💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بخشسوم با چشم و ابرو به جعبه اشاره کردم که بازش کند. در جعبه را آرام باز کرد. لباس نوزادی را بردا
#بخشچهارم
کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: «بهتر شدی؟»
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم. پاکت را سمتم گرفت و گفت: «بخونش»
برگه سفیدی را از پاکت بیرون کشیدم و با صدای آرام خواندم:
«بسمه تعالی. سلام و درود خدا بر مبلغان راه دین خدا
دکتر سیدمحمد هاشمی عزیز! در کشور مسلمان شیعهی دوازده امامی رشد و تحصیل کردن، زکاتی دارد و آن تبلیغ و گسترش اسلام در کشورهای محروم است. سیدمحمد عزیز! میدانی که در کشور کنیا، هفده دانشگاه مسیحیت داریم درحالیکه هیچ دانشگاهی برای اسلام شناسی نداریم. شرایط تدریس و زندگی در اینجا سخت است اما سختیهایی که اولین ایمان آورندگان به رسول خدا، برای حفظ اسلام کشیدهاند در برابر سختیهای ما مثل دریا به قطره است. سلام خدا بر بانو خدیجهی کبری سلام الله علیها که تمام قد، برای برپایی دین اسلام تلاش کرد. سلام خدا بر یاران واقعی و مجاهد پیامبر، که تا پای جان برای برپایی دین ایستادگی کردند. والسلام علی من تبع الهدی.
جامعهی کوچکی از کرهی زمین، بیصبرانه منتظر حضور ارزشمند شماست.»
نامهی کوتاه اما پر سوز و احساسی بود. بین زمین و زمان معلق بودم. در ذهنم با خودم درگیر بودم: « اگه من نخوام برم چی؟ اگه بخواد خودش تنها بره چی؟ با این شرایط بارداریم چیکار کنم؟ نه نمیشه نمیتونم برم. عذرم موجهه. خانوادهام که اگه بفهمن نگامم نمیکنن. اصلا راضی نمیشن. این خبر مهاجرت قبل از این بوده که بچهدار بشیم اما الان که نمیشه.»
با تکان خوردن دست سیدمحمد جلوی صورتم، با گنگی نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت: «کجایی؟ کنیا خوش گذشت؟»
فقط لبخند زدم. توانایی حرف زدن نداشتم.
حال و روزم را که دید گفت: «راستش من همهی جوانب مهاجرت رو بررسی کردم. محل سکونت و مراکز تبلیغی بیشتر در شهر مومباسائه. یکی از مهمترین شهرهای کنیاست. پر رفت و آمد و پر توریسته. شهرش قشنگه. ساحلیه.اما خب از لحاظ فرهنگ و آدما خیلی باما فرق دارن. مسلمون خیلی دارن اما شیعیان خیلی کمن.»
سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: «یجورایی احداث و راهاندازی دانشگاه و تدریس و تبلیغ رو میخوان به عهدهی من بذارن. حالا نظرت تو چیه طاهره جان؟»
سرم را بلند کردم و گفتم: «خب آخه الان وضعیتمون تغییر کرده. یعنی میگم، بچه آخه، آفریقا نمیدونم ولی...»
- باشه عزیزم. استرس به خودت راه نده. میدونم نگران چی هستی. منم سه ماهه درگیر همین سخت بودن شرایط مهاجرت واسه توام. الانم که دو برابر حق داری.
- یعنی شما نگران نیستی؟
- خب راستش این کلافگی یکساعت پیشم بهخاطر همون ضعف ایمانمه دیگه. بعدش فکر کردم، دیدم من که نیت و هدفم معلومه. خدا هم که همیشه خیر میخواد. شایدم این بچه لطف خداست بهخاطر قبول تبلیغ دین یا شایدم امتحانه برای سنجش ثبات قدمم.
