eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت9🎬 هفته‌ی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون‌ هم با پدرومادرها آشنا
🔥 🎬 هوا تاریک شده بود. تنها نور کم‌سوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ستاره‌ها خبری نبود. آسمان‌ِ سیاه، مثل افکارش بدجور روانش را به هم می‌ریخت. بی‌حرف توی حیاط قدم زد. فکر کرد: - اصلاً منم مث معلمای دیگه..مگه اونا چیکار می‌کنن؟!..بی‌خیال درسم‌و میدم و میرم..به جهنمی هم میگم که نیومدن و نمیان..به من چه که حرص بخورم چرا اینقد تو دینی ضعیفن و چرا قرآن بلد نیستن!..بابا نمره‌تو بده برن دنبال زندگیشون.. بخار دهانش با آهی که کشید، در هوا پخش شد. آسمان تاریک بود. - وقتی اینا فقط حاجیشون‌و قبول دارن..من هر چی بخوام تو سرومغز خودم بزنم..چه فایده!..اون مدیرم‌ که به جای حمایت فقط حاجی حاجی را انداخته انگار وزیر آموزش و پرورشه..شیطونه میگه ول کن اصلا انتقالیت‌و بگیر و تمام. پوفی کشید. هر چه بیشتر راه می‌رفت بیشتر به این نتیجه می‌رسید که نگرانی‌هایش بیهوده‌اند. سالهای قبل برایش اینقدر سخت نگذشته بود. راضیه ظرف ترشی را گذاشت وسط سفره و از لای درِ نیمه‌باز تماشایش کرد. هروقت ذهنش مشغول می‌شد قدم می‌زد. ساعت‌ها. اگر حالا هم ولش می‌کرد، می‌خواست توی این هوای سرد، هی راه برود و هی فکر کند. - هادی!..نمیای تو؟..هوا سرده. سرما می‌خوریا..شاممونم از دهن میوفته.. هادی سر چرخاند سمت او. رفت روبه‌رویش ایستاد و زل زد تو صورتش. - به نظرت..بی‌خیال شم راضیه؟ همراه با لبها، چشم‌های راضیه هم خندید. - هادی‌ای که من می‌شناسم..به همین راحتی پا پس نمی‌کشه. - ولی من کم آوردم راضی..به نظرم باید فقط درسم‌و بدم و برم.. راضیه رفت نزدیکش. فاصله‌شان رسید به یک قدم. نگاه مصممش را دوخت به نگاهِ مستأصل هادی. «من ولی عقب نمی‌کشم هادی!..با طلعت خانوم حرف زدم. می‌خوام کلاس قرآن و احکام‌و را بندازم.» بخار نفس‌های گرمش، می‌خورد تو صورت هادی. - تو هم‌ نباید کم بیاری. نیومدن که نیومدن. از یه راه دیگه وارد میشیم. هادی نگاهش را سُراند روی زمین. - بهت که گفتم. اینجا این حاجی همه‌کاره‌اس..حاااج‌ابراااهیییم!..معلم پُعلم کشکه عزیزمن! حاج‌ابراهیم را طوری گفت که عمق احساسش روی حرف به حرفِ این دو کلمه تاخت‌وتاز کرد و آنها را به آتش کشید. راضیه این را حس کرد. اخماهایش را کشید تو هم. «این دندون‌قروچه معنی خوبی نداره‌ها! هادی؟! حواست هست؟!» دستانِ یخ‌زده‌ی هادی را گرفت و فشرد. - خدای نکرده سوار اسب زین‌کرده‌ی شیطون نشی و بتازونی! که اگه بشی.. هادی نگاه از زمین گرفت و داد به چشمان پرخشم؛ اما نگران راضیه: - شیطون کدومه؟! چی میگی راضی؟! - این غیظ و غضب..این حالتات..این حرفات.. نگفت حسادت می‌کنی، چون نمی‌خواست یک‌باره احساس مردش را نشانه بگیرد و محکومش کند. در عوض گفت: «هادی من می‌ترسم.» - از چی؟ - نمی‌دونم..حس خوبی ندارم.. هادی با دیدن بارانی که تا پشت پنجره‌ی چشمان راضیه آمده بود، همه‌ی آن افکار را پس زد. به راضیه حق می‌داد. شیطان عمق ایمانش را نشانه رفته بود. - ولش کن. بی‌خیال.‌.. من همین‌طوری یه چیزی گفتم.. نگرانت کردم. بیا..بیا بریم تو..هوای سرد و استرس واسه بچمون خوب نیس..بیا.. دستش را پشت کمر راضیه گذاشت. - میگم وقتی عصبانی میشی، خوشگلتر میشیا! نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه محجوبانه خندید. و این لبخند راضیه آبی بود به آتش درون هردوشان...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344