به افتخار چنین شبی، با استفاده از یکی از هشتگهای زیر مونولوگ، دیالوگ، خاطره، شعر، داستان، نامه یا دلنوشته بنویسید.
#امام_رضایی_ام
#خورشید_خراسان
#کبوتر_حرم
#گنبد_طلایی
#امام_رئوف
#زائر_توس
#حرم_امن
#ضامن_آهو
تو نه خورشید خراسانی؛ که خورشیدتابناک عالمی...
یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
#امام_رئوف
#خورشید_خراسان
خورشید دگر روی تابیدن نداشت وقتی که شمس الشموس روی ماهش پدیدار گشت.
#خورشید_خراسان
کرامت
برای اولین بار بود که همراه با خانوادهام و به وسیله دو ماشین سواری، به مشهدمقدس مشرف میشدیم. من و همسرو بچههایمان از طرف شرکتی که همسرم در آن کار میکرد سهمیه داشتیم ودر هتلی که در خیابان طبرسی بود مستقر شدیم و خانوادهام در سویتی که در سمت دیگر شهر بود اسکان پیدا کردند. ما روز بعد به حرم رفتیم و قرار بود با خانوادهام هماهنگ کنیم که کجا یکدیگر را ملاقات کنیم...وارد حرم که شدیم محو تماشای زیباییها و عظمت حرم مطهربودم، جلوی کفشداری ایستادیم که همسرم گفت«خانم از اینجا به بعد باید جدا شیم، تو و دخترمون به قسمت بانوان برید، من و پسرا هم به قسمت آقایون...فقط یادتون باشه یک ساعت دیگه، همینجا همدیگه رو میبینیم»از آقایان جدا شدیم، دست دختر پانزده سالهام را گرفتم و وارد یکی از ورودیهای حرم شدیم...از آنجایی که دخترم مبتلا به آسم بود، چند دقیقه بیشتر شلوغی را تحمل نکرد و خواست که به حیاط حرم برود. نگران بودم و میدانستم ممکن است ازدحام جمعیت باعث گم شدن او شود. گوشی همراهم را به دستش دادم وبه او گفتم روی پلههای ورودی بنشیند تا من زیارت کنم، بانوی خادمی با وسیلهای که در دست داشت، آرام روی شانهام زد تا حرکت کنم . دخترم را روی پلهی مرمری رها کردم و به زیارت مشغول شدم...نمیدانم چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم دخترم دیگر روی پلهها نیست...مضطرب شدم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم. هرچه بیشتر میگشتم کمتر مییافتم...ساعتی گذشت و من نه دخترم را پیدا کرده بودم و نه از شوهرو پسرهایم خبری بود. دیوانه وار به هر طرف میدویدم و میان زائران به دنبال چهرهای آشنا میگشتم...خسته و ناامید به طرف بابالمراد رفتم و همان جا نشستم و زار زدم ساعتی دیگر گذشت وهنوز خبری نشده بود...همانطور که با صدای بلند گریه میکردم، به طرف حیاط رفتم به یکی از درهای خروجی که رسیدم،دستم را به در قلاب کردم و گفتم«یا امام رضا شنیدم باراول که زیارتت کنم هرچی بخوام بهم میدی، توی راه که میاومدم داشتم آرزوهامو سبک سنگین میکردم که کدوم رو ازت بطلبم...آقا هیچی نمیخوام فقط دخترمو بهم برگردون»این را گفتم و زار زدم بدون اینکه توجه کنم چشمهای مرا زیر نظر دارند. یکهو احساس آرامشی عجیب به سراغم آمد، از جا برخاستم و اشکهایم را پاک کردم. داشتم از در فاصله میگرفتم که پیرزنی پاچه شلوارم را گرفت و داد زد«شفا گرفته، شفا گرفته» با هر زحمتی که بود پایم را از دست پیرزن جدا کردم و گفتم«خانم ولم کن کجا شفا گرفتم، من که چیزیم نبود» بعد دوباره به گریه افتادم و گفتم«دخترم رو گم کردم»هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمم به زنِ برادرم افتاد، به طرفش دویدم و قبل از اینکه چیزی بگویم گفت«معصومه رو اتفاقی توی صحن انقلاب دیدیم، الان خودش و داداشت دارن به سمت ما میان» اشکهایم را پاک کردم و خندهای از عمق وجود کردم. نگاهی به پیرزن کردم که هنوز بالبخندبه من خیره مانده بود...
#امام_رئوف
#خورشید_خراسان