eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
درست وقتی به پشت در رسیدم، عمق فاجعه به چشمم آمد. پسر کوچکم به بغل بود و من سخت درگیر پیدا کردن کلید خانه از عمق کیف دستی قهوه ای ام بودم. در دل التماسش میکردم که خودش را زودتر نشان بدهد. کناره‌های زیپ از فشار وسایل پاره شده بود. دانه به انه وسایل را کنار زدم و زیرشان را دیدم اما خبری از کلید نبود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. چشمان درمانده ام به سقف راهرو ساختمان خیره شد. چند ثانیه بعد، دختر و همسرم نیز از راه پله ها بالا آمدند و من خسته با لب و لوچه آویزان را دیدند و تعجب کردند. زانوانم طاقت نیاورد و پر از غصه روی پله نشستم. همسرم جلو آمد و بچه را از بغلم گرفت و با چشم و ابرو پرسید: - چیشده؟ سر تکان دادم و با صدایی آرام جواب دادم که : کلید رو نیاوردم.. احتمالا جا گذاشتم. صورتش درهم شد و ابروهای پرپشت اش بیشتر پیوسته شد. - با دقت بشین ببین دوباره! منم که کلیدم شکسته...یادم رفت برم بسازم. خسته با موجی از فکرهای منفی شروع کردم به گشتن .. زیر دستمال کاغذی نبود.. فکر کردم، اخر این وقت شب، کلیدساز از کجا پیدا کنیم؟ کیف پولم را درآوردم و باز گشتم .. بچه ها خسته اند خداکنه بهانه نگیرند وگرنه کل همسایه ها میفهمند. زیر لباس و پوشک بچه را هم گشتم اما خبری نبود که نبود. همسرم آرام با دستگیره در ور می‌رفت. نگاهی دقیق به پیچ های بالا و پایین اش انداخت. من و بچه ها هم با دقت به حرکاتش نگاه میکردم. بعد چند دقیقه دختر 5 ساله ام، دستم را گرفت و با چشمان عسلی نگرانش به من گفت: - مامان ..دستشویی دارم. آه سردی از ته دل کشیدم. کارمان قوز بالای قوز شده بود. تا کلید سازی بیاید یا در باز شود، حتما وقت گرفته میشد و بچه طاقت نمی‌آورد. از روی اکراه همسر را صدا زدم و گفتم که زنگ خانه همسایه را بزنیم. چاره ای نبود. چند دقیقه ای گذشت و به اطراف نگاه کرد و عاقبت به سمت در خانه همسایه رفت. صدای زنگ در بلند شد. مرد همسایه با زیرشلواری و پیرهنی که دکمه هایش را بسته بود به دم در امد. با دیدن ما تعجب کرد و مودب گفت: - سلام آقای فاضلی ..چیزی شده؟ چشمانش گرد شده بود. رضا از روی شرمندگی آرام ماجرا را تعریف کرد: - واقعیت ما کلید رو جا گذاشتیم خانه.. تا کلیدساز بیاد میشه این بچه ما دستشویی بره خونه شما؟ من خیلی شرمنده ام واقعا مزاحم تون شدیم. آقای همسایه سریع از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد تا به خانه اش برویم. من و دخترم وارد شدیم و سریع به داخل دستشویی که همان نزدیک در ورودی بود رفتیم. کار دختر که تمام شد. به اینه و صورت خودم زل زدم. کمی روسری ام را مرتب کردم. چشم هایم می لرزید. غصه توی شان بود. سر شبی بچه ها را پارک بردیم و بستنی خوردیم. چقدر چسبید ولی حالا از دماغمان داشت در می‌آمد. دستانم را شستم و از ته دل آرزو کردم تا زودتر مشکل حل شود. بیرون که آمدیم، سر به زیر از خانه خارج شدیم، صدای خنده ای از راهرو می‌آمد. نگاه کردم و با تعجب، در خانه را باز شده دیدم. انگار که بال دراوردم، چشمانم را بستم و خداروشکر گفتم. بطور اتفاقی دسته کلید همسایه، قفل خانه ما هم باز کرده بود. ۱۴۰۰/۵/۱۶ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتاده‌ام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانی‌ام ، درست جایی وسط دو ابرو درد می‌کرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد. از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفته‌شده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم. صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند: - مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت. ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم: - کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟ امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشی‌تر بود و گفت: - مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم! ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس می‌گویم. - چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟ محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت: - مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم. دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود. - مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند. احمد لباسم را کشید و گفت: - مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟ ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم: -اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد. با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم. - برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون. همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند. درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیره‌ام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکی‌ام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم. - بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟ بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست. امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت: مامان .. فکر کردم میریم هیئت. نگذاشتم ادامه بدهد. - چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید.. محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی! چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او .. من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچه‌ای آویزان از رخت خواب من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانه‌ای کوچک. کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت. گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت: - مامان حوصله ام سر رفته! یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب می‌دادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید. - مامان من خیلی حوصله ام سر رفته. چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم: - میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟ سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد. - میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟ پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم. - میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟ داد زد: نه حوصله ندارم. صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقه‌ای خورد. - مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد. از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم. صدای خنده خونه را پر کرد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشم بینا من از خدا چه میخواهم؟ من هم اتفاقا دو چشم بینا می‌خواهم. حتی با وجود دو چشم قهوه ای بینایی که دارم. بله کور جان .. دو چشم بینا در این دوره زمانه کفایت نمی‌کند. مطمئنی که از خداوند فقط دو چشم بینای جسمی می‌خواهی؟ آخر الان دیدن ظاهر کفایت نمی‌کند. ظاهرها همه بهم پیچیده شده است. آنچه در ظاهر هست چه بسا که هیچ شباهتی به باطن ندارد. آنچه که می‌بینی ممکنه جز دروغی تزیین شده نباشد. راست و غلط بهم بافته شده. راه و بیراه درهم گم شده و با چشم و گوش خود دیدن و شنیدن دیگر فایده ندارد. چاره چیست؟ دیدن باطن ها .. دیدن قلب ها و شنیدن صدای قلب ها .. چیزی که همیشه رو است. صادق است و خودش اعتراف می‌کند. و من چشمی میخواهم که جز درستی ها نشانم ندهد و راه را از بیراهه تشخیص دهد. چشمی که مغلوب زرق و برق ظاهری نشود و جز گنج اصیل دل نبندد.