مهاجر
هاجر نشسته بود بالای سر خلیل. با گوشهی روسری، خاک و خون را از گونهی او پاک میکرد. خلیلی که همیشه پر از زندگی بود، الان آرام خوابیده بود. صورتش شده بود به رنگ مهتاب.
هاجر میخواست گریه کند. نمیتوانست. بغض مثل گوله سیم خاردار مانده بود تو گلویش. سیم خاردارهایی که یک عمر، اردوگاه آنها را از بقیهی فلسطین جدا کرده بود. هاجر داشت جان میداد. جانش دیگر نفس نمیکشید.
ریحانا، خواهر خلیل، سر مادر را گذاشته بود روی دامن، بر سر و صورتش میکوفت و مویه میکرد. مادرش اما، از حال رفته بود. یقهاش پاره بود تا روی سینه. رد چنگی، خونآلود، دوطرف صورت از کنار چشم تا زیر لب دیده میشد.
هاجر خیره شده بود به مژههای بلند خلیل. رنگش پریده بود. خون از سینه نفوذ کرده بود به بافت سفید پیراهن. مثل گل سرخی در برف.
با هم رفته بودند شهر الخلیل ماه عسل. بعد از زیارت مرقد حضرت ابراهیم نبیالله، خلیل رفت آبمیوه بگیرد.
هوا گرم و شرجی بود. چند دقیقه بعد برگشت درحالی یک یک دست را پشت سر پنهان کرده بود. نزدیک هاجر که رسید نیمخیز نشست. یک زانو را گذاشت روی زمین. زانوی دیگر را عمود بر آن. با دو دست شاخه گلی قرمز را گرفت طرفش:« تقدیم با عشق به بهترین همسر دنیا.»
چشمهای هاجر برق زد. دست گذاشت جلوی دهان. جیغ خفهای کشید. گوشهی چشمهایش چین خورد. لبهایش به بالا کش آمد.
گل را از دست خلیل گرفت. بو کرد. ذوقش کور شد:« اِ... خلیل! اینکه مصنوعیه.»
خلیل بلند شد. گرد و خاک شلوار را تکاند. به آنطرف خیابان اشاره کرد:« آب میوهفروشی بسته بود. اون مغازه گلفروشی رو میبینی؟
اینقدر این رز قشنگ بود که اولش نفهمیدم طبیعی نیست. عوضش از عطر خودم بهش میزنم، هر وقت بو کنی یادم بیفتی.»
هاجر دست کشید به گلبرگهای مخملی سرخ. لبخند زد:« زنده باشی عزیزم! چه یادگاری قشنگی! خوبیش اینه که تا ابد تازهست. مثل عشقمون.»
خلیل دست هاجر را گرفت. بوسید:« این اولشه قلبم. من عاشق بچهم. اگر مادر بشی قول میدهم هزار هزارتا، گل به پات بریزم.»
صبح تو اردوگاه النصیرات، خبر پیچید که ماشینهای کمک رسانی سازمان ملل از بندر تازهساخت غزه میآیند. خلیل با بقیه رفت تا بستهی غذایی سهم او و خانواده شود.
وقتی آوارگان دور ماشینها با آرم یونیسف، جمع شدند، سربازان اسرائیلی از آن تو آمدند بیرون و جمعیت را به رگبار بستند. پشت سرشان هم توپخانه و هواپیما شروع کردند بمباران جمعیت. مردم مثل دانههای باران میریختند رو زمین.
جهنم بود. دود و آتش و غبار به آسمان میرفت. صدای هولناک انفجار از همه طرف میآمد. بوی خون و باروت و خاک، تو هوا پیچیده بود.
هاجر چندبار پلک زد. خیره شد به خونی که ریخته بود کنار جسد خلیل. زبانش بند آمده بود. اختاپوس سیاه بیکسی، بازوهای چسبناکش را پیچیده بود بیخ گلویش و نمیگذاشت نفس بکشد. دوست داشت همانجا بمیرد. ریحانا هنوز شیون میکرد.
به زحمت بلند شد. رفت تو چادر. شاخهی گل را برداشت. عمیق بوکشید. آورد گذاشت روی گل سینهی خلیل. بغضش شکست. صدا به گریه بلند کرد:« داری پدر میشی خلیل.»
#نارون
#خاتمی
.
بى نشـانى رفتى و دلتنگ
ماندم چــاره چيسـت؟!
نامهها را مىنويسم،
بايـگانى مىكنم...
.
فاطمیه که میشود زیاد به امیرالمومنین علیه السلام سلام بدهید
این روزها کسی جواب سلام علی را نمیدهد💔🥀
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#کپی
[In reply to جوانه🌱]
میخهم حکایت عجیبی دارد.
گاه بدست ولی خدا، کشتی را میشکافد و مانع تصرفش بدست ستمکاران میشود.
و گاه با ضرب شقیترین امت، پهلوی مادر کشتی نجات را میشکافد و او و فرزندش را شهید میکند.
#نارون
ابلیس گفت:« من برترم چون مرا از آتش آفریدی.»
خداوند متعال فرمود:« از درگاه ما دور شو. تو رانده شدهای.»
و ابلیس آتش شد و به درب خانه افتاد تا انتقام این لحظه را از عزیزهی خدا بگیرد.
#نارون
خداوند متعال فرمود:« همهی دربها را به مسجد ببندید؛ جز درب خانهی فاطمه.»
شقیترین امت درب را با آتش گشود.
