هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت8🎬 سپس با گامهایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب میغر
#باغنار2🎊
#پارت9🎬
احف برگشت که با چهرهی راننده اسنپ روبهرو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده میدانست و فکر میکرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم.
راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریدهی احف خیره شد.
_چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟!
_مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟!
_بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول میکشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده.
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
_ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی!
احف لبخندی مصنوعیای زد.
_تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم.
راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجهدار برگشت.
_حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟!
_اینجا واکسن میزنن، نه تقویتی. اگه تقویتی میخوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبهرو که بعید میدونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید.
_مثلاً چقدر تپل؟!
خانوم باجهدار چانهاش را خاراند.
_شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟!
_من دَهتا.
_اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن!
احف دهانش باز ماند و به روبهرو خیره شد که خانوم باجهدار با لبخند گفت:
_لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه!
احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتیها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد...!
با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت.
_بردار ببین خوب شده؟!
رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت.
_چطوره؟!
رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
_عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟!
حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت:
_حالا بعداً حساب میکنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم.
رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همانطور که راهش را میرفت، لنز دوربینش را با گوشهی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شدهاش عکس بگیرد و کِیف کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشمهایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشمهایش کشید. اشتباه نمیکرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند میزد، با نگرانی گفت:
_سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟!
اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظهای هنگ کرد.
_خانوم من فقط یه سرباز سادهام. سرگرد کجا بود؟!
رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت:
_خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟!
سرباز که دیگر رسماً داشت رد میداد و چشمانش اندازهی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همانطور که داشت چادرش را توی صورتش جمع میکرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد:
_حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟!
اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد:
_چیکار میکنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من!
رستا چشم غرهای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد میزدی، خونَش در نمیآمد. برای همین، بیتوجه به چشم غرهی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چارهای نداشت، به دنبالشان رفت.
چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید.
_کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم.
رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظهای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید:
_چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟!
مرد پوزخندی زد و گفت:
_که خرابکار یعنی چی، آره؟!
و خواست به سمت رستا برود که سرباز بلاخره حرکتی زد و روبهروی مرد ایستاد.
_آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟!
مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانیاش نقش بسته بود، گفت:
_چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازهای وارد مغازهی من شدید...؟!
#پایان_پارت9✅
📆 #14020109
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
13.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و دلم گفت که گلها دل دارند. ریشه در گل دارند. و گلی گفت که آسمان منتظر سبز شدن دلِ انسانهاست. و انسان سخت غفلت زده است. و زمین گلدان است.
#آبرنگ #گلدان
#اسماعیل_واقفی
@ANARSTORY
ناربانو برگزار میکند:
مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور و جهاد تبیین.
در قالبهای داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه)
و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه)
هر شرکت کننده میتواند در هر دو قالب شرکت کند.
مهلت ارسال اثر: دهم فروردین ۱۴۰۲
هر اثر همراه با هشتگ #مسابقه_خورشید_اُمید در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد.
ارسال اثر به آیدی👇
@sedaghati_20
هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ #سوال_مسابقه به آیدی 👇
@sedaghati_20
بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژهای به برندگان، هدیه خواهد شد.
فرصت را از دست ندهید.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ناربانو برگزار میکند: مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور
فردا آخرین مهلت ارسال اثر هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جواب سه کلمه ای یک دختر به سوال مجری در برنامه محفل شبکه سه که همه را به گریه انداخت ...
@ANARSTORY
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب(روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😊
خب حالا شما باید چیکار کنید؟
باید ادامهش رو خودتون از ذهن خلاقتون بنویسید.
قراره خلق اثر کنید. پس سعی کنید براش ماجرا بسازید.
ببینم کی قشنگتر پردازشش میکنه🤓
#عیدانه16
#سال_1402
لطفا نوشتهتون طبق هشتگ بالا باشه.
هر کسی هم که حدس بزنه این متن از چه کتابیه، خودم یه تنه برای سلامتیش ۱۴ تا صلوات میفرستم.
حالا اسم کتاب رو حدس بزن؟
یه راهنمایی! نویسندهش هم آقاست.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
این چند خطی که در تصویر میبینید برشی از یک کتاب(روایی) است که بعدا بهتون میگیم چه کتابی😊 خب حالا ش
متن در تصویر:
این وسط شیطنت حمید گُل کرده بود، عمداً از جاهایی میرفت که با دستانداز بود یا چاله! بعد هم میگفت: « ببین چه مزهای داره، چه حالی میده، خودت رو برای چالهی بعدی آماده کن!»، بعد میرفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله میانداخت! آن موقع از خود موتور سوار شدن میترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دستاندازها و چالهها بیفتم. چشمهایم را بسته بودم و محکم دستهایم را دورش حلقه کردم که نیفتم، کار را به جایی رساند که گفتم: « حمید بزن کنار من پیاده میشم، با پاهای خودم بیام سنگینترم!»
بعد هم برای این که مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم، حمید گفت: ...
#عیدانه16
دعای روزهـشتم ماهمبارڪ 🌱
خدایا منو همنشین آدمای جوانمرد کن...
#خط_تحریری
🔰@hasanvand_mahdi
❤️ @ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344