💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت3🎬 نخلستانهای بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصلهاش سر رف
#باند_پرواز✈️
#قسمت4🎬
ساعت از نیمهی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند که با شربتی خنک از آنان پذیرایی شد. مردی به اصرار، آنها را به منزل خود برد تا در آن استراحت کنند. شام مفصلی تدارک دیده بودند. سبزی پلو با گوشت گوسفند، خارک، شیرینی مخصوصی مانند بامیه، ترشی، سبزی، ماست و پنیر محلی، در سفره چیده شده بود. آنان مهمانان دیگری هم داشتند؛ چون همراه خانواده بودند، در اتاق کناری استراحت میکردند. بچههای کوچک، با اشتیاق برای پذیرایی از مهمانان در تکاپو بودند. آرش با ادا و شکلک بچهها را میخنداند که داریوش گفت:
_فکر کنم جهالت اینا تمومی نداره؛ بردهداری تا کی؟!
آقای رستمی گفت:
_هیس! یواشتر! ممکنه بشنوند.
_خب بشنون. یکی باید این حرفها رو بهشون بگه دیگه!
_این حرفها یعنی چی؟! اینا عاشق چشم و ابروی قناس من و تو نشدند که این همه سرویس به جنابعالی بدن! همهی اینا به خاطر امام حسین به زوارش خدمت میکنند. همین!
آقای رستمی چنان قاطع گفت که داریوش دیگر جرات ادامه بحث را پیدا نکرد.
داریوش در گوشهای از حیاط، سیگاری دود کرد و بعد وارد اتاق شد. محمد لم داده بود روی بالشت کنار دیوار و توی موبایل سِیر میکرد. علیرضا تا داریوش را دید، نیم خیز شد و پرسید:
_کجا بودی؟!
داریوش دستی میان موهای پریشان روی پیشانیاش کشید. حال جواب دادن نداشت. بیتفاوت کنار آرش نشست که آقای رستمی وارد شد و گفت:
_بنده خدا صابخونه. هرچی اصرار کردم، راضی نشد برا شستن ظرفا کمک کنیم.
سپس بین شایان و داریوش نشست.
_یکی دو ساعتی همینجا استراحت میکنیم.
بعد از کیف قرآن کوچکی در آورد؛ بوسید و آن را باز کرد تا بخواند.
داریوش رو ترش کرد و با کنایه گفت:
_اونور دنیا دارن انسان و شبیه سازی میکنن. ولی اینجا یه عده تو هزار و چهارصد سال پیش موندن!
آقای رستمی قرآن را بست. با دست آرام روی پای داریوش زد:
_شاید گفتنش صحیح نباشه، اما منم یه روز مثل تو بودم. به همه چیز شک داشتم. اول نماز رو گذاشتم کنار. کمکم خدا رو انکار کردم.
داریوش پوزخندی زد.
_هوم! شما؟!
آقای رستمی جابهجا شد و نفس عمیقی کشید. سپس خیره به گوشهای ادامه داد:
_سال سوم دبیرستان بودم. اونوقتا موبایل نبود. صبح تا شب با بچهها توی خیابونا ول میچرخیدیم. بزرگترین تفریحمون، کیک و نوشابه خوردن جلوی دکان مشدی قربون بود. سال قبلش شاگرد ممتاز بودم؛ اما اون سال پنج تا تجدیدی آوردم!
گوشهی لبهای شایان بالا رفت و چشمانش برقی زد:
_ایول آق معلم! نگفته بودید!
آقای رستمی دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد: _اشتباه آدما رو که نمیشه جار زد!
آرش خود را بالاتر کشید و تکیه به پشتیهای لولهای بزرگ کنار دیوار داد. گوشی را کنار گذاشت و پرسید:
_خب بعدش چی شد؟!
آقای رستمی نگاهی به بچهها کرد:
_وقتی کارنامه رو دادند، جرات نداشتم خونه ببرم. بابام خودش سواد قرآنی داشت؛ اما همیشه آرزو داشت من درس بخونم و دکتر شم.
یک پایش را دراز کرد. کمی ماساژ داد. آهی کشید و گفت:
_نمیدونم از کجا جریان تجدیدیها رو فهمیده بود.
آرش با خنده گفت:
_لابد چوب و فلکتون کرد!
آقای رستمی دست بر موهایش کشید:
_یه شب که از مسجد برگشت. توی حیاط روی تخت چوبی کنار حوض نشست، صدام کرد. رنگ از رخسارم پرید. نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. برای هر تنبیهی آماده شده بودم. پدرم خیلی جذبه داشت. منتظر بودم بزنه تو گوشم اما...!
بچهها صاف نشستند. مشتاق زل زدند به صورت معلم.
