🔸پرواز یاکریمها
#بخشدوم
جلسه قرآن را دو نفره برگزار کردیم. سید قرآن خواند و من در صدای دلنشینش غرق شدم. همیشه بعد از نماز مرا به عبدالله میسپرد تا به خانه برساند، اما از روزی که عبدالله غیبش زد، خودش تا خانه همراهم میآمد. در راه از من میخواست دربارۀ درسهایم بگویم. گاهی هم برایم قصه میگفت و شعر میخواند. به خانه که رسیدیم، مثل همیشه پیشانیام را بوسید و رفت. او عجیبترین آدمی بود که میشناختم. نگاهش غم داشت، اما لبهایش میخندید. حتی در سختترین لحظهها هم محکم بود و خودش را نمیباخت.
مادر و هانیه قالی میبافتند. باید میفهمیدم عبدالله کجاست؟ چرا سید را در آن معرکه تنها گذاشته؟ مگر همیشه نمیگفت مرید سید است. از مادرم پرسیدم: «ننه! نمیدونی عبدالله، پسر ننه هاجر کجاست؟»
مادر دست از کار کشید. نگاهی به من کرد:
-تو همش با سید میگردی، از من میپرسی؟
سرم را پایین انداختم. چطور میپرسیدم.
هانیه خندید:
-من میدونم!... عبدالله دوماد شده... رفته ماه عسل.
مادر نیشگونی به بازوی هانیه گرفت و چشمغرّهای نثارش کرد:
-اینقدر حرف نزن! پاشو برو سفره رو بنداز.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ عبدالله حرفی از ازدواج نزده بود! اصلا حالا چه وقت زن گرفتن بود؟ قرار بود دنبال سند مهمی برود. مگر تمام فکر و ذکرش کمک به سید نبود؟
هانیه به آشپزخانه رفت و از همان جا داد زد:
-بگو با کی؟ با رعنا، خواهر هاشم.
همه چیز روشن شد. اینکه چرا غیبش زده؟ یا چرا آن سند دست تهرانی بود؟ اگر عبدالله خیانت نمیکرد، سید مجبور به معامله با تهرانی نمیشد.
سرم را روی زانویم گذاشتم و به اتفاقات روزهای گذشته فکر کردم. همه چیز از روزی شروع شد که مهمانهای شهری هاشم را میان زمینهای کنار روستا دیدم. امتحانات آخر سال بود. فقط برای امتحان به مدرسه میرفتیم. روستای ما فقط یک مدرسه ابتدایی داشت و برای پایههای بالاتر به روستای بالایی میرفتیم. تنها از مدرسه برمیگشتم. کنار دیوارهای کاهگلی کنارۀ جاده، روی زمین، پرندۀ کوچکی دیدم. هنوز جوجه بود و نمیتوانست پرواز کند. از درخت بالا رفتم تا در لانه بگذارمش. از آن بالا دو غریبه را دیدم که روی زمین خم شده بودند، انگار چیزی برمیداشتند.
روستای کوچکی داشتیم. اگر غریبهای میآمد، همه میفهمیدند. نگاهشان کردم. قبلاً همراه هاشم دیده بودمشان. یک روز کنار نهر پایین امامزاده عکس میگرفتند، روز دیگر کنار باغ سید کریم.
آن شب، وقتی از مسجد برمیگشتیم، همه را برای عبدالله تعریف کردم. به فکر فرو رفت و تمام راه ساکت بود. حتی خداحافظی هم نکرد. با همه بچگیام میدانستم، عبدالله از هاشم خوشش نمیآید. دو روز گذشت و من عبدالله را ندیدم.
با بچهها گوشۀ میدان، جلوی مدرسه، توپبازی میکردیم که دوباره غریبهها را دیدم. آن طرف میدان، روبهروی قهوهخانه میرزا، کنار جیپ هاشم ایستاده بودند و حرف میزدند. با بچهها خداحافظی کردم و تا کنار چنار پیر وسط میدان دویدم.
میدان چنار تنها میدان روستا بود. این طرفِ میدان، مسجد کریم اهلبیت و مدرسه قرار داشت؛ مسجدی با دیوارهای کاهگلی و گنبد و گلدستهای فیروزهای. کوچۀ خاکی کنار مسجد، تنها راه ماشینروی روستا بود که به جادۀ شهر میرسید. آن طرف میدان، سلمانی حمید، قهوهخانه و چند مغازه خالی قرار داشت. کنار مغازههای خالی، ایستگاه همیشگی مینیبوس محمدبندری بود.
