eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت8 استاد مجاهد آستین‌هایش را بالا زد و گفت: _سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماع
_اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامه‌ی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت: _کی اگه اینجا بود، می‌گفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، می‌گفت علاوه بر حمایت‌های معنوی، نیازمند حمایت‌های مادیتان نیز هستیم؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لقا خانِم! دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت: _مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم. همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟ بانو هاشمی گفت: _قطعاً همَمَون می‌ریم. استاد مجاهد لب و لوچه‌اش را کَج کرد و گفت: _نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟ بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت: _بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟ استاد مجاهد چند لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: _هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟ بانو ایرجی گفت: _تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همه‌ی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده. استاد مجاهد گفت: _خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟ بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجام‌پور گفت: _اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه. استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلی‌اش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ می‌دونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم. بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشاره‌اش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت: _هیس! وُکلا فریاد نمی‌زنند. سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد: _شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم. بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت: _بنویس. شصت، سی و هفت... بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد: _اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود. بانو سیاه تیری نشست و گوشی‌اش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مشکل حمل و نقل‌مون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد می‌دید؟ بانو رایا گفت: _به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه. بانو شهیده گفت: _به نظرم رشته‌ پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همه‌ی رشته‌هاش پنبه شد. بانو سُها گفت: _به نظرم ژرشک چلو بدیم. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _چی بدیم؟ بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت: _منظورش زرشک پلوئه. همگی از تلفظ‌های اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَب‌هایی خشک شده گفت: _به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت. همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت: _خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟ بانو سیاه تیری گوشی‌اش را گذاشت داخل کیفش و گفت: _من با آش رشته موافقم. همه‌ی هزینه‌هاش هم با من. بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت: _چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همه‌ی هزینه‌هاش با من؟! بانو سیاه تیری قیافه‌ی مرموزانه‌ای به خود گرفت و گفت: _هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد. استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از افطار. نظرتون درباره‌ی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟ دخترمحی که اشک‌هایش بند آمده بود، گفت: _به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژله‌های رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟ استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت: _خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ می‌دونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟ بانو احد با خونسردی جواب داد: _نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پس‌انداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم می‌کنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آماده‌ی چهلم کنید...
_اولین موضوع اینه که... استاد مجاهد خواست ادامه‌ی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت: _کی اگه اینجا بود، می‌گفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، می‌گفت علاوه بر حمایت‌های معنوی، نیازمند حمایت‌های مادیتان نیز هستیم؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لقا خانِم! دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت: _مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم. همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟ بانو هاشمی گفت: _قطعاً همَمَون می‌ریم. استاد مجاهد لب و لوچه‌اش را کَج کرد و گفت: _نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟ بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت: _بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟ استاد مجاهد چند لحظه‌ای مکث کرد و سپس گفت: _هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟ بانو ایرجی گفت: _تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همه‌ی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده. استاد مجاهد گفت: _خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟ بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجام‌پور گفت: _اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه. استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلی‌اش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت: _یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ می‌دونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم. بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشاره‌اش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت: _هیس! وُکلا فریاد نمی‌زنند. سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد: _شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم. بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت: _بنویس. شصت، سی و هفت... بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد: _اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود. بانو سیاه تیری نشست و گوشی‌اش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مشکل حمل و نقل‌مون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد می‌دید؟ بانو رایا گفت: _به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه. بانو شهیده گفت: _به نظرم رشته‌ پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همه‌ی رشته‌هاش پنبه شد. بانو سُها گفت: _به نظرم ژرشک چلو بدیم. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _چی بدیم؟ بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت: _منظورش زرشک پلوئه. همگی از تلفظ‌های اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَب‌هایی خشک شده گفت: _به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت. همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت: _خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟ بانو سیاه تیری گوشی‌اش را گذاشت داخل کیفش و گفت: _من با آش رشته موافقم. همه‌ی هزینه‌هاش هم با من. بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت: _چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همه‌ی هزینه‌هاش با من؟! بانو سیاه تیری قیافه‌ی مرموزانه‌ای به خود گرفت و گفت: _هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد. استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت: _خب اینم از افطار. نظرتون درباره‌ی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟ دخترمحی که اشک‌هایش بند آمده بود، گفت: _به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژله‌های رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟ استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت: _خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ می‌دونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟ بانو احد با خونسردی جواب داد: _نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پس‌انداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم می‌کنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آماده‌ی چهلم کنید...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت8🎬 سپس با گام‌هایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب می‌غر