دو هفته از آن شب غافلگیر کننده گذشت. سه روز اول در سکوت عجیبی فرو رفته بودم. سیدمحمد بارها برایم حرف زده بود و اطمینان داده بود آنجا هم مثل اینجا دارای امکانات پزشکی است و باید توکل کرد و برای یاری دین خدا لبیک گفت اما من هنوز مردد بودم. آنقدر نگران جواب این سوال بودم که نمیتوانستم بپرسم: «اگر من مخالف مهاجرت باشم تو تنها میری یا کلا نمیری؟!»
در صورت تنها رفتنش از من چیزی باقی نمیماند. محمد مثل نفس بود برای من. اگر عدم همراهی من، باعث ماندگاری خودش و لغو برنامههایش میشد، عذاب وجدان و روسیاهیاش تا ابد برای من میماند.
با اینکه هنوز تصمیم نگرفته بودم اما چند روز بعد، وقتی به مادرم ماجرا را گفتم، از شدت شوک و ناراحتی، حالش بد شد و دهان به نفرین سیدمحمد باز کرد. مدام اشک میریخت و میگفت: «خدا ازش نگذره که اول خودتو از ما گرفت. بعدم که پدرت از غصهی ازدواجت دق کرد. بعدم ارث باباتو خرج دفتر کتاباش کرد. الانم میخواد بچه و نوهم رو ببره کشور آفریقایی. میخواد تو هم مثل خودش بیکس و کار بشی. آخه آدم دردشو به کی بگه.»
در حالیکه شانههایش را ماساژ میدادم، گفتم: «مامان جان این چه حرفیه آخه؟! چند بار بگم من خودم به این ازدواج راضی بودم. مگه اجباری در کار بوده؟! من دنیا و آخرتم رو تو ایمان و اخلاق سیدمحمد میدیدم. اینکه پدر و مادرش رو تو بچگی از دست داده و پسر حاجی پولدار یا پسر رفیق بابا خدابیامرز نبود، یعنی آدم بدیه؟! گناهه بخدا این حرفا. خودتون شاهدین سر قبول کردن پول ارثیه، چندماه باهاش درگیر بودمو قبول نمیکرد. آخر قسمش دادم به مادر حضرت زهرا. میدونستم رد خور نداره. این ماجرای مهاجرتمونم مربوط به قبل از بارداریم بوده.»
مادرم دستم را پس زد و گفت: «باشه عیب نداره مادر. بذار بره به کارش برسه. تو هم زیر گوش خودم باش. تا زایمانت نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.»
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#گناهمنچیست؟ #بخشسوم 3 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان تَبَّتْ
#گناهمنچیست؟
#بخشچهارم
4
پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟!
تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد استفاده کنیم و برویم سراغ در خانهی بانو، پدر ما را صدا زد. از دیدنش آن هم در این مکان، جا خوردیم.
پدر ما را به گوشهی خلوتی کشاند. همان جا گفت: «باید برگردیم طائف، اوضاع مکه اصلا خوب نیست»
مادر پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
پدر گفت: «شنیدهام سران قریش تصمیم دارند که محمد را بکشند. میدانی اگر بکشند چه اتفاقی میافتد؟ همان جنگ قبیلهای!
و خودت بهتر میدانی جنگ قبیلهای یعنی نابودی تمام سرمایهمان. باید زودتر برگردیم.»
مادر گفت: «اجازه بده من و سلما، بانو را ببینیم»
پدر با تحکم خاص خودش گفت: «تا همین جا هم کلی خطر کردید. دشمنان آن خانه از هیچ کس اَبایی ندارند، دیروز در حین معامله با کسی،
از محمد نقل میکرد که حتی آسایش خانهاش را گرفتهاند. دو همسایه ی بد او، ابولهب و عقبه بن ابی معیط هر زمانی که زباله و چیز نجسی پیدا کنند بر در خانهاش میریزند. این غیر از آزار و آسیبی که به جسمش رساندهاند. چرا نمیفهمی زن! اوضاع اصلا خوب نیست. من با پسران ابولهب دادوستد دارم، اگر متوجه این ارادت بشوند، برایمان بد میشود. باید برگردیم.»