پشت چنار سنگر گرفتم و به آنها خیره شدم. غریبهها کت و شلوار سیاه پوشیده بودند. چند دقیقه بعد با هاشم دست دادند. در ماشین سیاهرنگشان نشستند و در غبار کوچه کنار مسجد گم شدند. بعد از رفتن آنها هاشم با خوشحالی وارد قهوهخانه شد. دورتادور میدان را نگاه کردم. از بلندگوهای مسجد، احکام قبل از اذان پخش میشد. جلوتر رفتم. کنار جیپ هاشم، دوباره اطراف را نگاه کردم. خبری نبود. حمیدسلمانی مغازهاش را میبست تا به قهوهخانه برود. تا جلوی قهوهخانه دویدم.
رنگ سبز درهای چوبی قهوهخانه پوستهپوسته شده بود. هر کدام از چهار قسمت در، دو شیشه بلند داشت. صورتم را به یکی از شیشههای مات و کدر چسباندم. مردها روی سکّوهای سیمانی دورتادور قهوهخانه، روی قالیچههای خشتی و سرخ نشسته بودند. چای مینوشیدند و قلیان میکشیدند. دیوار روبهرو پر بود از عکسهای تیم پرسپولیس و یک پرتره بزرگ از جهانپهلوان تختی.
هاشم کنار کدخدا بالای قهوهخانه زیر پرتره نشسته بود. کدخدا قلیان دود میکرد و به حرفهای هاشم گوش میداد. عبدالله هم بود. زیرچشمی هاشم را میپایید. یکدفعه هاشم از جا برخاست و باعجله از قهوهخانه بیرون زد. آنقدر عجله داشت که حتی صدای سلام من را هم نشنید. بهطرف جیپش دوید. پوشهای برداشت و باسرعت به قهوهخانه برگشت. در را که باز کرد با عبدالله سینهبهسینه شد.
با صدای مادرم از فکر بیرون آمدم:
-کجایی پسر؟ چرا جواب نمیدی؟ بیا شامت رو بخور از دهن افتاد!
#بخشدوم
#ادامهدارد
#بخشدوم
از همان ابتدای ورودش به خانه، پر شور و هیجان با زبان انگلیسی صحبت میکرد. من هم به لطف تمرینهای مداوم سیدمحمد در ایران، تقریبا مسلط بودم. وقتی کمی از داستان زندگی و مهاجرتم و علت ضعف و بیحالیام را تعریف کردم، در کمال تعجب قطرههای اشکش روی دامن سورمهای رنگش ریخت. دستم را گرفت و به زبان سواحیلی چیزی گفت که متوجه نشدم و بعد فوری در خانه را باز کرد و رفت. یک ساعت بعد، آمد. یک بسته جلویم گذاشت. همان قاب کوچک نقاشی که همسایه خوشقلب و عجیبم، بهخاطر غافلگیر شدنش در مورد کودکم، کشیده بود.
شب که سیدمحمد، نقاشی را دید، با حالتی که مات نقطهای شده بود، گفت: «امان از سوپرایز شدن. واسه ما که غافلگیریهامون خورد به هم. جرقه زد. بعدشم من زیر بارون چشمای خوشگلت، خیس عرق شدم.»
از حرفهای قشنگی که میزد ناخودآگاه، لبخندی روی لبم آمد اما عبور خاطرات در ذهنم، دستم را برای هر ابراز احساساتی بسته بود...
از پله های آزمایشگاه تند تند بالا رفتم. قبض را به خانم خوشروی پشت باجه دادم. روی یکی از صندلیهای سفت آبی رنگ، منتظر خوانده شدن اسمم نشستم. تپش قلبم، کلافهام کرده بود. ذکر گفتم و مثل همهی این سالها توکل بهخدا کردم. نیم ساعت بعد با شنیدن صدایی که میگفت: «خانم طاهره محمدی به باجهی سه» به سمت باجه جوابدهی رفتم و پاکت جواب را گرفتم. با قدمهای بلند و سریع به گوشهی خلوتی رفتم. برگهی جواب را باز کردم. چشمم که به عدد نوشته شده روی برگه افتاد، یک لحظه حس کردم هیچ صدایی را نمیشنوم و در خلا غوطهورم. عددی که بعد از هفت سال نذر و نیاز و درمان، خبر از مادر شدنم میداد. با یاد بابا شدنِ سیدمحمد، طعم دهنم شیرین شد و قلبم به قلیان آمد. باید فکری برای غافلگیر کردنش میکردم. اگرچه خود این خبر، بعد از هفت سال، بزرگترین غافلگیری بود و نیازی به مدل خاصی نداشت. در حالیکه حسی شبیه پرواز و رهایی داشتم، از آزمایشگاه بیرون آمدم. سر راه با یک ذوق غیرقابل وصفی، از مغازه لباس کودک، یک سرهمی سفید نوزادی خریدم.
