💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نحاس🔥 #قسمت3🎬 راضیه ذوقزده از دیدن خانهی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی میگشت و همه جا را سرک
#نحاس🔥
#قسمت4🎬
صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچهها، داشت خودش را معرفی میکرد.
- من مسلمانم.
- آقا مام مسلمانیم. مگه نه بچهها!
دانش بود که این را گفت و بچهها زدند زیر خنده. هادی هم خندید. «نه جانم! من فامیلیم مسلمانه بچهها. هادی مسلمان.
امیدوارم سال خوبی کنار هم داشته باشیم. پیداست شماها هم بچههای خوبی هستید همینطوره؟!»
- آقا! شما چرا اومدین این مدرسه!
هادی از سؤال جا خورد. مکث کرد. داشت در ذهنش حلاجی میکرد که علت این سؤال چه بود؟ کلاس را از نظر گذراند. ده دانشآموز با پیراهنهای سرمهای و یقهی زرد و کلههایی که اکثراً کوتاه شده بود، زل زده بودند به او. نفهمید کدامشان پرسید. آب دهانش را جمع کرد و گفت: «خب! مدرسهی شما درخواست داده بود. آموزشوپرورش به من پیشنهاد داد. منم قبول کردم.»
همان دانشآموز دوباره گفت: «آخه آقا! بیشتر معلمای ما از همینجان. کسی غریبه نداشتیم.»
هادی نفسش را با صدا بیرون داد. کلاس را دوباره رصد کرد.
- نگران نباشید بچهها. من غریبهی بدی نیستم. قول میدم که سال خوبی باشه. حالام حواستون رو بدید به من. خب زنگ اول قرآن داریم. بچهها قرآن درس خیلی شیرینیه. من..
- آخ جون! شیرینی!
این را دانش گفت و پشت مهدی قایم شد.
بچهها دوباره زدند زیر خنده.
ابوالفضل که با دینی و قرآن میانهی خوبی نداشت، با اعتراض گفت: «آقا! حوصلهسربره. کجاش شیرینه. سخته خوندنش.»
همه با گفتن «راست میگه آقا!» تأییدش کردند. هادی رفت نزدیک نیمکت آنها.
- شما اسمت چیه پسرم!
ابوالفضل با ترس بلند شد.
- ابوالفضل آقا!
هادی لبخند زد.
- بچهها! ابوالفضلو تشویق کنید.
دو تا ابروی ابوالفضل تا منتهیعلیه پیشانیاش بالا رفت. صالح چپچپ نگاهش میکرد و حرص میخورد. هادی هم برایش دست زد. بعد دستهایش را بالا برد به نشانهی سکوت.
- بچهها ما به خاطر شجاعت ابوالفضل تشویقش کردیم. من کاری میکنم همتون از درس دینی و قرآن نمرهی بیست بگیرید.
هادی که فکر نمیکرد کلاس را با چنین فضای عجیب و غریبی شروع کند، رفت پشت میزش نشست.
- کیا کتاب دارن؟
دستهای بیشتر بچهها بالا رفت.
- خب پس تا جلسه بعد که همه کتاب داشته باشن صبر میکنیم. امروز از یک داستان شروع میکنیم کلاسو چطوره؟ داستان گاو بنیاسرائیل. شنیدین داستانشو؟
همه یک "نه" بلند گفتند.
- خب من داستانش رو براتون تعریف میکنم.
و شروع کرد به تعریف داستان. کمی بعد سکوت کلاس را فرا گرفت.
هادی سعی داشت با تعریف داستانهای زیبا از قرآن، رابطهی خوبی با آنها برقرار کند. بچههایی که درس قرآن را خسته کننده میدانستند و او دلش نمیخواست کلاسی بی روح را تا آخر سال اداره کند و دستش خالی بماند...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14030828
🆔 @ANAR_NEWSS🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344