eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
909 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نحاس🔥 #قسمت3🎬 راضیه ذوق‌زده از دیدن خانه‌ی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی می‌گشت و همه جا را سرک
🔥 🎬 صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچه‌ها، داشت خودش را معرفی می‌کرد. - من مسلمانم. - آقا مام مسلمانیم. مگه نه بچه‌ها! دانش بود که این را گفت و بچه‌ها زدند زیر خنده. هادی هم خندید. «نه جانم! من فامیلیم مسلمانه بچه‌ها. هادی مسلمان. امیدوارم سال خوبی کنار هم داشته باشیم. پیداست شماها هم بچه‌های خوبی هستید همینطوره؟!» - آقا! شما چرا اومدین این مدرسه! هادی از سؤال جا خورد. مکث کرد. داشت در ذهنش حلاجی می‌کرد که علت این سؤال چه بود؟ کلاس را از نظر گذراند. ده دانش‌آموز با پیراهن‌های سرمه‌ای و یقه‌ی زرد و کله‌هایی که اکثراً کوتاه شده بود، زل زده بودند به او. نفهمید کدامشان پرسید. آب دهانش را جمع کرد و گفت: «خب! مدرسه‌ی شما درخواست داده بود. آموزش‌و‌پرورش به من پیشنهاد داد. منم قبول کردم.» همان دانش‌آموز دوباره گفت: «آخه آقا! بیشتر معلمای ما از همین‌جان. کسی غریبه نداشتیم.» هادی نفسش را با صدا بیرون داد. کلاس را دوباره رصد کرد. - نگران نباشید بچه‌ها. من غریبه‌ی بدی نیستم. قول میدم که سال خوبی باشه. حالام حواستون رو بدید به من. خب زنگ اول قرآن داریم. بچه‌ها قرآن درس خیلی شیرینیه. من.. - آخ جون! شیرینی! این را دانش گفت و پشت مهدی قایم شد. بچه‌ها دوباره زدند زیر خنده. ابوالفضل که با دینی و قرآن میانه‌ی خوبی نداشت، با اعتراض گفت: «آقا! حوصله‌سربره. کجاش شیرینه. سخته خوندنش.» همه با گفتن «راست میگه آقا!» تأییدش کردند. هادی رفت نزدیک نیمکت آنها. - شما اسمت چیه پسرم! ابوالفضل با ترس بلند شد. - ابوالفضل آقا! هادی لبخند زد. - بچه‌ها! ابوالفضل‌و تشویق کنید. دو تا ابروی ابوالفضل تا منتهی‌علیه پیشانی‌اش بالا رفت. صالح چپ‌چپ نگاهش می‌کرد و حرص می‌خورد. هادی هم برایش دست زد. بعد دست‌هایش را بالا برد به نشانه‌ی سکوت. - بچه‌ها ما به خاطر شجاعت ابوالفضل تشویقش کردیم. من کاری می‌کنم همتون از درس دینی و قرآن نمره‌ی بیست بگیرید. هادی که فکر نمی‌کرد کلاس را با چنین فضای عجیب و غریبی شروع کند، رفت پشت میزش نشست. - کیا کتاب دارن؟ دستهای بیشتر بچه‌ها بالا رفت. - خب پس تا جلسه بعد که همه کتاب داشته باشن صبر می‌کنیم.‌ امروز از یک داستان شروع می‌کنیم کلاس‌و چطوره؟ داستان گاو بنی‌اسرائیل. شنیدین داستانش‌و؟ همه یک "نه" بلند گفتند. - خب من داستانش رو براتون تعریف می‌کنم. و شروع کرد به تعریف داستان. کمی بعد سکوت کلاس را فرا گرفت. هادی سعی داشت با تعریف داستان‌های زیبا از قرآن، رابطه‌ی خوبی با آنها برقرار کند. بچه‌هایی که درس قرآن را خسته کننده می‌دانستند و او دلش نمی‌خواست کلاسی بی روح را تا آخر سال اداره کند و دستش خالی بماند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نحاس🔥 #قسمت4🎬 صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچه‌ها، داش