#نارون
تاریخ برای عظمت مردی سر خم خواهد کرد که یک تنه درب قلعه خیبر را کند؛
اما
برای مصالح یک امت، ماند تا همسر باردارش جلوی درب شعلهور، از حقش دفاع کند.
#نارون
ماندهام حیران که آن لحظه که میخ سوزان در پهلوی فاطمه فرو رفت؛ چرا آفرینش، کان لم یَکن نشد؟
#نارون
دکتر خاتمی, [۰۲.۱۲.۲۴ ۱۸:۰۶]
درب خانه فاطمه را سوزاندند.
دودی که از آن بلند شد،
چرخید و چرخید...
در پس قرنها و زمانها...
روزی از میان ماشین سوختهای در فرودگاه بغداد...
و روزی از میان آوارهای هشتاد تن بمب در ضاحیهی بیروت، دوباره به آسمان رفت.
#نارون
سَڔآݕ.مٻم✍🏻, [۰۲.۱۲.۲۴ ۲۰:۴۳]
این همه محکم به در نکوب!
فرشتگان در این خانه در زدند...
Z.M🌱, [۰۳.۱۲.۲۴ ۱۳:۳۱]
بیتو حیرانم...
مثل طفلی که در شلوغیهای شهر
مادرش را گم کرده...
#زینبمومنیچمبتانی
#حضرتمادر
سلسه سادات میتوانست بر سه اساس باشد اگر محسن شهید نشده بود.
#نارون
محسن شهیدی که شهادت را پیش از ورود به این دنیا هدیه گرفت.
#نارون
محسن شهید شد تا تنهایی علی و مظلومیت فاطمه در تاریخ گم نشود.
#نارون
کوچکترین شفیع شیعه، محسن شهید است.
#نارون
دکتر خاتمی, [۰۳.۱۲.۲۴ ۲۳:۵۰]
سه برادر شهید شدند. یکی به مسمار، یکی به سم و یکی به سیف
محسن، حسن، حسین
چون شهادت شرف شفیعان امت است.
#نارون
محسن شش ماهه شهید شد.
علی اصغر، شش ماهه
رقیه، سه ساله و قاسم در نوجوانی....
شهادت میراث این خاندان است.
#نارون
سلام بر مادری که پسرانش یا شهید بدنیا میآیند یا شهید خواهند شد.
#نارون
تاریخ هیچگاه درک نخواهد کرد که مولا علی علیه السلام، چه دردی را تحمل کرد وقتی زهرایش، خبر شهادت محسن را به او داد.
#نارون
پروردگار متعال به مسیح در کودکی مقام نبوت را داد و به محسن پیش از تولد مقام شهادت.
#نارون
اگر آن ملعون درب سوخته را بر تن محبوبهی الهی نکوبیده بود؛ تاریخ، روایتگر شجاعت سادات محسنی میشد، آنچنانکه شیعه مدیون جنگاوری سادات حسنی و حسینی است.
روزگار تا ابد در این حسرت خواهد سوخت.
#نارون
خدایا
گم شدهام در هیاهوی دنیا.
ترسیده.
لرزان.
بیپناه.
دلم مادر را میخواهد که بیاید و دست نوازش بر سرم بکشد و بگوید نترس فرزندم....
من همینجا هستم....
افسوس که وقتی چنگ به چادرش بزنم از ترس ظلمات پیش رو، درد میپیچد در پهلوی زخمی و صورتش جمع میشود از رنج.
#نارون
.
مادرجان
ما یتیم و مسکین و اسیریم.
به تو پناه آوردهایم.
میشود دستمان را بگیری و به ما صدقه بدهید؟
#نارون
خدایا!
ای کاش! بین ما و مادر قرون و اعصار فاصله نبود.
هر چند که اگر در کوچه بنیهاشم بودیم؛ وقتی آتش آوردند و درب خانهای را که جبرئیل برای ورود اجازه میگرفتند را سوزاندند، حتما از غصه دق میکردیم.
#نارون
قهقههی شیطان
توی کوچه بنیهاشم، شیطانها قهقهه میزدند. دود و سیاهی بود که به آسمان میرفت. ابلیس مثل اژدها ایستاده بود روبروی در و با هر خندهی جهمنمی، شعله را فروزان تر میکرد. آمده بود تا انتقام تحقیر ازل را از نورچشمی خدا بگیرد.
پشت سرش چهل مردِ وحشیِ شمشیر بدست؛ که افسارشان را شیطان میکشید، همهمه میکردند. آتش کینهای که از قلبهای کدر آنها بیرون میزد، تصویر شعلههای فروزان را که در مردمک چشمهاشان منعکس میشد، واقعیتر مینمود.
بزرگشان عربده زد:« بگو علی بیاید و الا خانه را با اهلش آتش میزنم.»
پشت در لطیفه خدا، دست بر شکم نهاده بود، با رنگ و روی پریده و قلب لرزان. درد پیچید در دلش.
نعره از پشت در با صدای گرگر آتش قاطی شد:« ما علی را میخواهیم!»
فاطمه با آن صدای بهشتی نالید:« شما را با علی چکار؟»
لطافت صوتش، در همهمهی شیاطین گم شد.
احتمالا جبرئیل ایستاده بود کنار دیوار. سرهای حسن و حسین و زینب را گرفته بود روی سینه. دست میکشید روی سر آنها. تا خداوند متعال آرامش را هدیه کند به قلبهای ترسیده و لرزانشان.
و گرنه با این هراسی که آن وحشیها، هول میدادند توی هوا، آنها هم مثل محسن قالب تهی میکردند.
#شهادتمادرمانتسلیت
#نارون