواستید بیارم خدمتتون؟ دختر لبخند تلخی می‌زند و نام کتاب را تکرار می‌کند: _ چرا مردها خیانت می‌کنند؟ مرد لبخند مسخره‌ای می‌زند: _ مردا که خیانت نمیکنن! مردا فقط عاشق میشن، عاشق قشنگا و قشنگیا... بعد هم منتظر عکس‌العمل دختر می‌شود. چند دقیقه بعد زنی جوان با نوزادی زیبا از راه می‌رسند. زن ماهرانه همزمان چادر و نوزادش را نگهداشته. و وقتی وارد می‌شود امیر‌جان گویان لحظه‌ای از صدای خنده‌ی همسرش با آن دختر، لبخند روی لبش می‌ماسد. مرد لبخندش را زود جمع می‌کند. دستپاچه دستی به بینی و بعد پشت سرش می‌کشد. با حرکاتی سریع چند کتاب را جابجا می‌کند و علیک سلامی به کنایه می‌گوید : _ این وقت روز اینجا چیکار می‌کنی؟ به وضوح ابروهای زن جوان توی هم رفته، دستی که با آن چادرش را جلو می‌کشد می‌لرزد و چشم‌هایش عجیب حرف دارند. فروشنده رو به دختر میگوید: _ امروز نداریم، آخر هفته بعد سر بزنید. دختر از مغازه خارج می‌شود. و صدای جر و بحث فروشنده و همسرش را می‌شنود. تا به خانه برسد چند بار دیگر متوجه نگاه بقیه می‌شود. همزمان با مرد همسایه به خانه می‌رسد. مرد همسایه هم او را به حرف می‌گیرد از شارژ ساختمان می‌گوید و از اجاره بالا و آخر هم می‌رسد به چاقی همسرش. و اینکه این دختر چکار می‌کند انقدر استایل جذابی دارد. از او می‌خواهد به همسرش هم مشاوره بدهد. زن همسایه در را باز می‌کند و متوجه گفتگوی آنها می‌شود. از هم جدا می‌شوند و هر کدام وارد خانه‌شان می‌شوند. دختر جلوی آینه ایستاده کمی بعد صدای داد مرد همسایه‌ که می‌گوید: _ خب چاقی ! مگه دروغ میگم؟ و بعد هم صدای شکستن یک ظرف ، و پشتبندش صدای گریه‌ی دختربچه‌ی ۳ ساله‌ی همسایه به گوشش می‌رسد. دختر به یاد اتفاق صبح می‌افتد. جملات دختر جوان توی ذهنش تداعی می‌شود. _ خانم ! عزیزم شالتون افتاده سرتون کنید و دختر که با خشم گفته بود چرا سرم کنم؟ چون تو میگی؟ چون شبیه تو بشم؟ و دختر جوان که با لبخند و طمانینه گفته بود : _ بخاطر من ؟ نه عزیزم چون خدا گفته چون خدا میخواد ما خوشبخت بشیم. چون میخواد زندگیامون گرم بمونه. خدا به زن میل دیده شدن داد و به مرد میل دیدن! اما برای عزیزشون! محرمشون! عشقشون! برای خونه و خونواده ! حالا هر کی اینا رو بیرون خرج کنه در حق اون یکی چیکار کرده؟ نامردی! حتی در حق بقیه هم‌نوعای خودشم! و در حق جامعه‌! یه کم فک کن عزیزم. حق الناس خیلی سنگینه... بعد هم راهش را کشیده بود و رفته بود. حالا وسط سر و صدای دعوای زن و شوهر همسایه دختر یاد آن حرف‌ها افتاده بود. دستش را برد سمت دستمال مرطوب آرایشی و چند دقیقه بعد صورتش فقط نقاشی خدا بود. بکر و دست‌نخورده! چادر سفیدی که صبح با آن نماز خوانده بود را از روی جالباسی کنار آینه برداشت و روی سرش انداخت . موهایش را تو داد و کمی سعی کرد چادر را زیر گلویش سفت بگیرد. کمی صورتش را جلوی آینه چپ و راست کرد و به یک لبخند خودش را مهمان...
