نگاهم به ظرف های نشُستهی داخل سینک است و گوشم به جِلِز و وِلِز محتویات قابلمهیِ روی اجاق، به سرعت به سمت اجاق می روم. پیازها، ملتمس، خیره ام می شوند.
در عمق نگاهشان، حرف دل شان را می خوانم.
از سوختن و جِزغاله شدن هراسانند...
سبزیها، مغرورانه تفت می خورند و عطرشان را پراکنده میکنند.
همهمه، بالا گرفته، لوبیا ها بر سر ضرب عدد چهار ،درگیرند. عدسی که بین لشگر لوبیا، جامانده بالا می پرد و می گوید: من (د) تنها هستم، در همه جا نشستم.
با ملاقه، مواد را هم می زنم.
صدای استاد غروی، در گوشم طنین می اندازد. معاصر بخوانید، معاصر بخوانید، معاصر بنویسید، معاصر بمانید، معاصر بمیرید.
نمی دانم چه اصراری دارد، قورمه سبزی را کنار بگذاریم، لازانیا را حلوا حلوا کنیم؟
آن هم با آن پنیرِ بی پدر و مادرش.
باز هم پنیر تمام شده و فراموش کردم به لیست خرید، اضافه کنم!
صدای محجوبانه ی کره، از یخچال می آید؛ غصه نخور، پنیر فسفر سوز است، خودم کلسترولی برایت بسازم که کیف کنی!
آه و ناله ی پیازی بلند می شود. اَه، چرا زودتر ندا نداد؟
همه ی وجودش سوخته. راستی، چرا همه ی سوختن ها به ساختن ختم میشود اِلا پیازداغ؟
لیمو ها، رو ترش میکنند و با غرغر می گویند: خوابمان، گرفته! نوبتمان نرسید؟
با یک حرکت، همه ی مواد را روانهی دیگ می کنم.
همسرم، سبزی تفت داده را بیشتر میپسندد. باید لینک پادشاه وارونه را به او بدهم، شاید تجدید نظر کند.
ذهنم، پر از خالی شده. ایدهها کاسهی سرم را رها کردند و از در و دیوار خانه بالا میروند!
چندتایشان، روی یخچال نشستند و پایشان را تکان میدهند.
ظرف ماست که کج شد، دو سه تا ایده، با سر و صورت ماستی، بیرون ریختند. لبخند بر لبانم خشکید، آن لحظه که بچه ایده ای از پنجره ی تراس به بیرون پرت شد.
باید فکری به حال خودم بکنم. سوتک دیگ را می چرخانم. شعله را کم می کنم. هود را روشن می کنم. چند روزیست، خرطومیاش، پوسیده و از سقف آویزان است.
اما تلقین، کار خودش را می کند. هنوز هم که کلید هود را میزنی، عجیب، بوی غذا را از داخل خانه به داخل خانه می برد.
بوی سوختگی، همه جا را می گیرد.
به سرعت به سمت هال می روم.
احد، یقه ی لباس سوخته را گرفته و برای فردا شب ایده طلب میکند.
بعید می دانم، خط اتو، دیگر آن خط اتوی سابق، شود...
#تمرین_نوشتن
#وهب
#سیال
#990924
از دور که می آید سمتت کاملا معلوم است تو را نشانه گرفته.شکلش شبیه صندلی اداریست، از همان هایی که روکش مشکی چرم دارند و قسمت تکیه گاهشان بلند و با کلاس است.اصلا این موجود اخلاق تندی دارد. مطمئنم اگر در شمایل آدمیزاد بود حتما از آن اخموهایی بود که نمی شد چهار کلمه با او حرف زد.عصبانی بودنش یک طرف ماجراست. سرعتش را کجای دلم جای دهم. کافیست الکی گمان کند که با او دعوا داری. شبیه به همین لات و لوت هایی که از کنارشان رد می شوی، دنبال بهانه ای برای جر و بحث هستند، رهایت نمی کند.از بچگی مورچه سواری صدایشان می کردیم. شاید برای همین نامگذاری بود که با آدم کنار نمی آمدند. چند باری قصد اهلی کردنشان را داشتم. اما دریغ از یک نوک سوزن عاطفه.ذاتشان انگار تلخ بود. ما بچه ها که شور به لانه شان می انداختیم و پای گریز داشتیم. وای به حال آنهایی که بی خبر وسط معرکه جا می ماندند.از دور صحنه ای تماشایی بود . طرف با آن هیکل بزرگش ریتم وار پاهایش را از زمین جدا می کرد و استغفرالله یک دور کامل حرکات موزون را هماهنگ و رایگان اجرا می کرد.آن قدر شدید گاز می گرفت که در خاطرات آدم ثبت می شد.بزرگترها می گفتند: در قدیم از نیش چنگک مانند این مورچه به جای بخیه استفاده می شده. یعنی مورچه را ترغیب به گاز گرفتن دو طرف زخم می کردند و چندشتان نشود،سرش را جدا می کردند.این نیش حکم نخ بخیه را داشته.حالا معلوم نیست کسی که ده پانزده تا بخیه لازم داشته روشش چه بوده.احتمالا نخ بخیه هم برای پیشگیری از انقراض نسل همین مورچه ها باب شده.فقط حکمت انتخاب اسمش را نمی دانم، هر چه بوده ما که تا به حال از این مورچه، سواری نگرفتیم...
#991216
#وهب
#مورچه_سواری
#خوشه_انار
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344