🔥 🎬 میان دو ساعت درس صبح، در دفتر مدرسه، معلم‌ها نشسته بودند و گپ می‌زدند. هادی در را باز کرد و وارد شد. موجی از جنجال و هیاهوی بچه‌ها به درون اتاق ریخت. مدیر سرش را بالا آورد. دماغ عقابی‌اش بیشتر از بقیه‌ی اعضای صورتش، توی چشم می‌زد. - خسته نباشی آقای مسلمان. روز اول چطور بود؟ هادی نگاهش کرد و لبخند زد: «خدا رو شکر! بد نبود.» روی یک صندلی نشست. معلم‌ها به صحبتشان ادامه دادند. - آقا! امسالم که فکری به حال این نیمکتا و صندلیا نشده! دیگه بیشترشون لق شدن! - آخ گل گفتی یاوری جان. کلاس ما هم داغونه. دسشویی‌هام که دیگه نگم. از زمان بازسازی مدرسه خیلی وقته گذشته آقا! - والا اگه علی‌یار این آبسردکن رو وقف نکرده بود، همینم نداشتیم. یاوری عینک کائوچویی بزرگش را بالا داد و رو کرد به مدیر: «میگم نمیشه حاج ابراهیم فکری‌ام به حال این مدرسه کنه؟ ماشالله دستش به خیره که.» مدیر تکیه‌اش را به صندلی داد. - اتفاقاً باهاش حرف زدم آقایون. قرار شد امسال مدرسه تو اولویت باشه. البته از تابستون تو فکرش بودیم. منتهی..هی یه مشکلی پیش میومد..دیگه نمی‌شد تا حالا. - حاج ابراهیم کارش خیلی درسته. من یکی که واقعاً مدیونشم. - کیه که تو این ده مدیونش نباشه آقا یاوری! یاوری سرش را تکان داد. - محسنِ ما رو فرستاد یه دبیرستان که خودم انگشت به دهن موندم. اصلاً یه آدم دیگه شده. حرفاش..کاراش.. - میگم کاش این حقوقا رو هم اضافه می‌کردن. مدیر از جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. شلوغی و سروصدای بچه‌ها از پشت پنجره‌ی بسته هم شنیده می‌شد. - اتفاقا این موردم مطرح کردیم. قرار شده با آموزش پرورش یه صحبتی بشه تا حداقل معلمای اینجا با این امکانات کم، یه توجه ویژه‌ای بهشون بشه. - خدا خیر بده به این حاج ابراهیم. اگه این آدم نیومده بود اینجا، همینایی هم که حالا داریم، نداشتیم. - ها والا. اصلاً برکت با خودش آورد. همه چایشان را نوشیدند. هادی که نمی‌دانست ابراهیم کیست، مشتاق شده بود او را ببیند. برای همین پرسید: «ببخشید این حاج ابراهیم کیه؟» مدیر و معلم‌ها نگاهی به هم انداختند. مدیر لبخند دندان‌نمایی زد: «همه‌کاره‌ی اینجا آقای مسلمان. شما بگو آچار فرانسه! اون..» هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز شد و یک شاگرد پرید تو و با قیافه‌ای وحشت‌زده گفت: «آقا ناظم! این ملکی می‌خواد ما رو بزنه!» ناظم سرش را تکان داد. دست شاگرد را گرفت و بیرون رفتند. ساعت استراحت تمام شده بود. معلم‌ها در حالی که هنوز صحبت می‌کردند و از مشکلات مدرسه می‌گفتند، یکی‌یکی از دفتر بیرون رفتند. هادی هنوز هم از فکر حاج‌ابراهیم بیرون نیامده بود. از راه نرسیده، حسین پرید بغلش. الکی شروع کرد به گریه. از مادرش شکایت می‌کرد که دعوایش کرده. هادی غرق بوسه‌اش کرد. بعد از استراحت، راضیه داشت با آب‌وتاب تعریف می‌کرد. - راستی هادی! همون خانومه بود.. طلعت.. همون که چن روز پیش اومده بود دم در خونه.. بهمون شیر داد.. امروز دوباره اومده بود.. کلی حرف زد.. حسین از سروکول پدرش بالا می‌رفت. راضیه بلند شد خواست جدایش کند، هادی اجازه نداد. - ولش کن بچه رو. خب؟! - هیچی. از صغیر و کبیرِ این ده برام تعریف کرد. همه‌شم از یه آدمِ دس به خیر می‌گفت. اسمش چیز بود.. انگشتش را روی شقیقه‌هایش فشار داد. - ولش کن یادم نیس..از بس حسین شیطونی می‌کرد نمی‌ذاشت بفهمم.. هادی همان‌طور که حسین را قلقلک می‌داد، گفت: «اسمش حاج‌ابراهیم نبود؟» راضیه یک لحظه با تعجب به همسرش نگاه کرد. «آره! همین بود! تو از کجا می‌دونی؟!» هادی روی شکم خوابید تا حسین سوارش شود. صدای خنده‌ها و جیغ‌ودادش خانه را برداشته بود. - تو مدرسه هم ذکر خیرش بود. - عه! جالبه! طلعت خانوم می‌گفت حتی تو مسجدم پیش‌نمازه! مث اینکه خیلی آدم خوبیه. هادی ابرویی بالا انداخت. معلوم می‌شد هر که هست، بزرگ این روستاست. دلش می‌خواست هر چه زودتر او را ببیند. آشنایی و دوستی با این آدم می‌توانست در آینده خیلی به دردش بخورد. با حسین می‌خندید و به آینده‌اش در این روستا امیدوار بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت5🎬 میان دو ساعت درس صبح، در دفتر مدرسه، معلم‌ها نشسته بودند و گپ می‌زدند. هادی در را ب
