eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت3🎬 نخلستان‌های بزرگ با نخل‌های سر به فلک کشیده، دلش را هوایی کرد. حوصله‌اش سر رف
✈️ 🎬 ساعت از نیمه‌ی شب گذشته بود. تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند. وارد موکبی شدند که با شربتی خنک از آنان پذیرایی شد. مردی به اصرار، آن‌ها را به منزل خود برد تا در آن استراحت کنند. شام مفصلی تدارک دیده بودند. سبزی پلو با گوشت گوسفند، خارک، شیرینی مخصوصی مانند بامیه‌، ترشی، سبزی، ماست و پنیر محلی، در سفره چیده شده بود. آنان مهمانان دیگری هم داشتند؛ چون همراه خانواده بودند، در اتاق کناری استراحت می‌کردند. بچه‌های کوچک، با اشتیاق برای پذیرایی از مهمانان در تکاپو بودند. آرش با ادا و شکلک بچه‌ها را می‌خنداند که داریوش گفت: _فکر کنم جهالت اینا تمومی نداره؛ برده‌داری تا کی؟! آقای رستمی گفت: _هیس! یواش‌تر! ممکنه بشنوند. _خب بشنون. یکی باید این حرف‌ها رو بهشون بگه دیگه! _این حرف‌ها یعنی چی؟! اینا عاشق چشم و ابروی قناس من و تو نشدند که این همه سرویس به جنابعالی بدن! همه‌ی اینا به خاطر امام حسین به زوارش خدمت می‌کنند. همین! آقای رستمی چنان قاطع گفت که داریوش دیگر جرات ادامه بحث را پیدا نکرد. داریوش در گوشه‌ای از حیاط، سیگاری دود کرد و بعد وارد اتاق شد. محمد لم داده بود روی بالشت کنار دیوار و توی موبایل سِیر می‌کرد. علیرضا تا داریوش را دید، نیم خیز شد و پرسید: _کجا بودی؟! داریوش دستی میان موهای پریشان روی پیشانی‌اش کشید. حال جواب دادن نداشت. بی‌تفاوت کنار آرش نشست که آقای رستمی وارد شد و گفت: _بنده خدا صابخونه. هرچی اصرار کردم، راضی نشد برا شستن ظرفا کمک کنیم. سپس بین شایان و داریوش نشست. _یکی دو ساعتی همین‌جا استراحت می‌کنیم. بعد از کیف قرآن کوچکی در آورد؛ بوسید و آن را باز کرد تا بخواند. داریوش رو ترش کرد و با کنایه گفت: _اون‌ور دنیا دارن انسان و شبیه سازی می‌کنن. ولی اینجا یه عده تو هزار و چهارصد سال پیش موندن! آقای رستمی قرآن را بست. با دست آرام روی پای داریوش زد: _شاید گفتنش صحیح نباشه، اما منم یه روز مثل تو بودم. به همه‌ چیز شک داشتم. اول نماز رو گذاشتم کنار. کم‌کم خدا رو انکار کردم. داریوش پوزخندی زد. _هوم! شما؟! آقای رستمی جابه‌جا شد و نفس عمیقی کشید. سپس خیره به گوشه‌ای ادامه داد: _سال سوم دبیرستان بودم. اون‌وقتا موبایل نبود. صبح تا شب با بچه‌ها توی خیابونا ول می‌چرخیدیم. بزرگترین تفریحمون، کیک و نوشابه خوردن جلوی دکان مشدی قربون بود. سال قبلش شاگرد ممتاز بودم؛ اما اون سال پنج تا تجدیدی آوردم! گوشه‌ی‌ لب‌های شایان بالا رفت و چشمانش برقی زد: _ایول آق معلم! نگفته بودید! آقای رستمی دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد: _اشتباه آدما رو که نمیشه جار زد! آرش خود را بالاتر کشید و تکیه به پشتی‌های لوله‌ای بزرگ کنار دیوار داد. گوشی را کنار گذاشت و پرسید: _خب بعدش چی شد؟! آقای رستمی نگاهی به بچه‌ها کرد: _وقتی کارنامه‌ رو دادند، جرات نداشتم خونه ببرم. بابام خودش سواد قرآنی داشت؛ اما همیشه آرزو داشت من درس بخونم و دکتر شم. یک پایش را دراز کرد. کمی ماساژ داد. آهی کشید و گفت: _نمی‌دونم از کجا جریان تجدیدی‌ها رو فهمیده بود. آرش با خنده گفت: _لابد چوب و فلکتون کرد! آقای رستمی دست بر موهایش کشید: _یه شب که از مسجد برگشت. توی حیاط روی تخت چوبی کنار حوض نشست، صدام کرد. رنگ از رخسارم پرید. نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. برای هر تنبیهی آماده شده بودم. پدرم خیلی جذبه داشت. منتظر بودم بزنه تو گوشم اما...! بچه‌ها صاف نشستند. مشتاق زل زدند به صورت معلم. _اما گفت همیشه آرزوش بوده من دکتر مهندس شم. حالا که درس خوندن رو دوست ندارم، برم کارگاه وردستش. بهش گفتم از بوی چرم بدم میاد. آخه پدرم کفاش بود. گفت: _اشکالی نداره. با حاج رحیم صحاف صحبت می‌کنم، بری پیشش صحافی یاد بگیری! ته‌ریش جوگندمی‌اش را خاراند: _حاج رحیم از قدیم با پدرم خونه‌یکی بودند. رفتم ور دستش صحافی. حاجی مردی دنیا دیده و دانا بود. نرم نرم با من راجع به خدا و آفرینش صحبت می‌کرد. اذان که می‌شد، مغازه رو تعطیل می‌کرد و با هم مسجد می‌رفتیم. اجبار نبود، اما روم نمی‌شد بهش بگم نمیام. شایان با هیجان گفت: _چه جالب! بعد چی شد؟! _امام جماعت، جَوون، خوش مشرب و خون‌گرمی بود. وقتی فهمید صحافی بلدم، ازم خواست کتابخونه مسجد رو سر و سامون بدم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نحاس🔥 #قسمت3🎬 راضیه ذوق‌زده از دیدن خانه‌ی کلنگی، دور حیاط کوچک و مستطیلی می‌گشت و همه جا را سرک
🔥 🎬 صالح از ابوالفضل رو گرداند و چشم دوخت به معلم که بعد از پرحرفی و سروصدای بچه‌ها، داشت خودش را معرفی می‌کرد. - من مسلمانم. - آقا مام مسلمانیم. مگه نه بچه‌ها! دانش بود که این را گفت و بچه‌ها زدند زیر خنده. هادی هم خندید. «نه جانم! من فامیلیم مسلمانه بچه‌ها. هادی مسلمان. امیدوارم سال خوبی کنار هم داشته باشیم. پیداست شماها هم بچه‌های خوبی هستید همینطوره؟!» - آقا! شما چرا اومدین این مدرسه! هادی از سؤال جا خورد. مکث کرد. داشت در ذهنش حلاجی می‌کرد که علت این سؤال چه بود؟ کلاس را از نظر گذراند. ده دانش‌آموز با پیراهن‌های سرمه‌ای و یقه‌ی زرد و کله‌هایی که اکثراً کوتاه شده بود، زل زده بودند به او. نفهمید کدامشان پرسید. آب دهانش را جمع کرد و گفت: «خب! مدرسه‌ی شما درخواست داده بود. آموزش‌و‌پرورش به من پیشنهاد داد. منم قبول کردم.» همان دانش‌آموز دوباره گفت: «آخه آقا! بیشتر معلمای ما از همین‌جان. کسی غریبه نداشتیم.» هادی نفسش را با صدا بیرون داد. کلاس را دوباره رصد کرد. - نگران نباشید بچه‌ها. من غریبه‌ی بدی نیستم. قول میدم که سال خوبی باشه. حالام حواستون رو بدید به من. خب زنگ اول قرآن داریم. بچه‌ها قرآن درس خیلی شیرینیه. من.. - آخ جون! شیرینی! این را دانش گفت و پشت مهدی قایم شد. بچه‌ها دوباره زدند زیر خنده. ابوالفضل که با دینی و قرآن میانه‌ی خوبی نداشت، با اعتراض گفت: «آقا! حوصله‌سربره. کجاش شیرینه. سخته خوندنش.» همه با گفتن «راست میگه آقا!» تأییدش کردند. هادی رفت نزدیک نیمکت آنها. - شما اسمت چیه پسرم! ابوالفضل با ترس بلند شد. - ابوالفضل آقا! هادی لبخند زد. - بچه‌ها! ابوالفضل‌و تشویق کنید. دو تا ابروی ابوالفضل تا منتهی‌علیه پیشانی‌اش بالا رفت. صالح چپ‌چپ نگاهش می‌کرد و حرص می‌خورد. هادی هم برایش دست زد. بعد دست‌هایش را بالا برد به نشانه‌ی سکوت. - بچه‌ها ما به خاطر شجاعت ابوالفضل تشویقش کردیم. من کاری می‌کنم همتون از درس دینی و قرآن نمره‌ی بیست بگیرید. هادی که فکر نمی‌کرد کلاس را با چنین فضای عجیب و غریبی شروع کند، رفت پشت میزش نشست. - کیا کتاب دارن؟ دستهای بیشتر بچه‌ها بالا رفت. - خب پس تا جلسه بعد که همه کتاب داشته باشن صبر می‌کنیم.‌ امروز از یک داستان شروع می‌کنیم کلاس‌و چطوره؟ داستان گاو بنی‌اسرائیل. شنیدین داستانش‌و؟ همه یک "نه" بلند گفتند. - خب من داستانش رو براتون تعریف می‌کنم. و شروع کرد به تعریف داستان. کمی بعد سکوت کلاس را فرا گرفت. هادی سعی داشت با تعریف داستان‌های زیبا از قرآن، رابطه‌ی خوبی با آنها برقرار کند. بچه‌هایی که درس قرآن را خسته کننده می‌دانستند و او دلش نمی‌خواست کلاسی بی روح را تا آخر سال اداره کند و دستش خالی بماند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت3🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم می‌آورند. تولد، حمام، نسیم! یعنی کابوس نبود!؟ حس کس
🎬 در تا نیمه باز می‌شود؛ پرستار می‌گوید: _لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت کنه! مرد یک برگه و خودکار جلویم می‌گذارد. _هر اتفاقی که افتاده رو اینجا بنویسید. هیچی رو از قلم نندازید! به مامور زن اشاره‌ای می‌کند و باهم از اتاق بیرون می‌رود. به کاغذ خیره می‌شوم. اشک، شیار چشم‌هایم را پر می‌کند. با خروج مرد، پرستار به سمتم می‌آید و سوزن سِرُم را از دستم بیرون می‌کشد. جایش را کمی فشار می‌دهم و سرم را بلند می‌کنم. چشمان سبز و ابروهای خرمایی‌ رنگِ پرستار، با آن لباس سفید ترکیب عجیبی ساخته بود! با اخم به سمتم خم می‌شود و می‌گوید: _آخرش می‌خوای چیکار کنی؟ اعتراف میکنی‌؟ _اعتراف؟ به چه جرمی؟ صدای پوزخندش را می‌شنوم. _شنیدم دوستتو به قتل رسوندی! اینطوری که مشخصه خیلی اوضاعت خرابه. سوزن سرم را داخل سطل زباله می‌اندازد و درحالی که به سمت دَر می‌رود، آرام می‌گوید: "زندان اونقدرام بد نیست!" خشکم می‌زند. همه‌ی پرستارها همینطور فضول و عجیب‌اند؟! همین که می‌رود بیرون، باند را از دستم باز می‌کنم. پشت انگشت‌هایم خراش برداشته بود. مچ دستم را باز و بسته می‌کنم. ابروهایم از درد درهم می‌روند. خودکار را توی دستم می‌گیرم و روی صفحه سفید کاغذ می‌گذارم. دستم‌ به لرزش می‌افتد. چه باید می‌نوشتم؟ مرگ نسیم به دست من نبود اما، آنقدرها هم در این قضیه بی تقصیر نبودم! اگر من نمیرفتم، شاید هیچکدام از این اتفاقات نمی‌افتاد! ناگهان گُر می‌گیرم و بغضم می‌شکند. حرارت به صورتم هجوم می‌آورد و اشک داغ از چشم‌هایم می‌جوشد. هق‌هقم توی فضا می‌پیچد و کاغذ را خیس و موج دار می‌کند. ____________ -یعنی چی که نمیشه؟ من مادرشم! خانم، دخترمه؛ میفهمی؟! برو کنار می‌خوام ببینمش! _چندبار بگممم خانم؟ شدنی نیست؛ برام مسئولیت داره! دختر شما مظنون اصلیِ پرونده‌اس! _به چه جرمی اون وقت‌؟ اصلا رئیست کجاست می‌خوام با خودش حرف بزنم‌؟ با سر و صدایی که به گوش می‌خورد، چشمانم را باز می‌کنم. به یک آن گوشم تیری می‌کشد و باعث می‌شود کبودی سرم به سوزش بیفتد! دستم را حصار پیشانی‌ام می‌کنم. _فقط یه لحظه می‌بینمش بعد میرم. با شنیدن دوباره‌ی صدا، چنگی به دلم می‌خورد! صدا آشنا بود! آشناتر از هر آشنایی! سریع خودم را بالا می‌کشم و بلند داد می‌زنم: -مامان‌، تویی؟! مامان! با بلوایی که به راه افتاده است، بعید می‌دانم حتی صدایم از در این اتاق، بیرون برود! دستم را روی زنگ بالای تخت فشار می‌دهم. انتظاری که تا آمدن پرستار می‌کشم، بی‌قراری‌ام را دو برابر می‌کند! به دقیقه نمی‌کشد که صدای زن دیگری در راهرو می‌پیچد: -خانم ساکت باشید لطفا! اینجا بیمارستانه! مریضا دارن استراحت می‌کنن. صدا نزدیک می‌شود و پشت بندش درِ اتاق باز می‌شود. خبری از پرستار چشم سبز نیست! با لبخندی محو می‌گوید: -شما زنگو فشار دادی؟ می‌خواهم سر تکان دهم که نگاهم به چهر‌ه‌ی مادرم می‌افتد . میان چارچوب در ایستاده و دست نگهبان سد راهش شده بود. -خانم پرستار! بهشون بگو بذارن مامانم بیاد تو! خواهش می‌کنم! فاصله‌‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کند و کنار تخت می‌ایستد. دستش را روی شلنگ سرم می‌کشد و چند تقه به مچ دستم ضربه می‌زند. -رگت باد کرده، همینقدر بسه! مچ دستش را می‌گیرم: -خواهش می‌کنم. نگاه بی‌اعتنایی به چشمان ملتمس و نگرانم می‌کند و به آرامی دستش را از حصار انگشتانم خارج می‌کند. - دست من نیست. می‌بینی که خودت! نگهبان گذاشتن. با دست مجروحم به میله‌ی تخت ضربه می‌زنم. _مگه من چه گناهی کردممم؟؟ -آروم باش چیکار می‌کنی!؟ -می‌خوام مامانمو ببینم. شما به چه حقی با من اینطوری رفتار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت3🎬 وقتی دلخوشی نداشته باشی، تمام دنیا هم که برایت باشد، سقف آسمان و دیوارهای بزرگ‌تر
🎬 انگار که داروی بی‌حسی به تنم تزریق شده باشد تمام بدنم لمس می‌شود. انگشتانم بی‌اختیار از هم باز می‌شوند و ساک از دستم رها می‌شود. زانو هایم می‌لرزند. بدنم مثل یک وزنه صد تنی روی پایم سنگینی می‌کند و فرود می‌آیم روی زمین. آرنجم به پایه گلدان کنار در می‌خورد و می‌افتد. صدایش می‌زنم؛ اما آواها توی گلویم می‌ماند و فقط هین دردناکی از دهانم بیرون می‌زند. خودم را روی زمین می‌کشم و به سمتش می‌خزم. اشک جلوی چشمانم پرده می‌اندازد. به او که می‌رسم روی زانو بلند می‌شوم. دسته‌ سیاه صندلی را می‌گیرم و به سختی صدایش می‌زنم: - مامان؟! سرش به سمتم می‌چرخد. کامل مقابلش قرار می‌گیرم. دست لرزانم را بالا می‌آورد. صورتش را در دست می‌گیرم. - مامان؟! اشکش دستم را خیس می‌کند. هق می‌زنم. قلبم الان است از سینه بیرون بزند. سر انگشتانش به صورتم می‌خورد. لبش را به دندان می‌گزد و اشک‌هایش سرعت می‌گیرند. - چی شدی مامان؟ این چیه؟ چرا... چشمش را می‌بندد. دستش را که هنوز روی گونه‌ام است، می‌گیرم و به لب‌هایم می‌چسبانم. - بمیرم... بمیرم... با احتیاط دست دور تنش می‌اندازم و فشارش می‌دهم. چقدر لاغر شده؛ توی این دو سال چه بر سر مادرم آمده؟ از او فاصله می‌گیرم. رویش را ندارم بپرسم چه شده، چه برسرش آمده. خاک بر سر من. مقصر این حالش منم. سر می‌گذارم روی زانویش و چشم می‌بندم. دست می‌کشد روی سرم. می‌دانستم نیامدنش دلیل دارد؛ اما این دلیل زیادی برایم سنگین بود. - خودم می‌گردم یه دکتر خوب تو هر جای کشور شده برات پیدا می‌کنم.. می‌برمت... نمی‌ذارم اینطوری بمونی. حتماً حتماً خوب می‌شی.. هر کار لازم باشه برات می‌کنم.. صدای ناآشنای دختری باعث می‌شود دل از دامان مادر بکَنم. - باید داروهاشون رو بدم آقا. بعدشم وقت خوابشونه. از مادر فاصله می‌گیرم و سر تکان می‌دهم. دسته‌های صندلی چرخدار را می‌گیرد و مادرم را به سمت اتاق می‌برد. قلبم میان دست‌هایی نامرئی از جنس ندامت مچاله می‌شود. کف دستم را به زمین فشار می‌دهم و روی پاهای لرزانم می‌ایستم. به طرف در ورودی برمی‌گردم. گلدان و پایه‌اش را سر جایش می‌گذارم. خدا را شکر که گلدان از جنس پلاستیک بود و آسیب ندید. چنگی به ساکم می‌زنم و به سمت اتاقم که گوشه خانه است می‌روم. نگاهی گذرا به گوشه کنار اتاق می‌اندازم. انگار هیچکس واردش نشده. همه چیز سر جای خودش است. در را پشت سرم می‌بندم. سرد است. چشم می‌چرخانم و بخاری خاموش را می‌بینم که دهان کجی می‌کند. حوصله روشن کردنش را ندارم. به سمت مخالف می‌چرخم. خودم را روی تخت می‌اندازم. چشم می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. بوی مواد شوینده ریه‌ام را پر می‌کند. یعنی کار مادر است؟ آخ مادرم...حالا پشیمانی چه سودی به حالم دارد؟ هیچ... واقعا هیچ... چه فکرها و قضاوت‌هایی که راجع به مادرم نکردم و حالا حسرتم این است، کاش تمام آن فکر و خیال‌ها واقعیت داشت و مادرم را اینطور نمی‌دیدم. بهرام راست می‌گفت. کاش تا ابد همان جا می‌ماندم. کاش همان‌جا مرده بودم. دمر می‌شوم و صورتم را توی بالش فرو می‌برم. هق هقم بلند می‌شود و اشک مثل یک سیل از چشمانم جاری می‌شود. مثل بچه‌ای که اسباب بازی محبوبش شکسته پا به زمین می‌کوبم و با مشت به تشک ضربه می‌زنم؛ یعنی پدر مرا می‌بخشد؟ با سرمای شدید اتاق چشم باز می‌کنم. می‌لرزم. نیم خیز می‌شوم و پتو را از زیر پایم بیرون می‌کشم. محکم دور خودم می‌پیچم. با همان پتو به سمت در می‌روم. با صدایی که از بیرون می‌آید، دستم روی دستگیره خشک می‌شود. تنم اینبار با شنیدن صدای او می‌لرزد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت3🎬 -" بهمون گفتن آوردن گوشی ممنوعه، جریانش چیه؟!" -"درست گفتن. آوردن گوشی مم
🎬 سلام نماز را دادیم و رفتیم توی اتوبوس. مقصد بعدی‌مان، حاجی آباد بود؛ در آن، امام‌زاده‌ای در جوار اَرگی فرو ریخته، بر نخل‌های خرمای پیارُم حکومت می‌کند. بعد از نیم ساعت چرت زدن، به حاجی آباد رسیدیم. پیاده شدم برای دستشویی. از جلوی امامزاده که رد می‌شدم، گفتم: "الان که اتوبوس باید راه بیفته، قسمت کن برگشتنی بیام زیارتت!" سوار اتوبوس که شدم، صالح پیاده شد و وقتی برگشت، شروع کردیم به حرف زدن. نمی‌دانم چه شد اما بحث‌مان رفت سمت ولایت و امامت. گفتم: "به نظرم مهم‌ترین اصل دین، ولایته و پشت سر امام بودن. اگه دقت کنی تمام کسایی که عاقبت به خیر نشدن، تنها مشکل‌شون امام نداشتنه. این که فکر می‌کردن دین بدون امام و ولی داریم!" صالح گفت: "دقیقا! مثل طلحه و زبیر که آخر داستان خود واقعی‌شونو نشون دادن!" - "البته زبیر... داستانش فرق داره. اون متحول شد و نجنگید اما..." - "اما یه احمقی ترورش کرد!" - "که اونم فکر می‌کرد کشتن زبیر کار درستیه ولی کارش از فیلتر ولایت رد نشده بود! اونم عاقبت به خیر نشد... کلا هر چیزی تو هر زمانی از فیلتر ولایت رد نشه، آخر و عاقبت نداره!" - "اصل و اساس امامت چیه؟!" - "به طور کلی و به قول شهید مطهری، برای امامت سه تا اصل مطرحه... لطف و عصمت و تنصیص!" صالح گفت: "لطف؟!" - "آره! لطف! یه شرکت میاد یه وسیله برقی می‌سازه و لطف میکنه دفترچه‌شم میفرسته که بشه از وسیله‌هه استفاده کرد! دقت کن چی میگم: لطف می‌کنه! مسئله امامت لطفیه؛ یعنی خدا اومده دین ساخته و فرستاده برا آدما؛ لطف کرده یه شخصی رو هم فرستاده تا بشه با اون فرد جزئیات دینو در آورد و ازش استفاده کرد! عصمت و تنصیص هم که مشخصه! کسی عصمت داره که گناه نکنه، سابقه اسلامو بدونه و خودش سابقه‌دار باشه، از اولین مومنین باشه، کلی فداکاری کرده باشه، دغدغه اسلام داشته باشه، تو جنگا فرار نکرده باشه، چه‌می‌دونم... تنصیص هم از نص میاد! یعنی این مسئله تو قرآن و صراحتا تو حرفای پیامبر اومده باشه!" - "با این حساب تنها مصداق جانشین پیامبر امان علیه. یعنی هیچ کس دیگه این ویژگی‌ها رو نداره!" - "دقیقا! اسلام دو تیکه شد؛ چون اهل سنت به این اصول توجه نکردن. وگرنه مسئله امامت روشنه!" صالح گفت: "وقتی یه آدم وجود داره که هم معصومه و هم منصوص، چه نیازی به آقای ایکس یا وای هست؟! اصلا اینجا سقیفه یا همون مردم چیکاره‌ن که تصمیم بگیرن!" - دقیقا! اما خب! مردم نفهمیدن باید چیکار کنن. امام واقعی هم بیست و پنج سال از جایگاه حقیقیش دور شد و چیزی نگفت؛ علتشم این بود که ولی جامعه موظفه مردمش رو رشد بده و سطح فکرشونو ببره بالا. با انتخاب خودشون. ولو اشتباه! واسه همین بعد بیست و پنج سال توپِ خلافت اومد سمت امام علی! تازه می‌خواست قبول نکنه اما متوجه شد مردم به اون آگاهی‌های لازم رسیدن... هر چند‌‌..." صالح، وسط حرفم پرید: "هر چند... همونا شدن خوارج!" - "اینام باز مشکل‌شون فیلتر ولایت بود... میدونی چرا من به خیلی از هیئت‌ها و هیئتی‌ها و مداحی‌ها حس خوبی ندارم؟!" - "چرا؟!" - "چون ولایت یعنی پیروی تام؛ یعنی التزام عملی حقیقی به هر دستوری که ولی جامعه میده. هزار و چهارصد سال پیش ولی جامعه گفت جنگ برای به دست آوردن وحدت؛ کسایی که نجنگیدنو ما الان لعنت می‌کنیم! تمام مشکل غاصبای حق اهل بیت و شمر و یزید و ابن سعدی که الان لعنت‌شون می‌کنیم، این بود که امام زمان‌شونو نشناختن یا اگه شناختن ولایت مداری نکردن. امروز ولی جامعه میگه وحدت و بچه هیئتی ما وحدت شکنی می‌کنه! دقیقا طبق همین قاعده، این هیئتی اگه زمان امام علی بود، تو لشکر خوارج بود! مشکل من با برائتی جماعت اینه! کسی که خودشو چسبونده به امام علی ولی نمی‌دونه اون موقع برای خود امام علی وحدت و حفظ جامعه اولویت بود!" صالح همانطور که به من گوش می‌داد، پرده آبی رنگ را کنار زد. صبح شده بود! تابلوی کنار جاده، چند کیلومتری بندر شهید رجایی را نشان می‌داد و از کنار تشکیلاتی شبیه به پالایشگاه‌های گاز عبور می‌کردیم؛ یا کارخانه‌‌هایی که در مرحله گودبرداری و پی‌ریزی‌ست. حرف‌هایمان اینبار ادامه نداشت؛ این‌بار، امر به معروف و نهی از منکر! که به خوبی توانستم بحث را تتمه‌ی امامت کنم. با سرعت، به لنگه رسیدیم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344