طَهـ🐼ــورآ:
آفتاب یکسان و پر شور میتابد. انگار خستگی را نمیشناسد. آنقدر داغ شدهام که گویی از درون ذوب میشوم. دلآشوب زنان و کودکانی هستم که به شوق حرم پا در این مسیر گذاشتهاند. یک هفتهای میشود که اینجا پهنم و زائران قدومشان را روی من میگذارند. دختر کوچکی با پای برهنه روی من ایستاده و ظرفی پر از لیوان های کوچک آب، در دست دارد. از گرمای خودم خجالت میکشم. دخترک با زبان محلی آن آب ها را به زائران تعارف میکند. شنیدهام که به آن لیوان های کوچک مای بارد میگویند. با حس سنگینی روی خودم، حواسم از آن دخترک پرت میشود. پسر جوانی روی من مینشیند و پایش را بالا میآورد. سپس از خستگی، سرش را روی زانو هایش میگذارد. کمی بعد از گرما از جا برمیخیزد و به راهش ادامه میدهد. خوب که نگاه میکنم، کیف کوچکی را کنار جای خالی جوان میبینم. انگار وسیلهای در آن است. خدا کند پسر برگردد و کیفش را با خودش ببرد. زنی میانسال، نفس نفس زنان جلو میآید و روی یکی از صندلی ها مینشیند. چشمانش میجوشند و با غم میبارند. به نجوا های زیر لبش که گوش میدهم، دلم برایش به درد میآید. زن با حالی نزار میگوید : « پسری دارد که به تازگی سرطان خون امانش را بریده است. دلش میخواسته به پابوس آقا بیاید ولی نتوانسته.» زن دستانش را روی من میکشد وسپس آقا را به خاک پای زائرانش قسم میدهد. او آمده تا شفای پسرش را بگیرد. جوان دیگری آمده بود تا ارباب، دامنش را سبز کنند و صاحب فرزندی شود. همه برای خواسته آمدند و در میان چه خبر از کسی که ظهور را طلب کند؟ انگار همه یادشان رفته که این عالم، صاحبی هم دارد. یادشان رفته که عالم بی گل نرگس نمانده و یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد...
#فرش
#دورهمی_دوستانه
#زبان_اشیا2
چشمانم را باز کردم. آهسته قدم بر می داشت. اینقدر آهسته که انگار نمی خواست حتی مورچه ها، از صدای قدمش بیدار شوند. به سختی بر روی زمین نشست و اخمی به صورتش کشید. حتما به خاطر درد تاول پاهایش بود.
صدای گریه ای از آغوشش به هوا رفت. یک بچه نوزاد بود. سراسیمه او را تکان می داد. نمی خواست آرامش زائران خسته را بر هم بزند اما نمی دانست که اینجا کسی به این راحتی بیدار نمی شود.
هر کسی که می آید در جا بی هوش می شود. بی هوش می شوند و به خواب عمیقی فرو می روند. انگار که بر روی تشکی از پر قو خوابیده باشند.
دوباره او را در آغوش تکان داد. اشک های چشمش بی اختیار بر روی نوزاد چکید. چهره اش برایم آشنا بود. چندسالی بود که این مسیر را پیاده می رفت اما بچه ای همراهش نبود. حتما او هم این بچه را از اباعبدالله(ع) گرفته بود. بالاخره بچه را آرام کرد و آهسته دراز کشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود.
یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. در طول این چند سال، حسابی تار و پودم زمخت شده بود. اما انگار هنوز برای زوار تشکی از پر قو بودم.
یک لحظه دلم خواست که صدایش بزنم. می خواستم بگویم که من همان فرشم. همان فرشی که سال گذشته هم بر رویش دراز کشیده بودی. می خواستم بگویم که از دیدنش خوشحال هستم. حتی می خواستم، قدم نو رسیده را به او تبریک بگویم. اما افسوس... . صدایم را نمی شنید.
#زبان_اشیا2
#فرش
#نخِمهربونی
انگار از ازل مرا بافته اند تا روزی در مقابل شما بنشینم و سرنوشتم را برای خودم تداعی و برای شما تعریف کنم.