🔥 🎬 صدای قرآن که از رادیوی قدیمیِ توشیبا پخش می‌شد، هادی را به خود آورد. پای شیر داشت وضو می‌گرفت. سردی آب و هوا باعث شد تا هوس یک چای داغ کند‌؛ اما اگر حالا وقت می‌گذاشت برای چای خوردن، زمان را از دست می‌داد. برای همین تند وضو گرفت و بلند شد. مسح پا را که می‌کشید، گفت: «راضیه خانوم! من دارم میرم.» راضیه دمپایی‌های قرمز گوشه‌ی ایوان را پایش کرد و چادر به سر تا دم در آمد. «به سلامت! حیف که حسین مریضه وگرنه تنهات نمی‌ذاشتم.» - مواظب بچه باش. انشالا دفه‌ی بعد. راضیه لبه‌های روسری آبی‌اش را هی دور انگشتش می‌پیچید و وا می‌کرد. - کوچه‌ها خلوتن. منم تنهام. زود برگرد. - چشم.‌ تو دیگه بیرون نیا. برو پیش حسین. هادی در رابست و راه افتاد. شبهای این روستا زیبا، اما عجیب بود. سروصداهایی که به گوش می‌رسید، ناله‌ی سگی یا زوزه‌ی نامفهوم گرگی در دوردست که با صدای باد درهم می‌آمیخت، یا صدایی شبیه قهقهه‌ی مردی مست در دل شب، همه‌چیز را وهم‌انگیز و رازآلود می‌کرد. بعضی کوچه‌ها لامپ نداشت و تاریکی مثل جثه‌ی یک خرس وحشی خودش را می‌انداخت روی آدم. هادی نمی‌ترسید؛ اما ناخودآگاه وهمِ این کوچه‌های خلوت و تاریک، می‌گرفتش. قدم‌هایش را تند کرد تا زودتر به مسجد برسد. کمی جلوتر دو نفر را دید که وقتی نزدیکشان شد، صالح را شناخت. با پدرش بود. صالح مؤدبانه سلام کرد. پدرش لاغراندام بود و صورت درازی داشت. - آقا معلم! پسرتون خوب شد الحمدلله؟ هادی تو دلش گفت: «شکر خدا از احوالپرسی‌‌های زنتون بهتره.» ولی زبان به دهان گرفت. - بد نیست خدا رو شکر. این چند روز خیلی دستم بهش بند بود. تبش رفته بود بالا. مجبور شدم ببرمش شهر دکتر. - ها.. اینجا دکتر نیس آقا معلم.. نمیان ینی. ولی حاجی قول داده یکی رو بیاره. از بچه‌های همین‌جاس.. خودش گفت.‌. فک کنم پسر خواهر مدیر مدرسه‌اس.‌ درسِ دکتری خونده. اگه بیاد خیلی خوب میشه نه آقا معلم؟ - بله خب. اگه بیاره که خیلی خوب میشه. - ها والا. نرسیده به مسجد، پدر صالح گل‌ از گلش شکفت. «عه! حاجیه! بیا...بیا زودتر بریم بِرار.‌» و شتابان به سمتش رفت. بالاخره دیدش. عبای قهوه‌ای رنگی روی دوشش بود؛ اما عمامه نداشت. میانه بالا بود و تا حدی چاق. موها و ریش‌هایش کمی بلند بود و مرتب. و چشم‌هایش؛ نفهمید چه رنگی‌ست. میشی، خاکستری، شاید هم قهوه‌ای روشن. مورب بودند. یک حالت خاص. باهاش چشم‌توچشم شد. نگاهش نفوذی داشت که تا مغز استخوانش نشست. داخل مسجد که شد همه دوره‌اش کردند. با خوش‌رویی جواب تک‌تکشان را می‌داد. با تک‌وتوک بچه‌هایی که بودند بازی می‌کرد. چهره‌اش مهربان بود و معلوم بود همه دوستش دارند. پیر و جوان. کوچک و بزرگ. احترامش می‌گذاشتند. همان موقع رو گرداند سمت هادی. انگار که تازه دیده باشدش. قدم پیش گذاشت و گشاده‌رو برایش آغوش گشود. - خوش آمدی به این روستا. خیلی وقت بود می‌خواستم بیام مدرسه. اما خودتون که می‌بینید. وضعیت مسجدو. هادی تازه نگاهی به اطرافش کرد. مسجد پر بود از آجر و سیمان و سنگ. دیوارها نیمی کاهگل بود و نیمی آجری. کف حیاط خاکی بود.‌ مناره‌ها هم‌ کاهگلی بودند. - ببخشید دیگه.