💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین191 هیوا هستید. یک دختر هفده ساله فلسطینی. در شمال غزه زندگی میکنید. پسر عمویتان را میخواه
#تمرین192
من سالها پیش خودم را دور ریختم. طول میکشد تا خودِ پراکندهام را جمع آوری کنم. به من فرصت میدهی؟
آیا تو هم پراکنده شدهای تا به حال. لب بجنبان. با جمله زیر شروع کن.
🤍 وقتی خودم را دور میریختم فکر میکردم همهچیز تمام شده. اما امروز...
#ازخودتبگو
اندر حکایت جور بودن در و تخته...
وقتی خودم را دور میریختم فکر میکردم همه چیز تمام شده. اما امروز وقتی او را کنار دخترش دیدم فهمیدم تنها چیزی که تمام شده فرصت دوباره داشتن اوست. شنیده بودم که شوهرش شهید شده و حالا داشتم دخترش را میدیدم که با جوانی خودش مثل سیبی بود که از وسط نصف شده باشد. این مثل را زیاد شنیده بودم. اما امروز آنرا کاملا درک کردم وقتی با دیدن دخترش به سالها پیش پرتاب شدم.
آن همه رنج و تلخی را فقط بخاطر اعتقادات متفاوتمان تحمل کردم.
برای او تکلیف همه چیز بود. برای من آرزوهایم.
در نهایت او کسی متناسب با خودش را انتخاب کرد. که پس از جنگیدن برای آرمانهایش جانباز شد و یک پایش را از دست داد.
من هم دانشگاه رفتم. پزشک شدم. موفق شدم. و به همه آرزوهایم رسیده بودم . اما درست در اوج خوشی یک تصادف همه چیز را تغییر داد.
من هر دو پایم را از دست دادم. دیگر هرگز نتوانستم راه بروم.
و میدیدم که او همسرش را با همان پای ناقص هم دوست داشت.
ولی همسرم مثل من فکر میکرد. او آرزوها را به آرمانهایش ترجیح میداد.
برای همین هم رفت.
#تمرین192
#شباهنگ
روزی که قلبم شکست خودم را دور ریختم تکه هایی از خود پراکنده ام را جمع کردم در بوریای سفیدی پیچیدم. خاک را کنار زده و آن را به رسم امانت به آن سپردم.
بار دیگر وقتی خودم را دور ریختم که به دیدنش رفتم. سلام دادم، جواب نداد و تنها به نگاهی بسنده کرد.
باز خودم را زمانی دور ریختم که به جای او، من بالای سرش یس می خواندم.
و اما امروز باز هم خودم را دور ریختم وقتی...
آن روز که خودم را دور ریختم خیال می کردم همه چیز تمام شده است تا اینکه روزی دیدم ابوحمید در خرابه ای انگشت کوچکی که از تل خاک بیرون زده را می بوسد.
ام لیلا عروسک خونیی را در آغوش کشیده و خون گریه می کند. روزی که عماد با دستهای کوچکش روی بازوی خواهرش اسمش را می نویسد وقتی دیدم که طفل خردسالی یا رب یارب می گوید و شیاری از خاک بر گونه هایش راه باز کرده است. روزی که پسرکی زیر تیغ جراحی قرآن تلاوت می کند؛ دریافتم که وقت آن رسیده است که باید تکه های دیگری ازخودم را دور بریزم و تکه های پراکنده ی خودم را جمع کنم و هم صدا با آنها فریاد الغوث الغوث یامهدی سر دهم.
و تکرار تاریخ را نظاره گر باشم.
امان از دل زینب.
#تمرین192
#نورا
#دلخوشی