eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار از ازل مرا بافته اند تا روزی در مقابل شما بنشینم و سرنوشتم را برای خودم تداعی و برای شما تعریف کنم. سال‌ها بود که از بافته شدنم می‌گذشت. در طی آن سالها، پایکوبی در عروسی‌ها‌، شیون وزاری در عزاها، لبخندها و گریه‌ها را با تمام تاروپودم لمس می‌کردم. اما زمان مثل اسبی سرکش باشتاب می‌گذشت. نخ‌هایم نیز روز به روز بیشتر از هم فرار می‌کردند. مُدام از گوشه به گوشه چارکم پرزهای ریز و درشت، به "صفیه خانم" دهن کجی می‌کردند. امیدی به ماندنم نبود، چرا که حتی "صفیه خانوم" هم که روزگاری با دستان خودش، رج به رج مرا با این دنیا آشنا ‌کرده بود، حریف زرق و برق فرش های مدرن امروزی نشد و مرا با یک عالمه خاطره ، درانباری تاریک و نمور ِ به خاک نشسته ، در میان کلی خنزر پنزر دفن کرد . چندماهی بود که در آن انباری، نخ هایم خاک می‌خوردند. دیگر نه رنگی برای ماندن داشتند و نه امیدی برای دوام آوردن. تا اینکه در میان ناامیدی و انباری تاریک آن روزها، امید و روشنایی سروکله‌اش پیدا شد، آن هم در یک گاری ابوقراضه‌ای که صاحبش، فرش های کهنه را می‌خرید ُ می‌شست ُ رفو می‌زد و به جایی دور می‌فرستاد. مرا هم خرید ُ شست. بعد نخ های دَررفته‌ام را دخترش "رقیه خاتون" رفو زد و به جای دور که اینجاست، فرستاد. از روز اولی که در این موکب ِ پر از رفت وامد یله شده بودم، تارهای دلم اتاقک پر تجمل صفیه خانوم را می خواست و پودهای دلم نیز هوای خنک اردیبهشتی شیراز را . اما رفته رفته شیفته آدم های اینجا و حرف هایشان شدم، بیشتر از آن شفیته شما شدم آقاا، شمایی که مخاطب تمام حرف های آن آدم ها بودید.و چقدر حرفایشان شبیه حرفای همیشگی "رقیه خاتون" بود. نمیدانم آقاا شاید تقدیر من از ابتدا چنین بود تا در چنین جایی باشم و از اشک‌های آدم‌هایی که با تو سخن می‌گویند سیراب شوم . شاید هم تدبیر چنین بوده که باشم و حرف های پربغض ِ رقیه خاتون را برایتان بگویم. هنوز حرف‌های رقیه خاتون با چشمان خیسش را خوب به خاطر دارم: « زندگی‌م شده مثل یه فرش،‌ ظاهرش پر رنگ و لعابه و از این و اون با نقش ونگاراش دل می‌بره اما تا می‌ری تو دلش می‌بینی هیچی به جز " از هم گسیختگی " تو تارو پود هاش نیست. تار و پود های زندگی‌م از هم وا رفته، فرشک!! حاجی میگه که قراره تو رو‌ به همراه تموم فرش‌های اینجا به یک صحرای خیلی دور ببره. من که هیچ وقت اون صحرا رو ندیدم ولی می‌شناسمش فرشک!. میگن صاحب اون صحرا خیلی مهربونه، خیلی آقاست ! ولی تو اگه رفتی و بهش نزدیک شدی ، حرفامو بهش بگو. بهش سفارش منم کن. بهش بگو این فرش ِ وارفته ِ نخ نما هم مُریدته! بهش بگو دُرسته که هیچ وقت ریخت ِ سالمی نداشته .درسته که یه وقتایی با رنگ ِفاسد و گیاه رنگیِ سمی رفیق و همنشین شده، درسته که هیچ وقت فرش هزارنقش ونگار خاصی تحویل جامعه نداده. ولی خودت شاهدی که هیچ وقت نخ هاش نامرغوب و خراب نبوده! بگو به اوستا کاریت مطمئنه!! بهش بگو رج به رج قلبِ نخ نما شده شوو خودت با نخ های رنگارنگ مهربونی رفو بزنه.. بگو نذاره دیر بشه!! نذاره اونقدر دیر بشه که چارصباح دیگه مثل قالی زهوار درفته تو انباری خاک حسرت بخوره .. بهش بگو منتظرشم!!»