‌ دستش را گرفت و راه افتاد. - یه بنده خدایی زمینش رو وقف کرده واسه مسجد. خیلی اینجا دربوداغون بود. حالا به فضل خدا، داریم یه کارایی می‌کنیم. بفرما.. وارد شدند. همه صلوات فرستادند. حاج‌ابراهیم با همه تعارف کرد بعد هم رفت جلو نشست. صفوف تشکیل شد. مکبر که نوجوانی دوازده سیزده ساله بود، اذان گفت. فرش‌های کهنه و قدیمی و دیوارهای خشتی که با پرچم‌های سبز و قرمز پوشانده شده بود، صفای مسجد را کم نمی‌کرد. نماز را که خواندند، ابراهیم زود رفت. هادی توقع داشت کمی بماند و با مردم حرف بزند. شاید هم خودش دلش می‌خواست بیشتر از او بشنود، ولی حاج‌ابراهیم رفته بود. پدر صالح را در میان جمعیت اندکی که آمده بودند، دید. نزدیکش رفت. - میگم چرا حاج‌آقا زود رفتن؟! - کار داشت. بعضی شبا که کار داره، نمازو زود تموم می‌کنه. سرش شلوغه حتمی. امشبم می‌خواس بره شهر گمونم. خندید و دندانهای زردش که یکیشان هم افتاده بود، نمایان شد. «اینا رو زنم می‌گفت. از همسایه‌های حاجی شنیده. اینجا همه از حال هم خبر دارن بِرار.» دوباره خندید. صالح هم خندید. «آقا!.. بچه‌ها به من میگن فوضول. ولی ما فوضول نیسیم آقا.» هادی دستی به سرش کشید. - معلومه پسرم. کنجکاوی خوبه ولی فوضولی کار خوبی نیست. - چشم آقا. هادی هرچند تو ذوقش خورده بود؛ ولی سعی کرد خودش را قانع کند. کودک هیجان‌زده‌ی درونش را آرام کرد. سوز داشت شدیدتر می‌شد. بوی برف می‌آمد.‌ زمستان، اینجا چه زود رخ نشان داده بود. کتش را محکم‌تر به خودش پیچید. در سکوت راه می‌رفت. سعی می‌کرد به هیچ چیز نیندیشد‌. همه‌چیز را سپرده بود به گذر زمان...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت6🎬 صدای قرآن که از رادیوی قدیمیِ توشیبا پخش می‌شد، هادی را به خود آورد. پای شیر داشت و
🔥 🎬 *پنج سال قبل* باد لای موهایش پیچید. چشم دوخته بود به دوردست‌ها. به نقطه‌ای نامعلوم و گم‌شده در لابه‌لای ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها. ساعت ذهنش اینجا، این نقطه از زمین، فعال شده بود ولی مدام به عقب برمی‌گشت. به روزهایی که همه‌شان دور هم جمع بودند و خوش بودند و بی‌خیال. چقدر خاطره‌ها دور به نظر می‌رسیدند. آن‌قدر که از پدربزرگ و مادربزرگ و خویش و قومش تنها تصویری محو در ذهنش مانده بود. چه شد یکهو که از هم پاشیدند و تمام ایل و تبارش به آنی، تارومار شده بودند؟! با یادآوری آن روزها، یک جایی از قلبش تیر کشید. زخم میان قفسه سینه‌اش زق‌زق کرد. کوله‌پشتی‌ را گذاشت زمین و روی تخته سنگی که در مرتفع‌ترین نقطه‌ی کوه جا خوش کرده بود، نشست. نمی‌خواست با نبش قبرِ خاطراتِ تلخ گذشته، دوباره زخم کهنه‌اش، سر باز کند. دیگر وقتش را نداشت؛ اما ذهنش مثل موش بازی‌گوشی، می‌رفت تمام خاطراتی را که سالها در دالان‌های بن‌بست، گم‌وگور شده بود، پیدا می‌کرد و مثل آینه‌ی دق، می‌گذاشت جلوی چشمش. درست مثل همین حالا. صدای ناله‌ی پدر در گوشش زنگ خورد. - بابا! من دیگه اونقدری زنده نمی‌مونم که بزرگ‌شدنت‌و ببینم. دیگه چیزی ازم نمونده. گفته بود: «تو خوب میشی! زود خوب میشی. من مطمئنم.» و اشک‌هایش چکیده بود روی دست‌های پدرش. واقعاً هم چیزی از او باقی نمانده بود. شده بود پوستی بر استخوان. سرطان ریشه دوانده بود تا اعماق وجودش. وقتی از اینجا رفتند، آواره شدند و همین غصه او را از پا درآورد و دیگر آن آدم قبلی نشد. پوفی کشید. لب‌هایش را به هم فشرد. دستش را برد سمت یقه و دو دکمه بالایی را باز کرد؛ ولی باز هم هوا کم بود انگار. دوباره صدای پدر در ذهنش جان گرفت. - بابا! تو کم نیار! برو جلو! تو باید دووم بیاری...نترس..از هیچ‌چی... همون‌طور که خیلی‌هامون نترسیدیم... اجدادمون پسرم... به اونا فکر کن. ولی او ترسیده بود. از دنیای بدون پدرش می‌ترسید. از تنهایی، از زود بزرگ شدن. و این ترس آنقدر ماند و کهنه شد تا بوی نا گرفت. بوی گند. بوی کینه. ولی کم‌نیاورد. سالها درس خواند. زحمت کشید. تا برسد به اینجا. این نقطه. این سرزمین. صدای جرنگ‌جرنگ زنگوله‌ای حواسش را پرت کرد. - هی عامو! اینجا چه می‌‌‌کنی؟ غریبه‌ای؟ سرش را برگرداند. مردی را دید که ایستاده و خیره‌خیره نگاهش می‌کند. - بُزم اومده تا این بالا...تکون نخور تا نره جلوتر. تکان نخورد. بزغاله جست‌وخیزکنان برگشت‌. مرد چوبدستی‌اش را جلوی بز گرفت تا دوباره فرار نکند. - نگفتی عامو!.. غریبه‌ای؟ نگاهش در نگاه تیز و شیطان چوپان، گره خورد. کمی مکث کرد. گوشه‌ی لبش کمی بالا پرید. «نه!.. آشنام!... یه آشنای قدیمی..» *** - خب بچه‌ها! کتابای قرآنتون رو دربیارید. هادی در این دو ماهی که از سال گذشته بود، خیلی سخت توانسته بود کمی بچه‌ها را با قرآن آشتی دهد؛ اما بودند کسانی که هنوز سرسختی می‌کردند. با درس‌های دیگر مشکلی نداشت. هر چه می‌گفت گوش می‌کردند و یاد می‌گرفتند. نمی‌فهمید چرا دینی و قرآن باید برایشان اینقدر سخت باشد! - خب ابوالفضل! از روی صفحه‌ی ۳۳ بخون. ابوالفضل را دید که حتی قرآن را باز نکرد. با تحکم بیشتری گفت: «ابوالفضل! بخون!» ابوالفضل حرصی گفت: «آقا چرا ما باید قرآن رو یاد بگیریم؟ به ما گفتن دینی و قرآن زیاد هم مهم نیستن. داستانای قرآن خیالی‌ان!» - کی اینو بهت گفته؟! ابوالفضل به من‌من افتاد. با دست‌هایش لبه‌ی میز را محکم فشار می‌داد. - آقا.. میشه..نگیم. هادی سعی کرد آرامشش را حفظ کند. - چرا؟! - آقا! شما بهش میگی...دعوامون می‌کنه. - نه نمیگم. بگو کی بهت گفته؟ ابوالفضل زیر چشمی معلمش را پایید. - آقا.. بابامون. هادی چشم‌هایش را از فرط خستگی مالید. ماند چه بگوید. برای این مردم دین فقط یک‌نماز دست‌وپاشکسته بود و یک روضه و یک عزا. حالا این را چطور باید به این بچه‌ها حالی می‌کرد که قرآن چیزی بیشتر از یک سِری کلمات عربیست؟! آه کشید. فکرش حسابی مشغول شده بود. دست‌هایش را پشت کمرش گره زد و شروع کرد به قدم زدن در کلاس. باید چه می‌کرد...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
حداقل کار برای مقاومت توصیه رهبری برای خواندن (سوره فتح، دعای چهاردهم صحیفه سجادیه و دعای توسل)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️الرادود محمد الجنامي ▪️الرادود عمار الكناني 💠 أماه يا زهراء أماه يا زهراء 🔷 مادرم زهرا ••┈┈••✾❀■●●●■❀✾••┈┈•• 🔷🆔@kaafe_arabi 🔷🔸🔹💠🔹🔸🔷
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت7🎬 *پنج سال قبل* باد لای موهایش پیچید. چشم دوخته بود به دوردست‌ها. به نقطه‌ای نامعلوم
🔥 🎬 معلم‌ها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگ‌ورفته‌ی سرمه‌ای تنش کرده و پیشانی‌بند پشمی‌ای هم بسته بود که تا بالای ابروهایش آمده بود پایین. - به‌به چه به موقع! - نوش جونتون آقا. امانی معلم چهارم، چای را برداشت و گفت: «امروز چه روز ناراحتیه! نیست؟ صدام گرفت بس که داد زدم سر کلاس.» و پشت‌بندش چند سرفه کرد. - صدات تا تو کلاس ما هم میومد! چه خبر بود؟ بچه‌های من کُپ کرده بودن! یاوری این را گفت و پقی زد زیر خنده. - آخه یه مسئله رو باید با میخ و چکش فرو کنی تو مغزشون. همین‌جوری نمی‌فهمن. تو سَری می‌خوان تا درس بخونن! هادی آرام‌آرام چایش را می‌خورد. خیلی توی بحث معلم‌ها شرکت نمی‌کرد. منتظر بود تا مدیر بیاید. - ای بابا امانی جان! حق بده دیگه! خودمونم همین‌ بودیم خداییش..نبودیم؟ یاوری حرف معلم کلاس دوم را تأیید کرد. - اینا هم درس می‌خونن هم کار می‌کنن. باهاشون باید را بیای. با تو سری که حل نمیشه! - تحمل آدمم حدی داره. یاوری با خنده گفت: «شما حاج‌ابراهیم‌و می‌خوای! بفهمه اینو گفتی..» ته استکانش را سر کشید: «سریع حکم انتقالات‌و گرفته!» امانی خم شد. انگار که بترسد، آهسته گفت: «حاج‌ابراهیم یه سال با اینا سروکله بزنه می‌فهمه همه‌چی با اخلاق حل‌شدنی نیس. گاهی زور لازمه!» - ولی قبول کن اون تونسته افسار این مردم بی‌کله رو با همین اخلاق، خوب بکِشه. وگرنه سالی دو تا قتل رو شاخش بود...