دل توی دلم نبود برای برق چشمهای یار خسته و پرتلاشم. محمدی که مثل گل محمدی بود. چهرهی مردانه و دوست داشتنیاش، موها و ریشهای مشکی همیشه مرتبش، چشمهای سیاه و مهربانش، همه و همه بارها قلبم را در سرازیری میانداخت. تمام این هفت سال با محبتها و توجههات خاصش تمام کمبودهای بیتوجهی خانوادهام را پر میکرد. همهی طعنهها و زخم زبانها که بخاطر ازدواجم با او بود را با قدرت ایمانش و کلام گرمش ترمیم میکرد. همیشه اقرار میکردم که تمام زندگی و داراییام، برای او که تمام وجودش از ایمان و عشق و معرفت لبریز شده، کم است.
ساعت را نگاه کردم. نزدیک آمدنش بود. امشب تماما چشم شده بودم. میخواستم این قاب خاطره را در ذهنم بکوبم.
در را باز کرد. خستگی از سر و رویش میبارید. نزدیکش رفتم و سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت: «سلام آرامش محمد. خوبی؟»
کیفش رو گرفتم و گفتم: «خوبم آقا. خدا قوت.»
نمیدانم چرا یک لحظه حس کردم سرحال نیست. خیلی با خودم کلنجار رفتم که نپرسم اما دل بیتابم، مقاومت نکرد.
- شما خوبی؟ تو فکری؟
سرش با شتاب بالا آمد و گفت: «نه یعنی آره آره خوبم شکرخدا. برم دستامو بشورم الان میام خدمت خانم طاهره محمدی!»
بعد در حالی که مسیرش را تغییر میداد زیر لب زمزمه کرد: «زن که نباید انقد تیز باشه.»
چشمانم از تعجب گرد شده بود. یک دلشورهی عجیبی وسط قلبم خانه کرد. شیطان را لعنت کردم. جعبهی مخملی قرمز کوچکی که لباس نوزادی و پاکت آزمایش را در آن گذاشته بودم را، روی میز کنار سینی چای و خرما گذاشتم.
سیدمحمد به سمتم آمد و با دیدن جعبهی کادو، نمایشی دستش را بر سرش کوبید و گفت: «آخ آخ! خانوم دیدی چی شد!؟ شما عفو بفرمایید بنده رو که این مناسبت بزرگ و تاریخی رو فراموش کردم. آخه شما چرا زحمت کشیدی؟! چوبکاری کردی عزیز من!»
همانطور که سعی میکردم خندهام را مخفی کنم، گفتم: «چه مناسبتی سرورم؟»
او هم با ترس ساختگی گفت: «بیچارم امشب. از اون سرورم گفتنت، مشخصه کارم ساختهس. خب سالگرد ازدواجمونه دیگه عزیزم.»
- محمدجان! یعنی میخوای بگی نمیدونی سالگرد ازدواجمون سه ماه دیگهست؟
-عه آهان یادم اومد. امشب سالگرد عقدمونه. به به دی...
با صدای من که اسمش را صدا زدم، دیگر ادامه نداد و در حالی که سرش را میخاراند، مظلومانه گفت: «آخه تولد من و شما هم که نیست. پس میمونه سالگرد اولی...»
این بار با صدای قهقهی من، ساکت شد. انقد خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
همینطور که با لذت به اشک و خندهی من نگاه میکرد و گوشهی چشمان همیشه نجیب و پاکش از خنده، جمع شده بود، گفت: «آخیش خطر بر طرف شد. حالا بفرمایید مناسبتش رو خودتون بگید.»
#گناهمنچیست؟
#بخشدوم
2
«به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان میتوانید زمام قدرت جهان را به دست گیرید و تمام مردم را زیر فرمان درآورید و در آخرت در بهشت برین جای گزینید.»
بر بلندی یک طرف بازار ایستاده بود و با
صدای رسا این جملات را میگفت. کلمات از دهانش خارج و مستقیم به سوی قلبم روانه میشد. برای دخترکِ آفتاب مهتاب ندیدهای مثل من، این کلمات به سان خود روشنایی بود که بارها پیاش را از مادرم گرفته بودم.
ترسیده بودم؛ شاید هم، هیجانِ شوق شنیدن گفتههایش، من را به آن حال و روز انداخته بود. ناگهان دستی برشانهام احساس کردم، از جا پریدم.
مادرم بود! آنقدر غرق ماجراهای عکاظ شده بودم که اصلا حواسم به دور شدن از او نبود.
از چشمانش خواندم که بدطور از دست من عصبانی شده!