من هراسان از مکالمه ی پدر و مادرم، در درونم فریاد زدم: «نه بمانیم! خواهش می کنم؛ فقط برای چند لحظه او را ببینم بعد» ولی وقتی جدیت نگاه پدر را دیدم؛ فریادِ درونم را در سکوت ظاهرم خفه کردم و آشفته و ناراحت، به دنبالشان راه افتادم.
هم زمان چند نفری از رو به رو به طرفمان میآمدند. به ظاهر پدرم را میشناختند چون تا او را دیدند لبخند زنان صدایش کردند: «ابوسلیم اینجا چه میکنی؟»
پدر رو به ما گفت: «همین جا منتظر بمانید.»
من و مادر هم مثل کشتی طوفان زده منتظرش ماندیم. فقط به هم نگاه میکردیم. تمام ذوق و شوق کور شده را با نگاه، رد و بدل میکردیم. بعد از مدتی، پدر به طرفمان برگشت.
گفت: «باید عجله کنیم»
مادر از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
پدر گفت: «برای اینکه محمد را بیشتر اذیت کنند پسران ابولهب دو دخترش را طلاق دادهاند؛ حتی آنی که عقد بود. یکی از آنها هم به محمد جسارت کرده، محمد هم او را نفرین کرده است. حالا ابو لهب هم از نفرین محمد میترسد. من هم جای او بودم؛ میترسیدم. این جماعت، به روی خود نمیآورند؛ اما همه باور دارند که محمد هر چه بگوید محقق میشود.»
مادر پرسید: «مگر چه نفرینی کرده؟»
پدر گفت: «شیری را بر او مسلط بسازد! و نابودش کند.»
من مانده بودم و تصور حال بانو.
یادم به زن همسایهمان افتاد؛ وقتی دخترش را طلاق دادند زن شکست، خورد شد. همهی روز را به دخترش، سرکوفت میزد. از دخترش که فارغ میشد دامادش را لعن میکرد؛ تمام محله هر روز با گریه و زاری این زن، شب و روز را میگذراندند. همه هم به او حق میدادند. اما یقین دارم بانو رفتارش طور دیگریست. او حتما برای خدایمحمد از این اتفاق خم به ابرو نمیآورد.
مادر از پدر پرسید: «حال بانو چه میشود؟»
پدر گفت: «از این و آن شنیدهام که تمام هم و غم این روزهایش زدودن غم و اندوه محمد شده. مثلا چند روز پیش وقتی دشمنان محمد سر او را خونین کرده بودند، قصد داشتند او را بکشند منتها محمد در بین کوهها پنهان میشود. علی پسرعمویش، بانو را مطلع میکند. او هم گریه کنان همراه علی برای یافتنش به طرف کوهها میرود.
وقتی محمد را مییابد خیلی ناراحت می شود. محمد به او میگوید جبرئیل خبر آورده که از گریهی تو ملائکه گریه کردهاند. جبرئیل سلام خدا را به تو رساندو این بشارت را از جانب خدا به تو داد که در بهشت، برای تو خانهای از مروارید است که به نور زینت کردهاند و در آنجا صدای وحشت آمیز و رنج و تعبی نیست.
مشرکان وقتی میفهمند که محمد به سمت خانهاش آمده، شروع به پرتاب سنگ میکنند. علی و خدیجه خود را سپر او میکنند تا بیشتر به او آسیب نرسد.
آخرسر بانو خدیجه از خانهاش، بیرون میآید و خطاب به آنان میگوید: «ای مردم قریش! آیا از سنگ زدن به خانهی زنی که نجیب ترین قوم شماست، شـرم نمیکنید؟ از خدا نمیترسید؟
مردم با شنیدن سخنان خدیجه شرم میکنند و میروند»
هم من و هم مادرم از این بشارت بهشت برای بانو خوشحال شدیم.