🎊 🎬 احف برگشت که با چهره‌ی راننده اسنپ روبه‌رو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده می‌دانست و فکر می‌کرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: _مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم. راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریده‌ی احف خیره شد. _چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟! _مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟! _بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول می‌کشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده. سپس پوزخندی زد و ادامه داد: _ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی! احف لبخندی مصنوعی‌ای زد. _تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم. راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجه‌دار برگشت. _حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟! _اینجا واکسن می‌زنن، نه تقویتی. اگه تقویتی می‌خوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبه‌رو که بعید می‌دونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید. _مثلاً چقدر تپل؟! خانوم باجه‌دار چانه‌اش را خاراند. _شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟! _من دَه‌تا. _اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن! احف دهانش باز ماند و به روبه‌رو خیره شد که خانوم باجه‌دار با لبخند گفت: _لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه! احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتی‌ها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد...! با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت. _بردار ببین خوب شده؟! رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت. _چطوره؟! رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد. _عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟! حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت: _حالا بعداً حساب می‌کنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم. رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همان‌طور که راهش را می‌رفت، لنز دوربینش را با گوشه‌ی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شده‌اش عکس بگیرد و کِیف کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشم‌هایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشم‌هایش کشید. اشتباه نمی‌کرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند می‌زد، با نگرانی گفت: _سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟! اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظه‌ای هنگ کرد. _خانوم من فقط یه سرباز ساده‌ام. سرگرد کجا بود؟! رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت: _خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟! سرباز که دیگر رسماً داشت رد می‌داد و چشمانش اندازه‌ی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همان‌طور که داشت چادرش را توی صورتش جمع می‌کرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد: _حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟! اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد: _چیکار می‌کنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من! رستا چشم غره‌ای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد. برای همین، بی‌توجه به چشم‌ غره‌ی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چاره‌ای نداشت، به دنبالشان رفت. چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید. _کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم. رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظه‌ای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید: _چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟! مرد پوزخندی زد و گفت: _که خرابکار یعنی چی، آره؟! و خواست به سمت رستا برود که سرباز بلاخره حرکتی زد و روبه‌روی مرد ایستاد. _آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟! مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانی‌اش نقش بسته بود، گفت: _چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازه‌ای وارد مغازه‌ی من شدید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت8🎬 سپس با گام‌هایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب می‌غر
🎊 🎬 احف برگشت که با چهره‌ی راننده اسنپ روبه‌رو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده می‌دانست و فکر می‌کرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: _مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم. راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریده‌ی احف خیره شد. _چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟! _مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟! _بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول می‌کشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده. سپس پوزخندی زد و ادامه داد: _ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی! احف لبخندی مصنوعی‌ای زد. _تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم. راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجه‌دار برگشت. _حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟! _اینجا واکسن می‌زنن، نه تقویتی. اگه تقویتی می‌خوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبه‌رو که بعید می‌دونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید. _مثلاً چقدر تپل؟! خانوم باجه‌دار چانه‌اش را خاراند. _شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟! _من دَه‌تا. _اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن! احف دهانش باز ماند و به روبه‌رو خیره شد که خانوم باجه‌دار با لبخند گفت: _لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه! احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتی‌ها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد! با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت. _بردار ببین خوب شده؟! رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت. _چطوره؟! رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد. _عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟! حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت: _حالا بعداً حساب می‌کنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم. رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همان‌طور که راهش را می‌رفت، لنز دوربینش را با گوشه‌ی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شده‌اش عکس بگیرد و حَظ کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشم‌هایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشم‌هایش کشید. اشتباه نمی‌کرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند می‌زد، با نگرانی گفت: _سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟! اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظه‌ای هنگ کرد. _خانوم من فقط یه سرباز ساده‌ام. سرگرد کجا بود؟! رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت: _خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟! سرباز که دیگر از این اشتباهات لفظی خسته شده و چشمانش اندازه‌ی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همان‌طور که داشت چادرش را توی صورتش جمع می‌کرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد: _حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟! اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد: _چیکار می‌کنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من! رستا چشم غره‌ای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد. برای همین، بی‌توجه به چشم‌ غره‌ی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چاره‌ای نداشت، به دنبالشان رفت. چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید. _کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم. رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظه‌ای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید: _چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟! مرد پوزخندی زد و گفت: _که خرابکار یعنی چی، آره؟! و خواست به سمت رستا برود که سرباز بالاخره حرکتی زد و روبه‌روی مرد ایستاد. _آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟! مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانی‌اش نقش بسته بود، گفت: _چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازه‌ای وارد مغازه‌ی من شدید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344