صدای گوشخراش پیرمردی توجهمان را به خود جلب کرد _ همان پیرمردی بود که چند لحظه قبل از او فرار میکردیم_
ابتدا خود را معرفی کرد. نامش را نفهمیدم. گفت: «من عموی او هستم. او دیوانه است و ما برای اینکه دیگران از آسیبش در امان بمانند هرجا میرود او را معرفی میکنیم.»
و من نفهمیدم مگر میشود صحبتهای یک دیوانه اینچنین به دل نشیند؟ از عاقلان هم بر نمی آمد چه برسد به دیوانه!
عربدههایش راکه تمام کرد سنگی به طرف او پرت کرد.
همهمه و سروصدا مانع دیدمان شد. مادرم برای اینکه آسیبی به من نرسد، بازویم را کشید و با عجله از آنجا دورم کرد.
همانجا فهمیدم که مادر، پیرمرد را میشناسد چون مدام با خود تکرار میکرد: «چرا به جان او افتادهاند؟»
به طرف کاروان پدر رفتیم، پدر و برادرهایم را وقتی دیدیم هم همین سوالها را تکرار میکردند.
من حتی اگر اهمیت میدادم کسی توجهی به من نمیکرد. ترجیح دادم با سکوتم همهی این سوالها را کشف کنم.
شب هم وقتی در خانهی عموعِتاب بودیم باز هم ماجرا را نفهمیدم. عِتاب _پسرعموی پدرم_ساکن مکه بود. ما هم، چند روزِ مسافرتمان، در خانهی او میهمان بودیم.
سعی کردم از دختر خانه که "حَبّه" نام داشت، داستان محمد را متوجه بشوم.
اما نه حبه اهل گرم گرفتن بود و نه من توان و انرژی برایم مانده بود. آنقدر خسته از راه عکاظ تا مکه بودم که دیگر به حبه پیله نشدم، همان چند سوال بدون جواب را آنقدر حرص خوردم که دیگر ادامه ندادم.
"حبه" دختر عتاب نبود بلکه سهمالارث او از برادرش بود. همان رسمی که اگر مردی بمیرد زن و دخترش هم همراه با داراییاش، بین بازماندگان ذکور تقسیم میشد....
غرق در این افکار بودم که مادرم گفت: «سلما! حواست کجاست؟ نباید از اتفاق امروز کسی خبردار شود تا در فرصت مناسب دوباره برای دیدنش تلاش کنیم.»
از فردای آن روز من و مادر، راز دلمان را پنهان کردیم. پدر هر وقت از بازار بر میگشت؛ جز اندوه با خود نمیآورد. از خبرهایی که به مادر میداد، فهمیدم محمد پسر عبدالله ادعا کرده که پیامبر خداست.
خدایش که بود؟ همان خدایی که مادر از او میگفت یا خدای دیگر؟!
این را هم فهمیدم که نام عموی بداخلاقش "ابولهب" بود.
مگر میشود این همه کینه را در قالب عمو تصور کرد؟ دلیل این همه کینه چه بود؟
علتش را همان شبی فهمیدم که من و مادر مخفیانه به دور از چشم اهل خانه، به دیدن محبوبمان رفتیم.
دوباره هول و ولا به جانمان افتاده بود. نمی دانم از تاریکی شب بود یا تنهایی، شاید هم از توهم نگاه خشمناک ابولهب، ترس به جانمان افتاده بود.
وقتی نزدیک آن خانه شدیم؛ زنی را دیدیم که بوتههای خار را بر دوشش میکشید. دور تا دور آن خانهی زیبا را پر از بوتههای خار، میکرد.
از مادرم پرسیدم: «او را میشناسی؟» هیچ نگفت، بعد هم راه آمده را، بی هیچ کلامی برگشتیم. خستهتر و ناراحتتر از قبل.
صبح که بیدار شدیم دوباره عزممان را جزم کردیم. زن عمو عتاب که بسیار زیرک و باهوش بود و از همهی امور خانه خبر داشت؛ مشکوک پرسید: «ام سلیم کجا به سلامتی؟»
مادر گفت: «میخواهیم قبل از شلوغی به زیارت کعبه برویم»
چیزی نگفت. فقط بدرقهمان کرد. بعد از مدتی پیادهروی به کعبه رسیدیم.
محمد برای اینکه همهی مردم، هم صدایش را بشنوند و هم رویش را ببینند؛ بر بلندی کوه صفا ایستاده بود. همان جا با صدای رسا از خدای یکتا سخن میگفت و مردم را به یکتاپرستی دعوت میکرد.
صدای ابولهب بلند شد. از کار محمد، خشمگین شده بود.
با صدای بلند گفت: «تو مجنون شدهای عنقریب هلاک میشوی!»
ناگاه محمد با صدای رسای زیبایی خواند: