eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
در اتاق، کتابخانه، چوب لباسی، میز تحریر، خواهر در حال نارنگی خوردن. فاطمه چرا انقدر نارنگی شیرین دوست داره؟ بابا نارنگی باید ترش باشه. ترش! نسیم در حال وزش، اولتیماتوم های دو خواهر کوچک تر به هم دیگر، صدای قرچ قرچ خوردن سیب و نارنگی، قیژ قیژ دری که دوباره باید روغن کاری شود، صدای ماشین های خیابان... ★٭٭٭٭★ از شدت صدای سرعت ماشین‌ها، بالشت را محکم تر روی سرم فشار می دهم. واقعا این‌ها نصف شب با خود چه فکر می کنند که دور مارتون را هم می خواهند پشت سر بگذارند. چندثانیه اوضاع آرام می شود. دیگر خبری از ماشین ها نیست. درست وقتی می خواهد لبخند رضایت روی لبم بنشیند، در با ضربه شدیدی باز می شود. _هه هه هه فکر کردی می تونی منو بگیری؟ عمرا اگه بزارم. و بعد چنان دور اتاق می دوند، به جان ماشین‌ها‌ صد رحمت می گویم.نگاهم به کتابخانه و میز تحریر می افتد. کتاب«من دیگر ما» شدیدا به من چشمک می زند. حالا شاید خواهرشان باشم. اما خب قطعا خواهر بزرگتر هم تاثیرخودش را دارد دیگر. خوب می‌دانم در اصول سیاست خواهرداری هم، من الان نباید داد و بیداد کنم. بگویم: بسه دیگه ساعت دوازده نصفه شب شما جغدین! ملت خواب تشریف دارن. بلکه باید روشی دقیقا برعکس این را به نمایش بگذارم. با صدایی آرام می گویم: _بچه‌ها یه لحظه بیاید. یه دقیقه اینجا بشینید می خوام یه چیزی براتون بگم. فاطمه که نارنگی به دست خیره خیره نگاهم می کند، قری ریز به گردنش می دهد. _چی شده آبجی؟ و نرگس پنج ساله با آن بهت کودکانه‌اش متعجب نگاهم می کند. خدایا من از کِی برای اینها انقدر آدم فضایی شده‌ام؟ _چیزی‌نشده عزیزم. بشین برات میگم. خودم هم بلند شدم و از آشپزخانه قاشقی برداشتم. کنار چوب لباسی ایستاده فلزی، قاشق را نگهداشتم. _بچه‌ها یه لحظه این رو ببینید. الان من با قاشق بهش بزنم، از نظرتون صداش خوبه یا نه... بعد هم چندبار محکم به چوب لباسی زدم. فاطمه دیگر قرچ قرچ نارنگی خوردنش تمام شد و محکم با دست‌هایش گوش هایش را گرفت. _اخ زهرا این چه صدای مزخرفیه؟ خب معلومه صداش بده.اه اه‌‌‌... و نرگس که دماغش را بالا داد و لبش را کج کرده. _آجی این خیلی بده. دیگه نزن. لبخندی زدم و محکم بالا و پایین پریدم. مرتب پابه زمین کوبیدم. صدای بدی بود و همانجا در دلم طلب حلالیت می کردم از همسایه پایینی. بالاخره باید یک دقیقه هم که شده، آموزش لازم را می دادم. _دیدید حالا؟ الان هم صدای اون قاشق گوشتون رو اذیت کرد، هم پا کوبیدن من یه جوری شد که احساس کنید خونه داره می لرزه. هر جفتش آزار دهنده است. حالا اگه یکی مرتب بالای خونمون این کار رو بکنه، شما اذیت نمی‌شید؟ یا وقتی می خواید بخوابید، انقدر سروصدا کنه،صداش براتون بشه شبیه اون قاشق‌. پس بیاید قول بدید دیگه تو ساعت استراحت، سروصدا نکنید باشه؟ نرگس با همان دستان کوچکش حالت قول دادن را گرفت. _آبجی من قول میدم. فاطمه هم چون کلا کمی ذاتا اخلاق و رفتارش با دخترها متفاوت بود، دستش را دراز کرد. _دختره و حرفش! خیالت تخت آبجی. فقط الان دیگه حرفات تموم شد بریم بخوابیم. از شنیدن جمله آخرش رسما وا رفتم. اما خب امید زیادی‌به جمله اولش داشتم. به هر حال می دانستم سر قولش می ماند. بچه خوش قولی بود. خنده‌ام گرفت. چشمکی هم به تایید حرفش، حواله صورت تپلش کردم...