eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
سراسیمه می‌دویدیم‌. آنقدر هول‌و‌ ولا داشتیم؛ که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم. مادرم پشت سرم مانده بود. نفس‌زنان صدایم کرد: «صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده» بر روی سکویی که در نزدیکی‌مان بود، نشست. نفسی تازه کردو گفت: «راستش.. راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها می‌آمدیم.» راست می‌گفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم. پیرمرد ترکه به دست کنار آن خانه ایستاده بود. هر کسی که نزدیک خانه می‌شد با ترکه به جانش می‌افتاد. گونه‌های ملتهبش، عصبانیت چهره‌اش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشت‌زده، فرار کردیم. مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعی‌ست، آن از اتفاق‌های بازار عُکاظ، حالا هم اینجا. این پیرمرد چرا اینقدر وحشی شده؟ بازار عکاظ را یادت می‌آید که چگونه با محمد رفتار کرد؟». محمد! همان جوان خوش سیرتی که حرف های زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود. گفتم: «از نگاهش بیشتر ترسیدم تا از ترکه‌ی در دستش. معلوم نبود کجا را نگاه می‌کرد. بعید می‌دانم که ما را دیده باشد. در بازار هم وقتی طرف محمد سنگ پرت می‌کرد، نگاهش جای دیگری بود.» مادر گفت: «احول است جانم؛ این را همه می‌دانند؛ اما تاجر قَدَریست. اصالت خانوادگی‌ش هم بیشتر مشهورش کرده. در این جزیره، مال و اموال داشته باشی و اصالت خانوادگی، اختیار انجام هر نوع کاری را خواهی داشت، حتی اگر امین قریش را سنگ بزنی یا ترکه به دست به جان این و آن بیفتی.» گفتم: «حالا چه کنیم؟» سکوتش یعنی اینکه نباید ادامه می‌دادم چون دنبال راه حل بود. حال مادر را نمی‌فهمیدم نگرانی بود یا ترس، شاید هم وحشت! هر چیزی که بود مرا با تصمیمش غافلگیر کرد: «باید برگردیم» من که تمام چشمه ی اشتیاقم، کور شده بود؛ نالیدم: «نه مادر! شما را به جان سلیم، نه! این همه راه نیامدیم که ندیده برگردیم. بیا یکبار دیگر امتحان کنیم.» وقتی تردید را در چشمانش دیدم اصرارم را بیشتر کردم. آنقدر گفتم و گفتم و خواهش کردم تا مادر گفت: «ساکت باش دختر. بگزار ببینم چه می شود. چندبار باید بگویم، جان برادرت را قسم نده.» به هر حال مادر اگر نگران من بود حق داشت اینجا اگر چه زادگاه او و پدرم بود؛ اما این پانزده سال دوری، خواه ناخواه با کوچه‌ها و مردم این شهر غریبه‌اش کرده بود، مخصوصا اینکه در سنی بودم که بیشتر نگاه‌ها معطوف من می‌شد. شاید هم نگران پدرم بود. نمی گویم مادرم عاشق پدرم است؛ نه! در جزیرة العرب زن ها سرنوشت محتوم خودپنداشته‌ای دارند که بدون مردشان هیچ‌اند؛ و کدام زن از هیچی خوشش می‌آمد که مادرم، دومی‌اش باشد؟ شاید هم مثل من نگران بانوی آن خانه شده بود. همان محبوب دیرینه‌ی مادر. همان کسی که من اینجا ایستادنم را، مدیون او بودم. اگر چه اصلا او را به یاد ندارم؛ ولی عاشق‌اش هستم. تمام این سال‌ها، هر وقت مادر از او برایم می‌گفت؛ با اشک، برای سلامتی‌اش دعا می‌کرد. دعا کردن مادر هم طور دیگری بود. خودش می‌گفت مثل محبوبمان دعا می‌کند. برخلاف زن‌های همسایه که برای بت‌ها غذا نذر می‌کردند‌؛ مادر به مسکینان صدقه می‌داد یا آب برای مسافران می‌بُرد و می‌گفت: «برای موفقیت پدرت در تجارتش، این نذر را کرده‌ام.» زندگی ما در طائف بود. طائف با بازار عُکاظ یک روز فاصله داشت. از ذی القعده به بعد، اوج گذر کاروان‌ها از شهر ما می‌شد، اما من هیچ وقت اجازه نداشتم که با او بروم. کل بیرون آمدنم، فقط به خانه‌ی همسایه‌ی طرف چپمان ختم می‌شد. آن هم چون پیرزن تنهایی بود. اما فرق امسال با سال‌های دیگر این بود که مادر آنقدر به پدر اصرار کرد تا پدرم بعد از سال‌ها دوری از مکه، قبول کرد من و مادر، این بار با او همراه شویم. و چه بهتر از این برای منی که دوست داشتم دورتر از خانه‌ی همسایه را هم کشف کنم. عکاظ بازار هزار رنگ جزیرةالعرب، عجیب ترین چیزی بود که در عمر پانزده ساله‌ام می‌دیدم. همه‌ی دنیا با قیافه‌های عجیب و غریب در عکاظ جمع شده بودند. من و مادر هم به رسم دیرینه‌ی این بازار نقاب زده بودیم. علتش را نمی‌دانستم و اصلا برایم مهم نبود. آنچه مهم بود خود شلوغی و تنوع عکاظ بود. از پارچه‌های حریر و کشمش شامی تا پشم‌ گوسفند و شتر یمانی، سفیدرویان رومی از یک طرف، سیاه‌چردگان حبشی از طرف دیگر، دورهمی‌های متفاوت، از ادبیات و شعر گرفته تا سیاست و قضاوت، صحنه‌های جالبی را به تصویر کشانده بود. همه‌ی قبیله‌ها انگار اختلافاتشان را پشت در عکاظ می‌گذاشتند و محو این عروس هزار رنگ، می‌شدند. غرق در این همه شکوهی بودم که حتی تصور یک گوشه‌اش من را به وجد می‌آورد. ناگهان صدای دلنشینی همه‌ی حواسم را از عکاظ دور کرد.
؟ 2 «به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان می‌توانید زمام قدرت جهان را به دست گیرید و تمام مردم را زیر فرمان درآورید و در آخرت در بهشت برین جای گزینید.» بر بلندی یک طرف بازار ایستاده بود و با صدای رسا این جملات را می‌گفت. کلمات از دهانش خارج و مستقیم به سوی قلبم روانه می‌شد. برای دخترکِ آفتاب مهتاب ندیده‌ای مثل من، این کلمات به سان خود روشنایی بود که بارها پی‌اش را از مادرم گرفته بودم. ترسیده بودم؛ شاید هم، هیجانِ شوق شنیدن گفته‌هایش، من را به آن حال و روز انداخته بود. ناگهان دستی برشانه‌ام احساس کردم، از جا پریدم. مادرم بود! آنقدر غرق ماجراهای عکاظ شده بودم که اصلا حواسم به دور شدن از او نبود. از چشمانش خواندم که بدطور از دست من عصبانی شده! صدای گوشخراش پیرمردی توجهمان را به خود جلب کرد _ همان پیرمردی بود که چند لحظه قبل از او فرار می‌کردیم_ ابتدا خود را معرفی کرد. نامش را نفهمیدم. گفت: «من عموی او هستم. او دیوانه است و ما برای اینکه دیگران از آسیبش در امان بمانند هرجا می‌رود او را معرفی می‌کنیم.» و من نفهمیدم مگر می‌شود صحبت‌های یک دیوانه اینچنین به دل نشیند؟ از عاقلان هم بر نمی آمد چه برسد به دیوانه! عربده‌هایش راکه تمام کرد سنگی به طرف او پرت کرد. همهمه و سروصدا مانع دیدمان شد. مادرم برای اینکه آسیبی به من نرسد، بازویم را کشید و با عجله از آنجا دورم کرد. همانجا فهمیدم که مادر، پیرمرد را می‌شناسد چون مدام با خود تکرار می‌کرد: «چرا به جان او افتاده‌اند؟» به طرف کاروان پدر رفتیم، پدر و برادرهایم را وقتی دیدیم هم همین سوال‌ها را تکرار می‌کردند. من حتی اگر اهمیت می‌دادم کسی توجهی به من نمی‌کرد. ترجیح دادم با سکوتم همه‌ی این سوال‌ها را کشف کنم. شب هم وقتی در خانه‌ی عموعِتاب بودیم باز هم ماجرا را نفهمیدم. عِتاب _پسر‌عموی پدرم_ساکن مکه بود. ما هم، چند روزِ مسافرتمان، در خانه‌ی او میهمان بودیم. سعی کردم از دختر خانه که "حَبّه" نام داشت، داستان محمد را متوجه بشوم. اما نه حبه اهل گرم گرفتن بود و نه من توان و انرژی برایم مانده بود. آنقدر خسته از راه عکاظ تا مکه بودم که دیگر به حبه پیله نشدم، همان چند سوال بدون جواب را آنقدر حرص خوردم که دیگر ادامه ندادم. "حبه" دختر عتاب نبود بلکه سهم‌الارث او از برادرش بود. همان رسمی که اگر مردی بمیرد زن و دخترش هم همراه با دارایی‌اش، بین بازماندگان ذکور تقسیم می‌شد.... غرق در این افکار بودم که مادرم گفت: «سلما! حواست کجاست؟ نباید از اتفاق امروز کسی خبردار شود تا در فرصت مناسب دوباره برای دیدنش تلاش کنیم.» از فردای آن روز من و مادر، راز دلمان را پنهان کردیم. پدر هر وقت از بازار بر می‌گشت؛ جز اندوه با خود نمی‌آورد. از خبرهایی که به مادر می‌داد، فهمیدم محمد پسر عبدالله ادعا کرده که پیامبر خداست. خدایش که بود؟ همان خدایی که مادر از او می‌گفت یا خدای دیگر؟! این را هم فهمیدم که نام عموی بداخلاقش "ابولهب" بود. مگر می‌شود این همه کینه را در قالب عمو تصور کرد؟ دلیل این همه کینه چه بود؟ علتش را همان شبی فهمیدم که من و مادر مخفیانه به دور از چشم اهل خانه، به دیدن محبوبمان رفتیم. دوباره هول و ولا به جانمان افتاده بود. نمی دانم از تاریکی شب بود یا تنهایی، شاید هم از توهم نگاه خشمناک ابولهب، ترس به جانمان افتاده بود. وقتی نزدیک آن خانه شدیم؛ زنی را دیدیم که بوته‌های خار را بر دوشش می‌کشید. دور تا دور آن خانه‌ی زیبا را پر از بوته‌های خار، می‌کرد. از مادرم پرسیدم: «او را می‌شناسی؟» هیچ نگفت، بعد هم راه آمده را، بی هیچ کلامی برگشتیم. خسته‌تر و ناراحت‌تر از قبل. صبح که بیدار شدیم دوباره عزممان را جزم کردیم. زن عمو عتاب که بسیار زیرک و باهوش بود و از همه‌ی امور خانه خبر داشت؛ مشکوک پرسید: «ام سلیم کجا به سلامتی؟» مادر گفت: «می‌خواهیم قبل از شلوغی به زیارت کعبه برویم» چیزی نگفت. فقط بدرقه‌مان کرد. بعد از مدتی پیاده‌روی به کعبه رسیدیم. محمد برای اینکه همه‌ی مردم، هم صدایش را بشنوند و هم رویش را ببینند؛ بر بلندی کوه صفا ایستاده بود. همان جا با صدای رسا از خدای یکتا سخن می‌گفت و مردم را به یکتاپرستی دعوت می‌کرد. صدای ابولهب بلند شد. از کار محمد، خشمگین شده بود. با صدای بلند گفت: «تو مجنون شده‌ای عن‌قریب هلاک می‌شوی!» ناگاه محمد با صدای رسای زیبایی خواند:
؟ 3 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ(۱) بريده باد دو دست ابولهب و مرگ بر او باد (۱) مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ (۲) دارايى او و آنچه اندوخت‏ سودش نكرد (۲) سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (۳) بزودى در آتشى پرزبانه درآيد (۳) وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿۴﴾ و زنش آن هيمه‏ كش [آتش فروز] (۴) فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵﴾ بر گردنش طنابى از ليف خرماست (۵) پس ثروتش هم بدردش نخواهد خورد. عجب پیشگویی! بقیه هم مثل ما تعجب کرده بودند. زنش دیگر که بود؟! ابولهب که از سخنان خدای محمد بدطور جوش آورده بود؛ سنگ را طرف او پرتاب کرد و رفت. سنگ به پیشانی محمد خورد و خون بر ابروانش جاری شد. محمد مدام خون را پاک می‌کرد تا بر زمین نریزد... جمعیت متفرق شد. این سو و آن سوی مسجد را نگاه کردیم شاید آشنایی بیابیم. کسی نبود ناچار در گوشه‌ای از مسجد نشستیم. زنانی دور از ما دور هم نشسته بودند. گفتگویشان توجهم را جلب کرد. یکی از آن‌ها گفت: «با فاخته هماهنگ کرده‌اید؟ با این اتفاقات؛ شاید نظرش عوض شده» دیگری که بسیار زیبا بود گفت: «چه چیز را با او هماهنگ کنیم؟ اگر بفهمد خدای محمد درباره‌ی او چه گفته، که دیگر با صد من عسل هم نمی‌توان آن را شیرین کرد. یادتان می‌آید آن شب در خانه‌اش گفت گردنبد گرانبهایش را برای دشمنی با محمد، خرج می‌کند. حال چه بگوییم؟» دوباره اولی گفت: «آزار دادن محمد را می‌گویم، مگر یادتان رفت دیشب به پیشنهاد او، بنا را بر این گذاشتیم هر وقت محمد از خانه هایمان رد بشود نجاسات را بر سر او خالی کنیم. کودکانمان را هم مامور کنیم که به او سنگ پرت کنند» سومی که روبه رویش نشسته بود گفت: «شاید این همه دشمنی‌اش با محمد، بخاطر ازدواجش با خدیجه باشد. از اینکه خدیجه، یتیم قریش را به برادرش، ابوسفیان ترجیح داده است؛ کینه به دل گرفته و الا چرا باید گردبندش را بفروشد؟ راستش وقتی خدای محمد از ریسمان خرما بر گردنش گفت نمی دانم چرا یاد گردنبدنش افتادم. بین خودمان بماند این همه دشمنی ابولهب با برادرزاده‌اش هم زیر سر همین فاخته است، حالا ببینید کی گفتم.» دیگری که رو به ما نشسته بود با طنازی خاصی سر و گردنش را تکان داد و گفت: «این‌ها را رها کنید؛ عجب گردنبد فاخری دارد؛ نظرتان چیست آن را من بخرم؟» با این حرفش خنده‌ی بقیه به هوا رفت. بعد هم با خوش و بش از همدیگر جدا شدند. من و مادرم اما، همچنان نشسته بودیم. از او پرسیدم: زن ابولهب دیگر کیست؟ فاخته همان زن ابولهب است؟ در همین حین، زن خار به دوش دیشب را دیدیم. که از عصبانیت مثل کوه آتشفشان شده بود. قدم‌هایش را با نفرین و بد و بیراه بر می‌داشت برایش هم مهم نبود که دیگران حرف‌هایش را بشنوند. نزدیک مسجد که شد از رهگذری پرسید: محمد را ندیده‌ای؟ مرد که ظاهرا او را می‌شناخت؛ با تردید گفت: «نه!» و به سرعت از آنجا دور شد. زن به اطراف، نگاهی انداخت. و دوباره با عصبانیت راه آمده را برگشت. من و مادرم هاج و واج نگاهش می‌کردیم. از مادر پرسیدم: «وا مگر محمد را جلوی چشمش ندید؟ چرا سراغ او را گرفت؟ » مادر هم با تعجب گفت‌: «شاید او را ندیده» گفتم: «مگر می‌شود او را ندیده باشد. جلوی چشمش بود آن طرف‌تر ایستاده جلوی کعبه» مادر گفت: «بس است بیا دوباره به خانه‌ی بانو برویم؛ شاید فرصتی پیش آمد و او را دیدیم.» به سمت خانه‌ی بانو قدم زنان رفتیم. در راه دوباره فاخته را دیدیم؛ با یکی از زنان آن جمع هم صحبت شده بود با خشم می‌گفت: «آمده بودم او را با این سنگ بکوبم. چگونه به خود جرأت می‌دهد که این چنین در مورد ما بگوید؟ باید به عتبه و عتیبه بگویم که دخترانش را طلاق دهند» آن زن به او گفت: «ام جمیل ناراحت نباش، مگر نمی‌گویی که دیوانه‌ست، دیگر چرا اینقدر حرص می‌خوری؟!» زن خار به دوش گفت: «چطور ناراحت نباشم ام‌کلب، از وصلت با این دیوانه می‌ترسم. به ابولهب هم گفته‌ام؛ که دخترانش را نمی‌خواهیم. بیا پسرانمان را وادار به طلاق کنیم.» پس زن خار به دوش همان فاخته بود، ام جمیل، زن ابولهب و به تعبیر خدای محمد، حمالة الحطب. مادرم ایستاد. می خواست چیزی از او بپرسد، اما بی خیال شد. دستم را محکم گرفت و قدم‌هایش را تند کرد. در راه از کینه و دشمنی بنی امیه از بنی هاشم، گفت. آن هم بخاطرحسادت از مقبولیت بنی هاشم نزد مردم. دوباره به آن خانه‌ی قبه‌ی سبز رسیدیم. دیدیم در گوشه‌ی سمت چپ آن، مردانی سنگ بزرگی بر روی سقفش می‌گذارند. علت را جویا شدیم؛ گفتند: برای این است که پرتاب سنگ‌های مخالفان محمد او را اذیت نکند. مادر از آن‌ها پرسید: «خانم خانه کیست‌؟» گفتند: «طاهره ی قریش»
؟ 4 پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟! تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد استفاده کنیم و برویم سراغ در خانه‌ی بانو، پدر ما را صدا زد. از دیدنش آن هم در این مکان، جا خوردیم. پدر ما را به گوشه‌ی خلوتی کشاند. همان جا گفت: «باید برگردیم طائف، اوضاع مکه اصلا خوب نیست» مادر پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» پدر گفت: «شنیده‌ام سران قریش تصمیم دارند که محمد را بکشند. می‌دانی اگر بکشند چه اتفاقی می‌افتد؟ همان جنگ قبیله‌ای! و خودت بهتر می‌دانی جنگ قبیله‌ای یعنی نابودی تمام سرمایه‌مان. باید زودتر برگردیم.» مادر گفت: «اجازه بده من و سلما، بانو را ببینیم» پدر با تحکم خاص خودش گفت: «تا همین جا هم کلی خطر کردید. دشمنان آن خانه از هیچ کس اَبایی ندارند، دیروز در حین معامله با کسی، از محمد نقل می‌کرد که حتی آسایش خانه‌اش را گرفته‌اند. دو همسایه ی بد او، ابولهب و عقبه بن ابی معیط هر زمانی که زباله و چیز نجسی پیدا کنند بر در خانه‌اش می‌ریزند. این غیر از آزار و آسیبی که به جسمش رسانده‌اند. چرا نمی‌فهمی زن! اوضاع اصلا خوب نیست. من با پسران ابولهب دادوستد دارم، اگر متوجه این ارادت بشوند، برایمان بد می‌شود. باید برگردیم.» من هراسان از مکالمه ی پدر و مادرم، در درونم فریاد زدم: «نه بمانیم! خواهش می کنم؛ فقط برای چند لحظه او را ببینم بعد» ولی وقتی جدیت نگاه پدر را دیدم؛ فریادِ درونم را در سکوت ظاهرم خفه کردم و آشفته و ناراحت، به دنبالشان راه افتادم. هم زمان چند نفری از رو به رو به طرفمان می‌آمدند. به ظاهر پدرم را می‌شناختند چون تا او را دیدند لبخند زنان صدایش کردند: «ابوسلیم اینجا چه می‌کنی؟» پدر رو به ما گفت: «همین جا منتظر بمانید.» من و مادر هم مثل کشتی طوفان زده منتظرش ماندیم. فقط به هم نگاه می‌کردیم. تمام ذوق و شوق کور شده را با نگاه، رد و بدل می‌کردیم. بعد از مدتی، پدر به طرفمان برگشت. گفت: «باید عجله کنیم» مادر از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» پدر گفت: «برای اینکه محمد را بیشتر اذیت کنند پسران ابولهب دو دخترش را طلاق داده‌اند؛ حتی آنی که عقد بود. یکی از آن‌ها هم به محمد جسارت کرده، محمد هم او را نفرین کرده است. حالا ابو لهب هم از نفرین محمد می‌ترسد. من هم جای او بودم؛ می‌ترسیدم. این جماعت، به روی خود نمی‌آورند؛ اما همه باور دارند که محمد هر چه بگوید محقق می‌شود.» مادر پرسید: «مگر چه نفرینی کرده؟» پدر گفت: «شیری را بر او مسلط بسازد! و نابودش کند.» من مانده بودم و تصور حال بانو. یادم به زن همسایه‌مان افتاد؛ وقتی دخترش را طلاق دادند زن شکست، خورد شد. همه‌ی روز را به دخترش، سرکوفت می‌زد. از دخترش که فارغ می‌شد دامادش را لعن می‌کرد؛ تمام محله هر روز با گریه و زاری این زن، شب و روز را می‌گذراندند. همه هم به او حق می‌دادند. اما یقین دارم بانو رفتارش طور دیگری‌ست. او حتما برای خدای‌محمد از این اتفاق خم به ابرو نمی‌آورد. مادر از پدر پرسید: «حال بانو چه می‌شود؟» پدر گفت: «از این و آن شنیده‌ام که تمام هم و غم این روزهایش زدودن غم و اندوه محمد شده. مثلا چند روز پیش وقتی دشمنان محمد سر او را خونین کرده بودند، قصد داشتند او را بکشند منتها محمد در بین کوه‌ها پنهان می‌شود. علی پسرعمویش، بانو را مطلع می‌کند. او هم گریه کنان همراه علی برای یافتنش به طرف کوه‌ها می‌رود. وقتی محمد را می‌یابد خیلی ناراحت می شود. محمد به او می‌گوید جبرئیل خبر آورده که از گریه‌ی تو ملائکه گریه کرده‌اند. جبرئیل سلام خدا را به تو رساندو این بشارت را از جانب خدا به تو داد که در بهشت، برای تو خانه‌ای از مروارید است که به نور زینت کرده‌اند و در آنجا صدای وحشت آمیز و رنج و تعبی نیست. مشرکان وقتی می‌فهمند که محمد به سمت خانه‌اش آمده، شروع به پرتاب سنگ می‌کنند. علی و خدیجه خود را سپر او می‌کنند تا بیشتر به او آسیب نرسد. آخرسر بانو خدیجه از خانه‌اش، بیرون می‌آید و خطاب به آنان می‌گوید: «ای مردم قریش! آیا از سنگ زدن به خانه‌ی زنی که نجیب ترین قوم شماست، شـرم نمی‌کنید؟ از خدا نمی‌ترسید؟ مردم با شنیدن سخنان خدیجه شرم می‌کنند و می‌روند» هم من و هم مادرم از این بشارت بهشت برای بانو خوشحال شدیم.
؟ به خانه ی عمو عتاب که رسیدیم؛ پدر، برادرهایم را صدا زد. آنها را در جریان سفر قریب الوقوع قرار داد. زن‌عمو و عموعتاب خواهش کردند حداقل امشب را در کنار آن‌ها بمانیم و فردا اول صبح راه بیفتیم. پدر هم از سر ناچاری، قبول کرد. همه برای بازگشت مهیا می‌شدند ولی من نه. حتی هم‌صحبتی با حبه هم دیگر برایم مهم نبود. زن‌عمو عتاب و مادر حبه از وقتی آهنگ رحیل ما را شنیدند ناراحت در کنج اتاق نشسته‌ بودند. مادرم هم مدام برای این مدت و زحمتی که به آن‌ها داده بودیم تشکر می‌کرد. زن‌عمو عتاب گفت: «دوست داشتیم بیشتر شما را می‌دیدیم؛ کاش بیشتر می‌ماندید.» مادرگفت: «راستش ماهم دوست داشتیم؛ منتها ابوسلیم عجله دارد؛ حتی نتوانستیم بانو را ببینیم» مادر حبه بُراق شد؛ پرسید: «کدام بانو را می‌گویی ام‌سلیم؟» مادر گفت: «حقیقتش آمده بودم از خدیجه‌ی کبری تشکر کنم؛ اما نشد.» هم حبه و هم مادر و زن عمویش با تعجب نگاهمان می‌کردند. زن عمو عتاب گفت: «برای چه؟» مادر گفت: «دوست نداشتم بگویم، به سلما هم سپرده بودم چیزی نگوید ولی آدمیزادست دیگر، رفتنش با خودش است و برگشتش معلوم نیست؛ شاید بار دیگری در کار نباشد. این هدیه را هم دوست داشتم برای تشکر به او بدهم اما نشد ممنون می‌شوم به دستش برسانید. راستش، پانزده سال پیش بنا بر رسم قبیله‌، می‌خواستند نوزادم را زنده به گور کنند. آنقدر ترسیده بودم و ناراحت که به هر کسی می‌رسیدم یاری می‌طلبیدم اما بی‌فایده بود. دیگر توانی برایم نمانده بود، در اوج درماندگی یکی از دوستان، من را به سوی بانو هدایت کرد. از شما چه پنهان، وقتی قصرش را دیدم همه‌ی امیدم ناامید شد. با خودم گفتم: این هم مثل باقی زنان قریش، فقط فخر می‌فروشد چه کاری از دستش بر می‌آید؟ تازه آن‌ها به هیچ فخر می‌فروشند اینکه دیگر صاحب این همه مال و منال‌ست، ناامیدانه داشتم بر می‌گشتم که او را دیدم. وقتی حال و روز مرا دید دخترم را از دستم گرفت. در بغل خود جا داد. من را هم در کنار خود نشاند. گفت آرام باش عزیزم خدای کعبه بزرگ است. گفتم بانو چگونه آرام باشم گناه من چیست؟ اصلا من گناهکار، گناه این طفل معصوم چیست؟ شما را به خدای کعبه کمکم کنید. پدرش می خواهد زنده به گورش کند. گریه می کردم و می نالیدم و مدام می‌گفتم گناه ما چیست؟ بانو با آرامش در کلامش، آرامم می‌کرد. گفت: «شما هیچ گناهی ندارید نگران نباش من با پدرش صحبت می‌کنم؛ اگر با مال رضایت می‌دهد به او میبخشم و اگر سرپرستی‌اش را به من می‌دهد؛ سرپرست‌ش می‌شوم. » بعد هم مالی به پدرش داد تا با آن تجارت کند و سود مالش را هم برای سلامتی سلما بخشید. هم من و هم ابوسلیم تمام زندگیمان را مدیون محبت بانو هستیم. من هم به حرف آمدم و گفتم: و من تمام حیاتم را. پایان کاظمی فخر داستان کوتاهِ شایسته تقدیر در جشنواره بانوی هزاره اسلام.