- اِ وا! داره بوسم میکنه!
دِ بوس نکن! خاکی میشی!
- چیه باز! چی شده؟
- داره میگه قربون قدمهای زُوارت برم آقاجان...
- عه! چه با احساس!
تو هم ساکت باش بذار راحت باشه.
- عه نخ آبی! دارم خیس میشم؛ فکر کنم دلش خیلی گرفته
- قشنگ گوش بده ببین چی میگه.
- صداش داره میلرزه... میگه اولین بارشه که میاد کربلا.
- طفلکی! خوش به حالش... نخ سبز دیگه چی میگه؟
- میگه قسمتم کن دفعه دیگه با مادرم بیام، اونم دلش خیلی برات تنگه...
- پس چرا الان نیومده؟
- نخ آبی آخه من از کجا بدونم!
- خب گوش بده دیگه.
- صبر کن... صبر کن... داره میگه مامانش بیمارستانه، پاهاش شکسته.
- ای بابا! بهش بگو آقا شفاش میده، نگران نباشه.
- آخه نخ آبی، من چجوری بهش بگم!
- آهان! یادم نبود.
عه! دختر خانم... عروسکت افتاد.
خدا کنه مامانش ببینه...
- نگران نباش بر میگرده
- آقاهه چی شد؟
- گریهش که تموم شد، بلند شد و رفت.
- عه نخ سبز! مامانه اومد.
- خب خداروشکر.
- هوا دیگه داره تاریک میشه، باز دوباره تنها میشیم.
- آره، الان زائرا میرن تو موکبها برای استراحت...
- اما اشکال نداره، فردا دوباره شلوغ میشه.
- امروز که خیلی گرم بود، خدا کنه فردا یه نسیمی بیاد تا این زائرا اذیت نشن.
- خدا کنه! آقاجان خودت یه رحمی به زُوارت کن.
#زبان_اشیاء2
#صداقتی
#فرش
#پیادهروی
#اربعین
انباری ساکت و تاریک بود. انگار نه انگار که صبح شده باشد و سپیده زده باشد. سرفههای مکرر قالی دستباف عتیقه در گوشهای، اهالی را بیدار میکرد.
تقریبا همه بیدار شده بودند و گله ای از نفس تنگی قالی نداشتند اما چمدان جوان چینی که به تازگی به انبار منتقل شده بود، زبان به گلایه گشود.
- من نمیفهمم این چه حساسیتیه که شما از اول صبح تا آخر شب یه بند سرفه میکنی از آخر شبم تا اول صبح یه ریز اشک میریزی.
هر چه کمد در و کشو آمد که چمدان دست روی دل قالی نگذارد، نشد که نشد. قالی سعی کرد هر طور که شده، برای دقیقهای از سرفه هایش مهلت بگیرد تا حرف بزند.
- این وقت سال هوای اینجا برام تنگه.
هنوز ادامه کلامش را نگفته بود که سرفه ها دویدند میان سخنش.
چمدان از فرصت استفاده کرد برای زخم زبان زدن.
- من که از وقتی یادم میاد شما داری سرفه میکنی. کارت از حساسیت فصلی گذشته ها.
اشک از چشم های قالی جاری شده بود و گره هایش را خیس میکرد.
- آخه کدوم سالی اربعین بوده و من تو موکب نبودم؟
دوباره هوای گلویش گرفته شد و سرفه هایش را از سر گرفت. قالیچه کوچک دستباف سرش را به تنه قالی چسباند و گفت:« غصه نخور، انشاالله آقا بطلبه سال بعد با هم بریم.» کمد نفسی چاق کرد و رو کرد به قالیچه.
- دلت خوشه ها دختر. تا سال بعد معلوم نیست چی شده باشه. شش ماهه کسی به این خونه سر نزده حالا تو حرف از زیارت بردن میزنی؟ بازم اگه خود خانم بزرگ زنده بود یه چیزی.
زیپ کوچک چمدان زوزهای کشید و چرخ در رفته اش کمی جابجا شد.
- زندگی نکردی پس. کاش این پسر خانم بزرگ وقتی خواست بره تو رو هم با خودش ببره فرنگ. اونجا خوب مشتریت میشن. نفستم باز میشه.
قالیچه سرش را صاف کرد و زل زد به چشم های چمدان.
- قالی چی میگه تو چی به هم میبافی. فرنگ دیگه کدوم قبریه؟ منم از وقتی به دنیا اومدم تا الان سالی نبوده که پا به پای قالی خاک پای زائرای آقا رو سورمه چشمم نکرده باشم. ملتی که اونجان انگار از یه جای دیگه اومدن که رو زمین نیست. شایدم اونجا رو زمین نیست. اصلا میدونی چیه؟ اونجا خیلی نزدیک تره به خدا. هیچکس به فکر این زنگ و رنگ های دنیا نیست. مردم انگار همشون یکین و دنبال یه چیز، این همه راه رو پیاده طی طریق میکنن. تا نباشی نمیفهمی. طرف با خستگی چند روزه میاد و دراز میکشه روی من. منم با همه تار و پودم مشت و مالش میدم. دعا میکنم که همه خستگیش بره تو تن من و اون با قوت پا و قوت دل پا شه به راهش ادامه بده.
کمد نگاهی به قالیچه کرد و اشاره ای به قالی. تمام وجود قالی خیس اشک شده بود.
#زبان_اشیاء2
#فرش
#پیادهروی
#اربعین
☘☘☘
بذارید از اون لحظه ای بگم که مادر بزرگِ مریم داشت، منو خلق میکرد.
مادر بزرگ دار قالی علم میکرد و زیر لب حسین حسین میگفت.
چله ها را یکی یکی روی دار، می کشید.
کار چله کشی که تمام شد. یواش یواش دار قالی را آماده بافتن کرد.
مادر بزرگ هر روز جلوی دار قالی مینشست و دانه دانه گره میزد و میبافت.
مریم که علاقه ی خاصی به مادر بزرگ داشت. امد کنار دست مادر بزرگ نشست ،
من هم میخواهم به شما کمک کنم. دوست دارم کنار شما قالی ببافم.
مادر بزرگ او را کنارش نشاند. هردو شروع به بافتن کردند .
مریم پرسید: مادر بزرگ شما چرا قالی میبافی؟؟!!شما باید استراحت کنی!
مادربزرگ گفت: آخه نذر دارم این قالی را ببافم ببرم بین الحرمین باز کنم، زیر پای زوار مولامون حسین و عباس.
بغض گلوی مادربزرگ را گرفت، سکوت کرد.
مریم پرسید: نذر بین الحرمین ؟؟؟
مادر بزرگ برای مریم قصه گفت؛ قصه ی یه گل که همراه غنچه ها و گلهای نورسیده اش در کربلا به دست یه عده خدانشناس ظالم پرپر شدند.
مادر بزرگ روضه خواند، روضه ی حسین و اصغرش، علی و اکبرش ، رقیه و عمه زینبش .
گفت و گفت تا هردو اشک ریختند و من نوش کردم.
وقتی فهمیدم منو دارند برای چی میبافند خوشحال شدم.
چند هفته بعد کار بافتن من تمام شد.
مریم و مادربزرگ رو تن من یه اسب سفید که با تیر دشمن زخمی شده بود بافته بودند.
آن دو همراه پدر و مادر مریم، اربعین پیاده، منو رو شونشون گذاشتند و آوردند بین الحرمین.
من عاشق شدم عاشق حسین و عاشقانش
#زبان_اشیاء2
#فرش
#پیادهروی
#اربعین