خودت که دیگه دستت تو کاره! - اون که بله! نمی‌دونم چطوری تونسته دووم بیاره که مردم به سرش قسم می‌خورن! در همین لحظه، مدیر وارد شد. همه‌ی معلم‌ها جلوی پایش بلند شدند. سریع پشت میزش جا گرفت. خوش‌وبشی با معلم‌ها کرد و رو کرد به ناظم. «زنگ‌و بزنید دیگه بچه‌ها برن سر کلاس.» وقتی همه‌ی معلم‌ها رفتند، هادی جلوی میزش ایستاد. «ببخشید!» مدیر سرش را بالا گرفت. - جانم! - من می‌خواستم یه جلسه‌ برای اولیا بذارم. اگه میشه وقتش رو بهم بگید تا به بچه‌ها اعلام کنم. مدیر انگشتهایش را درهم قلاب کرد. - اومم. ولی جلسه‌ی اولیا که من خودم گذاشتم. - می‌دونم. می‌خوام یکم باهاشون حرف بزنم...شما سالای قبل با دینی و قرآن این بچه‌ها مشکلی نداشتین؟ مدیر چند بار مژه زد و شانه‌ای بالا انداخت. - نه!..چه مشکلی! هادی پا‌به‌پا شد. - والا احساس می‌کنم نسبت به این دروس یکم زیادی بی‌خیالن..هم خودشون، هم پدر مادراشون. و ماجرای کلاس را تعریف کرد. مدیر لبخند کجی زد. - ای آقا!..اینا همشون صب تا شب دنبال کار و بدبختی خودشونن. شمام خیلی سخت نگیر.. نمره رو بهشون بده برن. وقتی تعجب هادی را دید، خودش را جمع‌وجور کرد. «من، با توجه به تجربه میگم. وگرنه باشه. یه روز تو هفته آینده، هماهنگ می‌کنم بگین بیان.» - ممنون. با اجازه. مدیر ابروهایش را بالا داد. تا حالا با درس دینی و قرآن هیچ سالی مشکل نداشت. این همه درس سخت! چرا یک دفعه دینی و قرآن؟! شانه‌اش را بالا انداخت. پوشه‌ی نارنجی را پیش کشید و شروع کرد به بررسی برگه‌ها. هادی تمام روز و تمام طول آن هفته به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند با اولیاء این بچه‌ها حرف بزند تا تشویق شوند همکاری کنند. یک شب با راضیه درموردش حرف زد. - راضیه! من می‌خوام برای پدر مادر بچه‌ها یه جلسه بذارم. به نظرت چطوری باهاشون حرف بزنم؟ راضیه که داشت سوراخ جوراب هادی را می‌دوخت، گفت: «خیلی ساده و راحت. خودمونی. انگار که داری با پدر مادر خودت حرف می‌زنی.» - آفرین! چه ایده‌ی خوبی! - واقعاً..به ذهن‌ خودت نرسیده بود؟! - چرا! ولی از دهن تو شنیدن یه لطف دیگه داره.. نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه با مهربانی لبخند زد. - هادی اینا مردم ساده‌اییَن..اخلاقای خاص خودشونو دارن. باید یاد بگیریم چه‌جوری مث خودشون باهاشون حرف بزنیم. منظورم.. هادی پرید وسط حرفش. - چه‌خوب! آفرین! دیگه؟! - مسخره می‌کنی؟ - معلومه؟! - واقعاً که. تقصیر منه که اصلا حرف می‌زنم. سوزن را چنان با فشار توی جوراب بیچاره فرو کرد که دست خودش همراه تنِ جوراب به سوزش درآمد.‌ هادی کنارش نشست و دلجویانه گفت: «ناراحت نشو! خودمم به این نتیجه رسیدم. منتهی نمی‌دونم استقبال می‌کنن یا نه.» دست راضیه را گرفت و خون‌های بيرون‌زده را پاک کرد. - می‌خوام کنار کلاس قرآن..اگه بشه..یه کلاس احکامی، چیزی هم براشون بذارم. راضیه سوزش دستش یادش رفت. - خیلی خوبه که! من با طلعت خانوم حرف می‌زنم. اینا خیلی چیزا رو نمی‌دونن هادی! اصلاً کلاس آموزش احکام خانما با من. خودم با همسایه‌ها حرف می‌زنم. طلعت خانومم که کل روستا رو می‌شناسه. جوراب را کنار گذاشت. به چشم‌های مشتاق و منتظر هادی خیره شد. «نگران نباش! من‌کنارتم. خدام بزرگه...» ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
اگه می‌تونی شو داشته باشی پس می‌تونی انجامش بدی...!