_اما گفت همیشه آرزوش بوده من دکتر مهندس شم. حالا که درس خوندن رو دوست ندارم، برم کارگاه وردستش. بهش گفتم از بوی چرم بدم میاد. آخه پدرم کفاش بود. گفت:
_اشکالی نداره. با حاج رحیم صحاف صحبت میکنم، بری پیشش صحافی یاد بگیری!
تهریش جوگندمیاش را خاراند:
_حاج رحیم از قدیم با پدرم خونهیکی بودند. رفتم ور دستش صحافی. حاجی مردی دنیا دیده و دانا بود. نرم نرم با من راجع به خدا و آفرینش صحبت میکرد. اذان که میشد، مغازه رو تعطیل میکرد و با هم مسجد میرفتیم. اجبار نبود، اما روم نمیشد بهش بگم نمیام.
شایان با هیجان گفت:
_چه جالب! بعد چی شد؟!
_امام جماعت، جَوون، خوش مشرب و خونگرمی بود. وقتی فهمید صحافی بلدم، ازم خواست کتابخونه مسجد رو سر و سامون بدم...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14030607
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نحاس🔥 #قسمت3🎬 راضیه ذوقزده از دیدن خانهی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی میگشت و همه جا را سرک
#نحاس🔥
#قسمت4🎬
صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچهها، داشت خودش را معرفی میکرد.
- من مسلمانم.
- آقا مام مسلمانیم. مگه نه بچهها!
دانش بود که این را گفت و بچهها زدند زیر خنده. هادی هم خندید. «نه جانم! من فامیلیم مسلمانه بچهها. هادی مسلمان.
امیدوارم سال خوبی کنار هم داشته باشیم. پیداست شماها هم بچههای خوبی هستید همینطوره؟!»
- آقا! شما چرا اومدین این مدرسه!
هادی از سؤال جا خورد. مکث کرد. داشت در ذهنش حلاجی میکرد که علت این سؤال چه بود؟ کلاس را از نظر گذراند. ده دانشآموز با پیراهنهای سرمهای و یقهی زرد و کلههایی که اکثراً کوتاه شده بود، زل زده بودند به او. نفهمید کدامشان پرسید. آب دهانش را جمع کرد و گفت: «خب! مدرسهی شما درخواست داده بود. آموزشوپرورش به من پیشنهاد داد. منم قبول کردم.»
همان دانشآموز دوباره گفت: «آخه آقا! بیشتر معلمای ما از همینجان. کسی غریبه نداشتیم.»
هادی نفسش را با صدا بیرون داد. کلاس را دوباره رصد کرد.
- نگران نباشید بچهها. من غریبهی بدی نیستم. قول میدم که سال خوبی باشه. حالام حواستون رو بدید به من. خب زنگ اول قرآن داریم. بچهها قرآن درس خیلی شیرینیه. من..
- آخ جون! شیرینی!
این را دانش گفت و پشت مهدی قایم شد.
بچهها دوباره زدند زیر خنده.
ابوالفضل که با دینی و قرآن میانهی خوبی نداشت، با اعتراض گفت: «آقا! حوصلهسربره. کجاش شیرینه. سخته خوندنش.»
همه با گفتن «راست میگه آقا!» تأییدش کردند. هادی رفت نزدیک نیمکت آنها.
- شما اسمت چیه پسرم!
ابوالفضل با ترس بلند شد.
- ابوالفضل آقا!
هادی لبخند زد.
- بچهها! ابوالفضلو تشویق کنید.
دو تا ابروی ابوالفضل تا منتهیعلیه پیشانیاش بالا رفت. صالح چپچپ نگاهش میکرد و حرص میخورد. هادی هم برایش دست زد. بعد دستهایش را بالا برد به نشانهی سکوت.
- بچهها ما به خاطر شجاعت ابوالفضل تشویقش کردیم. من کاری میکنم همتون از درس دینی و قرآن نمرهی بیست بگیرید.
هادی که فکر نمیکرد کلاس را با چنین فضای عجیب و غریبی شروع کند، رفت پشت میزش نشست.
- کیا کتاب دارن؟
دستهای بیشتر بچهها بالا رفت.
- خب پس تا جلسه بعد که همه کتاب داشته باشن صبر میکنیم. امروز از یک داستان شروع میکنیم کلاسو چطوره؟ داستان گاو بنیاسرائیل. شنیدین داستانشو؟
همه یک "نه" بلند گفتند.
- خب من داستانش رو براتون تعریف میکنم.
و شروع کرد به تعریف داستان. کمی بعد سکوت کلاس را فرا گرفت.
هادی سعی داشت با تعریف داستانهای زیبا از قرآن، رابطهی خوبی با آنها برقرار کند. بچههایی که درس قرآن را خسته کننده میدانستند و او دلش نمیخواست کلاسی بی روح را تا آخر سال اداره کند و دستش خالی بماند...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14030828
🆔 @ANAR_NEWSS🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344