سالها بود که از بافته شدنم میگذشت. در طی آن سالها، پایکوبی در عروسیها، شیون وزاری در عزاها، لبخندها و گریهها را با تمام تاروپودم لمس میکردم.
اما زمان مثل اسبی سرکش باشتاب میگذشت. نخهایم نیز روز به روز بیشتر از هم فرار میکردند. مُدام از گوشه به گوشه چارکم پرزهای ریز و درشت، به "صفیه خانم" دهن کجی میکردند. امیدی به ماندنم نبود، چرا که حتی "صفیه خانوم" هم که روزگاری با دستان خودش، رج به رج مرا با این دنیا آشنا کرده بود، حریف زرق و برق فرش های مدرن امروزی نشد و مرا با یک عالمه خاطره ، درانباری تاریک و نمور ِ به خاک نشسته ، در میان کلی خنزر پنزر دفن کرد .
چندماهی بود که در آن انباری، نخ هایم خاک میخوردند. دیگر نه رنگی برای ماندن داشتند و نه امیدی برای دوام آوردن.
تا اینکه در میان ناامیدی و انباری تاریک آن روزها، امید و روشنایی سروکلهاش پیدا شد، آن هم در یک گاری ابوقراضهای که صاحبش، فرش های کهنه را میخرید ُ میشست ُ رفو میزد و به جایی دور میفرستاد.
مرا هم خرید ُ شست. بعد نخ های دَررفتهام را دخترش "رقیه خاتون" رفو زد و به جای دور که اینجاست، فرستاد.
از روز اولی که در این موکب ِ پر از رفت وامد یله شده بودم، تارهای دلم اتاقک پر تجمل صفیه خانوم را می خواست و پودهای دلم نیز هوای خنک اردیبهشتی شیراز را .
اما رفته رفته شیفته آدم های اینجا و حرف هایشان شدم، بیشتر از آن شفیته شما شدم آقاا، شمایی که مخاطب تمام حرف های آن آدم ها بودید.و چقدر حرفایشان شبیه حرفای همیشگی "رقیه خاتون" بود.
نمیدانم آقاا شاید تقدیر من از ابتدا چنین بود تا در چنین جایی باشم و از اشکهای آدمهایی که با تو سخن میگویند سیراب شوم .
شاید هم تدبیر چنین بوده که باشم و حرف های پربغض ِ رقیه خاتون را برایتان بگویم.
هنوز حرفهای رقیه خاتون با چشمان خیسش را خوب به خاطر دارم:
« زندگیم شده مثل یه فرش،
ظاهرش پر رنگ و لعابه و از این و اون با نقش ونگاراش دل میبره اما تا میری تو دلش میبینی هیچی به جز " از هم گسیختگی " تو تارو پود هاش نیست.
تار و پود های زندگیم از هم وا رفته، فرشک!!
حاجی میگه که قراره تو رو به همراه تموم فرشهای اینجا به یک صحرای خیلی دور ببره.
من که هیچ وقت اون صحرا رو ندیدم ولی میشناسمش فرشک!.
میگن صاحب اون صحرا خیلی مهربونه، خیلی آقاست !
ولی تو اگه رفتی و بهش نزدیک شدی ، حرفامو بهش بگو. بهش سفارش منم کن.
بهش بگو این فرش ِ وارفته ِ نخ نما هم مُریدته!
بهش بگو دُرسته که هیچ وقت ریخت ِ سالمی نداشته .درسته که یه وقتایی با رنگ ِفاسد و گیاه رنگیِ سمی رفیق و همنشین شده،
درسته که هیچ وقت فرش هزارنقش ونگار خاصی تحویل جامعه نداده.
ولی خودت شاهدی که هیچ وقت نخ هاش نامرغوب و خراب نبوده!
بگو به اوستا کاریت مطمئنه!!
بهش بگو رج به رج قلبِ نخ نما شده شوو خودت با نخ های رنگارنگ مهربونی رفو بزنه..
بگو نذاره دیر بشه!! نذاره اونقدر دیر بشه که چارصباح دیگه مثل قالی زهوار درفته تو انباری خاک حسرت بخوره ..
بهش بگو منتظرشم!!»
#زبان_اشیا2
#فرش