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت8🎬 معلم‌ها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگ‌ورفته‌ی سرمه‌ای
🔥 🎬 هفته‌ی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون‌ هم با پدرومادرها آشنا می‌شد و هم باید طوری حرف می‌زد که تأثیرش را روی آنها می‌گذاشت. حتی با معلم‌های دیگر هم مشورت کرده بود. روز چهارشنبه بود.‌ مدیر زنگ آخر را برای کلاس ششم تعطیل کرد. از پنجره‌ی دفتر می‌شد در مدرسه را دید. هادی ایستاده بود و چشم به آن دوخته بود. هر از گاهی ساعتش را نگاه می‌کرد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود.‌ نگاه‌های مدیر رفته بود روی مخش. انگار داشت می‌گفت: «دیدی گفتم!..بخور حالا! اینقد وایسا تا علف زیر پات سبز بشه!» نتوانست تحمل کند. با اجازه‌ای گفت که برود، اما صدای مدیر متوقفش کرد. - هنوز وقت هست. پیش میاد دیگه..شمام زیاد سخت نگیر. هادی فقط سرش را تکان داد. یک موقعیتی ایجاد شده بود که هر حرکت یا حرف مدیر را نیش و کنایه به خودش می‌دانست. دلش می‌خواست او را خفه کند. بدون هیچ حرفی رفت تو کلاس. آنجا حداقل خودش تنها بود. کتاب قرآن را باز کرد و با ناامیدی ورق زد. کل حرف‌هایی که می‌خواست بزند یادش رفته بود. ده‌ دقیقه شد نیم ساعت و بعد یک ساعت. دیگر حتی به دفتر هم نرفت. زنگ آخر زده شد. هیچ‌کس نیامد‌. حتی یک نفر! بعد از آن روز، دو بار دیگر هم جلسه گذاشت و هر بار نهایتش یکی دو نفر می‌آمدند و هادی ناامیدتر از گذشته می‌شد و به خوش‌خیالی خودش می‌خندید. به اینکه حتی می‌خواست کلاس قرآن هم بگذارد! در را که باز کرد، یک لحظه از دیدن حاج‌ابراهیم جا خورد. پیراهن سفید یقه دیپلماتش با آن‌ کت و شلوار طوسی پررنگ، به تنش نشسته بود. او را تا حالا با این شمایل ندیده بود. اکثر اوقات همان عبای قهوه‌ای رنگ روی دوشش بود و کلاه کوتاه سفیدرنگی که فقط کف سرش را می‌پوشاند. سعی کرد تعجبش را پنهان کند؛ اما انگار موفق نبود.‌ - این حاجیه ما، باکمالاتن و تحصیل‌کرده آقای مسلمان. تعجبی نداره شما با این تیپ ببینیدش. مدیر این را گفت و با خنده‌ی پهنی که کرد، کل دندان‌ها و لثه‌اش را به نمایش گذاشت. حاج‌ابراهیم مثل همیشه با خوشرویی، تحویلش گرفت. - مشتاق دیدار! آقای مسلمان! هادی یادش رفت برای چه به دفتر آمده بود. دستانش را که از اسارت انگشتهای گوشتالوی حاج‌ابراهیم بیرون کشید؛ گفت: «مث اینکه بدموقع مزاحم شدم.» حاج‌ابراهیم به لبخندی اکتفا کرد. - نه آقا. بفرمایید. من دیگه داشتم می‌رفتم. این را گفت و رو کرد به مدیر. - پس دیگه هماهنگیش با شما. من رو هم در جریان بذارید. مدیر از پشت میزش بیرون آمد تا حاج‌ابراهیم را بدرقه کند. هادی داشت فکر می‌کرد برای چه آمده که مدیر صدایش کرد. - راستی آقای مسلمان! هادی دم در رفت. مدیر لبخندزنان گفت: «در مورد اون جلساتی که برگزار نشد. من با حاج‌آقا صحبت کردم.» هادی منتظر بود تا بقیه حرف‌هایش را بشنود. مدیر با شوق حاج‌ابراهیم را نگاه کرد. - البته حاج‌آقا خیلی متأسف شدن ولی خب.. حاج‌ابراهیم رشته‌ی کلام مدیر را قطع کرد. - البته آقای بهمنی بنده رو در جریان گذاشتن..این خیلی خوبه که شما دغدغه‌ی دین و اعتقاد این بچه‌ها رو دارید..اینکه اولیا استقبال نمی‌کنن از این موضوع یه بحثه که خب باید مفصل در موردش صحبت کنیم؛ اما اینکه شما توقع زیادی از این‌ها داشته باشین یه بحث دیگه‌اس..حالا من سعی می‌کنم خودم اینو حتماً پیگیری کنم..شما نگران نباشید. مدیر که چشم دوخته بود به دهان حاج‌ابراهیم؛ گفت: «من با حاج‌آقا صحبت کردم پادرمیونی کنن، اولیا بیشتر به مسائل درسی بچه‌ها رسیدگی کنن..وقتی حاج‌آقا امر کنن بهتون قول میدم همشون زودتر از ساعت مقرر پشت این در حاضری بزنن.» حاج‌ابراهیم متواضعانه لبخند زد: «نه! اینطورام نیست.» مدیر خنده‌ی صداداری کرد. -شکست نفسیه حاج‌آقا..چیزی که عیان است.. حاج‌ابراهیم دستش را برای خداحافظی دراز کرد. هادی کلامی حرف نزد. خاری میان قلبش خلید که نوک تیزش چنان فرورفت که تا ریزترین سلول‌های بدنش هم لرزید. فکر کرد: «یعنی این مردم برای حرف معلم بچه‌شون هیچ ارزشی قائل نیستن؟! معلم‌های دیگه هم تقریباً همین وضع‌و دارن..چرا؟!» حاج‌ابراهیم رفت. چرا احساس می‌کرد غرورش جریحه‌دار شده؟! چرا این اندازه از ملاقات حاج‌ابراهیم ناراضی بود؟! لب‌هایش را روی هم فشرد. - چرا حرف‌هام‌و نزدم؟!..چِم شده؟! الان وقت لالمونی گرفتن بود؟!.. نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه یادش بیاید چه‌کار داشت، رفت تا کلاسش را تمام کند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت9🎬 هفته‌ی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون‌ هم با پدرومادرها آشنا