مهدینار پور محمدی: ای اولاد یهودا! این تیزی سنان شما نیز بگذرد! بیداد ظالمان شما نیز بگذرد! این عوعوِ سگان شما نیز بگذرد! گرد سم خران شما نیز بگذرد! ناچار کاروان شما نیز بگذرد! تاثیر اختران شما نیر بگذرد! نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد! بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت بر رونق چراغدان شما نیز بگذرد! و اقدام کوبنده‌ی سلیمانی‌ها... بر خرابه‌های شهرهایتان نیز بگذرد! 🖋♣️ من باران بوسه‌ام را می‌فرستم بر کف پوتینی که قرار است در خرابه‌های تل‌آویو قدم بگذارد... 🖋♣️ دنبال برادرش می‌گشت شاید؛ که شهید شد. 🖋♣️ د.خاتمی: از میان ویرانه‌های حیفا و تل‌آویو خواهند گذشت و در بیت المقدس پشت سر امام زمان نماز خواهند خواند مهدینار پور محمدی: تشنه بود شاید؛ که رفت طرف موکب و ساچمه آمد طرف قلب‌ش... 🖋♣️ مهدے حسنوند: . اون فرماندهانی که هشت سال با دست خالی مقابل تمام کشورهای دنیا جنگیدن نمیدونن چطوری انتقام خون مردمشونو بگیرن ولی تویی که سطح درگیری‌هات در حد دعوای زنگ آخر مدرسه‌س میفهمی؟ . د.خاتمی: امروز از کرمان به آسمان هفتم دالانی از نور باز شد و ملائک به همراه قاسم سلیمانی آمدند به پیشواز شهدای سیزده دی شاید لحظه آخر آب را تعارف امام حسین کرد، شهید موکب مزار حاج قاسم. به ما بگویید که در دنیا چگونه زیستید که این‌قدر گران خریدند شما را. صهیون مار بر دوش ، هوس خون جوان کرده بود. این بار خون جوان شیعه. انرژی عظیم آزاد شده از خون پاک زوار حاج قاسم، طوفانی خواهد شد که تل‌آویو را به ویرانه تبدیل خواهد کرد. مهدینار پور محمدی: امروز مادران را کشتند؛ چون مادر است که دو دستی سلیمانی تحویل جهان می‌دهد. چون از دامن مادر، پسر به معراج می‌رود... از سلیمانی‌های بعدی خوب می‌ترسند! 🖋♣️ در سرمای خشک و سوزان کرمان؛ بخار از خون گرم روی آسفالت نباید بلند می‌شد... 🖋♣️ د.خاتمی: فکرش را بکن. حزب‌الله از شمال. یمن از جنوب. و ایران از شرق وارد بیت المقدس خواهد شد. چقدر با شکوه است جهان بدون صهیون و آنگاه مصلای قدس تطهیر خواهد شد و آماده می‌شود برای نماز گزاردن پشت سر قطب عالم امکان. در جهان بی‌صهیون. z.askari: امروز دیدیم چگونه یک کودک با خون به عهدش وفا می‌کند. همان کودکی که دست راست کنار گوشش گذاشت و فریاد زد: «عهد میبندم حاج قاسمت بشم» دستش را روی شکم برآمده‌اش گذاشت. استخوان گلویش سفت شده بود، گفت: مامانی..تو رو با نفرت از اسرائیل به دنیا میارمو بزرگ می‌کنم .. میـرمهدی: یک سوال ❗️ چرا نشنیده‌ای که تا به حال دشمن کنسرت‌ها و پارتی‌ها را بمب گذاری کند؟! آنجاهم که جمعیت نسبتا زیاد است، چرا مدام به مکان‌های زیارتی حمله تروریستی می‌شود؟! می‌دانی پاسخ چیست؟ دشمن از مردم شهوتران یا پی لهو و لعب و خوشگذرانی که نمی‌ترسد! دشمن از مردمی می‌ترسد که قدم می‌گذارند در راه بیداری اسلامی در راه مکتب حاج قاسم آنهایی که از ظلم صدایشان در می‌آید و مقابل ظالم می‌ایستند! د.خاتمی: به موش‌های پلشت بگو:« شما که اینقدر از مرگ می‌ترسید چرا با دم شیر بازی می‌کنید؟» 🇮🇷شباهنگ 🇮🇷: ‌ مگه حاجی نمی‌گفت: ما ملت امام حسینیم... دیدید درست میگفت پس پیروزی از آن ماست به زودی با قائم انتقام میگیریم انتقام مادر انتقام حاجی انتقام شهید متوسلیان انتقام کودکان غزه انتقام سیدالشهدا علیه السلام.... انتقام تمام مظلومان عالمو خود آقا خواهند گرفت و ما همراهان ایشون هستیم ان‌شاءالله مهدینار پور محمدی: آنگاه که باید می‌بودم و ترکشی هم مهمان جمجمه‌ی من می‌شد و خونم روی مسیر القاسم می‌ریخت، نبودم و نشد و نریخت... حالا بروم گلزار که چه؟! 🖋♣️ ملیکه: تو اشتباه کردی! بد وقتی زدی! بد مکانی زدی! گور خودت را هرلحظه داری بیش‌تر می‌کنی! بزار لااقل به ۲۵سال برسی، فکر کنم خیلی عجله داری! سودابه احمدی: ماده موش صهیون جیر جیر کرد : پوریم را دوباره با خون ایرانی ها رنگ خواهیم کرد ! نمی داند که‌ ایران دیگر شاه مست ندارد ؟! این خون ها تاوان هوشیاری سلیمانیست که در رگ های ایران می جوشد ! ملیکه: دقت کرده‌ای که چقدر خدا در شهادت را به‌روی ما باز می‌کند اما هربار ما با آن فرسنگ‌ها فاصله داریم؟! عیبی ندارد! دلم خوش است که مأموریت مهمی را بر دوشم خواهد گذاشت؛ شاید ذخیره‌ایم برای روزهای آینده... د.خاتمی: و هر کس را میعادیست برای حضور در بارگاه حق تعالی. چه کردید شما که در روز میلاد حضرت نور، دالانی از نور از زمین تا به آسمان هفتم کشیده شد و با استقبال سردار، به دیدار یار رفتید؟