eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
«لبخند زیر ماسک» یک فضای کوچک وسط خیابان را فرش کرده بودند. کنارش موکبی بود برای پذیرایی با چایی و قند. پشت صحنه‌ی موکب، علم و کتلی بود که با نورهای قرمز فضاسازی زیبایی ایجاد کرده بود. سقف هیئت، آسمان بود. موتور و ماشین از دو طرف هیئت رد می‌شدند! از موتور پیاده شدیم. صدای مداحی به آرامی پخش می‌شد. مراسم شروع نشده بود. کنارهم روی فرش نشستیم. جمعیت فشرده نبود اما جای خالی هم زیاد نبود. خیلی‌ها خانوادگی حلقه‌وار نشسته بودند مثل پیک‌نیک. پسربچه‌های سیاه‌پوش، دنبال‌بازی می‌کردند. اطرافمان از خانم‌هایی که موهای پریشان و زیبایی داشتند، پر بود. یاد قدیم‌ها افتادم‌. با خودم گفتم: «قبلنا واسه هیئت رفتن چادر سر می‌کردن.» توی حال خودم بودم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم. سمت راستم نشسته بود. سرم را تکان دادم که حرفش را بزند. گفت: «اون خانومه چادرش افتاده. بهش بگو.» تو دلم گفتم: «خب چرا نگاه می‌کنی آخه؟!» نگاهم را چرخاندم تا رسیدم به دختر جوانی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود. چادرش از پشت افتاده بود روی زمین. موهای خرمایی بلندش از پشت شالش پیدا بود. سرت را که تکان می‌دادی، ناخودآگاه چندتا این مدلی‌ از زیر چشمت رد می‌شد. اما این یکی چون چادرش افتاده بود، لابد حس غیرت برادرانه‌اش گل کرده بود که درخواست تذکر صادر کرده بود! به فاطمه‌ی هفت‌ساله نگاه کردم. فقط دوتا چشمش معلوم بود. روسری سیاه با برگ‌های آبی را با گیره‌ی آویزدار گربه‌ای‌اش، مدل لبنانی بسته بود. چادرسیاه و ماسک صورتی، ترکیبی ساخته بود برای خودش! سرم را تا نزدیک گوشش آوردم. گفتم: «اون خانومه چادرش افتاده. برو پیشش بگو ببخشید چادرتون افتاده. بعدشم زود بیا.» با چشم‌هایی که از بین روسری و ماسک بیرون مانده بود نگاهی به جمع انداخت. شاید با خودش فکر می‌کرد: «به کدوم باید بگم!» فوری گفتم: «اون خانومه که چادرش افتاده رو زمین.» از جایش بلند شد. وقتی چادرش را روی سرش مرتب کرد، زیر ماسک به حجاب اختیاری‌اش لبخند زدم. سراغ سوژه رفت. گفت و برگشت. هیچ حرکتی از سمت آن خانم جوان انجام نشد. فاطمه کنارم نشست و گفت: «گفتم بهش. خانومه گفت: خودم می‌دونم» حس بد ضایع شدن یک کودک، حس بدی بود‌. به سمت راستی‌ام نگاه کردم. سری به تاسف تکان داد و بعد هر دو به افق خیره شدیم. یک لحظه به طرف فاطمه برگشتم و گفتم: «آفرین‌. کار درست رو تو انجام دادی، ثواب‌شو بردی.» یکی دو دقیقه بعد چشمم به سوژه افتاد. چادرش را سرش کرده بود. لبخندی به غرورش زدم که نتوانسته بود جلوی دختربچه‌ای بشکندش. به فاطمه نگاه کردم. داشت به علم و نوشته‌های کتیبه‌ها نگاه می‌کرد. سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «چقدر تاثیرگذار بودی. خانومه چادرش رو سرش کرد.» لبخند زیر ماسکش از کوچک شدن چشمانش پیدا شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا بر شیعه نامکشوف نیست حکمتش جز امربالمعروف نیست امر بالمعروف نهی از منکر است شیعه‌ی بی امر و بی نهی ابتر است شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد؟ پرچم خونرنگ عاشورا چه شد؟ کیست تا پرچم به دوش خون کشد شیعه را از خواب خوش بیرون کشد گفت مولا کل ارض کربلا شیعه یعنی غربت و رنج و بلا شیعه‌ی بی درد زخم بی نمک بس کن این یا لیتنی کنت معک کربلا غوغاست ساز و برگ کو؟ ظهر عاشوراست شور مرگ کو؟ ظهر عاشورا و اَینَ تذهبون؟ لم تقولون مالا تفعلون؟ @ANARSTORY