🔥 🎬 هوا تاریک شده بود. تنها نور کم‌سوی لامپ ایوان، حیاط را روشن کرده بود. از ماه و ستاره‌ها خبری نبود. آسمان‌ِ سیاه، مثل افکارش بدجور روانش را به هم می‌ریخت. بی‌حرف توی حیاط قدم زد. فکر کرد: - اصلاً منم مث معلمای دیگه..مگه اونا چیکار می‌کنن؟!..بی‌خیال درسم‌و میدم و میرم..به جهنمی هم میگم که نیومدن و نمیان..به من چه که حرص بخورم چرا اینقد تو دینی ضعیفن و چرا قرآن بلد نیستن!..بابا نمره‌تو بده برن دنبال زندگیشون.. بخار دهانش با آهی که کشید، در هوا پخش شد. آسمان تاریک بود. - وقتی اینا فقط حاجیشون‌و قبول دارن..من هر چی بخوام تو سرومغز خودم بزنم..چه فایده!..اون مدیرم‌ که به جای حمایت فقط حاجی حاجی را انداخته انگار وزیر آموزش و پرورشه..شیطونه میگه ول کن اصلا انتقالیت‌و بگیر و تمام. پوفی کشید. هر چه بیشتر راه می‌رفت بیشتر به این نتیجه می‌رسید که نگرانی‌هایش بیهوده‌اند. سالهای قبل برایش اینقدر سخت نگذشته بود. راضیه ظرف ترشی را گذاشت وسط سفره و از لای درِ نیمه‌باز تماشایش کرد. هروقت ذهنش مشغول می‌شد قدم می‌زد. ساعت‌ها. اگر حالا هم ولش می‌کرد، می‌خواست توی این هوای سرد، هی راه برود و هی فکر کند. - هادی!..نمیای تو؟..هوا سرده. سرما می‌خوریا..شاممونم از دهن میوفته.. هادی سر چرخاند سمت او. رفت روبه‌رویش ایستاد و زل زد تو صورتش. - به نظرت..بی‌خیال شم راضیه؟ همراه با لبها، چشم‌های راضیه هم خندید. - هادی‌ای که من می‌شناسم..به همین راحتی پا پس نمی‌کشه. - ولی من کم آوردم راضی..به نظرم باید فقط درسم‌و بدم و برم.. راضیه رفت نزدیکش. فاصله‌شان رسید به یک قدم. نگاه مصممش را دوخت به نگاهِ مستأصل هادی. «من ولی عقب نمی‌کشم هادی!..با طلعت خانوم حرف زدم. می‌خوام کلاس قرآن و احکام‌و را بندازم.» بخار نفس‌های گرمش، می‌خورد تو صورت هادی. - تو هم‌ نباید کم بیاری. نیومدن که نیومدن. از یه راه دیگه وارد میشیم. هادی نگاهش را سُراند روی زمین. - بهت که گفتم. اینجا این حاجی همه‌کاره‌اس..حاااج‌ابراااهیییم!..معلم پُعلم کشکه عزیزمن! حاج‌ابراهیم را طوری گفت که عمق احساسش روی حرف به حرفِ این دو کلمه تاخت‌وتاز کرد و آنها را به آتش کشید. راضیه این را حس کرد. اخماهایش را کشید تو هم. «این دندون‌قروچه معنی خوبی نداره‌ها! هادی؟! حواست هست؟!» دستانِ یخ‌زده‌ی هادی را گرفت و فشرد. - خدای نکرده سوار اسب زین‌کرده‌ی شیطون نشی و بتازونی! که اگه بشی.. هادی نگاه از زمین گرفت و داد به چشمان پرخشم؛ اما نگران راضیه: - شیطون کدومه؟! چی میگی راضی؟! - این غیظ و غضب..این حالتات..این حرفات.. نگفت حسادت می‌کنی، چون نمی‌خواست یک‌باره احساس مردش را نشانه بگیرد و محکومش کند. در عوض گفت: «هادی من می‌ترسم.» - از چی؟ - نمی‌دونم..حس خوبی ندارم.. هادی با دیدن بارانی که تا پشت پنجره‌ی چشمان راضیه آمده بود، همه‌ی آن افکار را پس زد. به راضیه حق می‌داد. شیطان عمق ایمانش را نشانه رفته بود. - ولش کن. بی‌خیال.‌.. من همین‌طوری یه چیزی گفتم.. نگرانت کردم. بیا..بیا بریم تو..هوای سرد و استرس واسه بچمون خوب نیس..بیا.. دستش را پشت کمر راضیه گذاشت. - میگم وقتی عصبانی میشی، خوشگلتر میشیا! نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه محجوبانه خندید. و این لبخند راضیه آبی بود به آتش درون هردوشان...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
https://harfeto.timefriend.net/17320269187702 🌱لینک ناشناس داستان نحاس اگه نظری دارید این جا هم می تونید بنویسید ☺️