#باغنار
#پارت16
پس از رفتن بانو احد، بانو ایرجی پوفی کشید و گفت:
_اینم از آش چهلم که کنسل شد.
سپس نگاهی به بانو نورا که همچنان مشغول خواندن پارت جدید غارغار بود انداخت و گفت:
_نورا جان، مگه شما مسئول مواظبت از شبنمی نبودی؟
بانو نورا که سخت مشغول خواندن بود، دستش را به نشانهی سکوت تکان داد و گفت:
_هیس! دارم به نقطهی اوج داستان میرسم.
بانو ایرجی چشمانش را بست و از روی کلافگی دستی به صورتش کشید که بانو احد نفسزنان برگشت و گفت:
_مثلاً بارداره، ولی مثل یوزپلنگ میدوئه.
بانو ایرجی گفت:
_نگرفتیش؟
بانو احد سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت:
_دیگه آش فایده نداره؛ باید شام رو بِکِشیم. البته شما بیا برو به شبنمی یه قمقمه عرق نعنا بده بخوره. چون با این همه حبوباتی که خورده، منفجر شدن باغ انار دور از دسترس نیست.
بانو ایرجی چشمی گفت و قمقمهی عرق نعنا را از یخچال برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. بانو احد نیز مشغول کشیدن باقالی پلو با ماهیچه شد.
پس از افطار، بانوان مشغول پخش کردن شام بین مهمانان شدند. بانو اسکوئیان که در نقد لباس و نحوهی پوشش متخصص شده بود، در نقد چگونگی بهتر غذا خوردن و بهتر نشستن هم با تجربه شده بود. به خاطر همین به یکی از مهمانان که لاغر اندام بود گفت:
_سلام و عرض ادب. اجازه دارم چندتا نکته در رابطه با غذا خوردنتون بگم؟
مهمان لاغر اندام اجازه داد که بانو اسکوئیان گفت:
_اشتهای خوبی دارید، احسنت. ولی برای شما که لاغر هستید، سالاد قبل غذا سفارش نمیشه. شما باید یا وسط غذا یا بعد از غذا سالاد میل کنید. متوجه شدید؟
مهمان لاغر اندام سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_لاغریتون مانا انشاءالله.
یا به یک مهمان دیگر که قوز کرده بود گفت:
_شما هم بهتره صاف بشینید. چون این حالت واسه ستون فقراتتون ضرر داره و به مرور زمان قوز در میارید. متوجه شدید؟
مهمان قوز کرده "بلهای" گفت که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_ستون فقراتتون پایدار انشاءالله.
بانو طَهورا، یکی از اعضای باغ انار نیز روی صندلی نشسته بود و به پاندای خانگیاش غذا میداد و میگفت:
_بیا عشقم. بخور که جون بگیری.
و بانو طَهورا بعد از خوردن هر قاشق غذا توسط پاندایش، لبخند ملیحی میزد و میگفت:
_طَهورا قربونت بره نفسم.
بانو اسکوئیان که این صحنه را دید، خطاب به بانو طَهورا گفت:
_عزیزم باغ انار که جای پاندا نیست. میذاشتی خونتون میموند دیگه.
بانو طَهورا با خونسردی جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم بذارمش خونه؛ ولی خودش اصرار کرد که بیاد. تازه میگفت استاد توِ، استادِ منم هست. پس باید توی چهلمش شرکت کنم.
بانو اسکوئیان شانههایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
علی پارسائیان نیز که گارسون باغ انار بود، پیشبند زرشکیای به کمرش بسته بود و با یک سینی روی دستش که روی آن نوشیدنیهای مختلف بود، نزدیک میزهای مهمانان میشد و میگفت:
_آب زرشک بدم، آب انار بدم، آب نور بدم، کدوم رو بدم؟
برخی از مهمانان شکم باره هم میگفتند:
_همش رو بده.
مراسم صرف شام به خوبی داشت پیش میرفت. ناربانو پر از جمعیت شده بود و جای سوزن انداختن نبود. به خاطر همین بانو احد از سر میز بلند شد و به سمت بانو رجایی رفت و گفت:
_رجایی جان، به ریحانه و سرباز فاطمی بگو دیگه مهمون راه ندن. چون دیگه جایی برای نشستن نداریم.
بانو رجایی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و بیسیم جیبیاش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
_از رجایی به ریحانه، از رجایی به ریحانه.
_رجایی به گوشم.
_ریحانه دیگه مهمون راه ندید. اینجا دیگه جای نفس کشیدن هم نداره.
_شنیدم، تمام.
مراسم صرف شام داشت به اتمام میرسید که صدای احف از بلندگوهای باغ به گوش رسید:
_قابل توجه مهمانان عزیز. ما اینجا چندتا کتاب داریم که نویسندههاشون از اعضای باغ انار هستن و من مسئول معرفی این کتابا به شماها هستم. اولین کتاب از بانو فرجام پوره که اسمش "فرشتهی کویر" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که واقعاً آدم خوب و فرشتهای هستن و در ضمن از شیاطین بیزارن. این کتاب رو علاوه بر کویر، میشه در دشت و جنگل و دریا هم خوند. کتاب بعدی از خانوم ایرجیه که اسمش "آوارگی در پاریس" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که قبلاً آواره بودن، الان آواره هستن و در آینده نیز آواره خواهند شد. در ضمن فقط مختص شهر پاریس نیست و آوارگان همهی شهرا میتونن اون رو بخونن. کتاب بعدی از خانوم پاشاپوره که اسمش "بی تو پریشانم" هست. این کتاب اصولاً به افرادی که جسم و روحشون پریشونه توصیه میشه. البته با تو یا بی تو بودنش مهم نیست و همهی افراد اعم از مجرد و متاهل، میتونن اون رو بخونن.
بعد از معرفی کتابها توسط احف، بعضی از مهمانان بعد از خوردن شامشان، به غرفهی کتاب باغ انار میرفتند و کتابهای موردنظرشان را با تخفیف یک درصد میخریدند...
#پایان_پارت16
#اَشَد
#14000201
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت16
پس از رفتن بانو احد، بانو ایرجی پوفی کشید و گفت:
_اینم از آش چهلم که کنسل شد.
سپس نگاهی به بانو نورا که همچنان مشغول خواندن پارت جدید غارغار بود انداخت و گفت:
_نورا جان، مگه شما مسئول مواظبت از شبنمی نبودی؟
بانو نورا که سخت مشغول خواندن بود، دستش را به نشانهی سکوت تکان داد و گفت:
_هیس! دارم به نقطهی اوج داستان میرسم.
بانو ایرجی چشمانش را بست و از روی کلافگی دستی به صورتش کشید که بانو احد نفسزنان برگشت و گفت:
_مثلاً بارداره، ولی مثل یوزپلنگ میدوئه.
بانو ایرجی گفت:
_نگرفتیش؟
بانو احد سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت:
_دیگه آش فایده نداره؛ باید شام رو بِکِشیم. البته شما بیا برو به شبنمی یه قمقمه عرق نعنا بده بخوره. چون با این همه حبوباتی که خورده، منفجر شدن باغ انار دور از دسترس نیست.
بانو ایرجی چشمی گفت و قمقمهی عرق نعنا را از یخچال برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. بانو احد نیز مشغول کشیدن باقالی پلو با ماهیچه شد.
پس از افطار، بانوان مشغول پخش کردن شام بین مهمانان شدند. بانو اسکوئیان که در نقد لباس و نحوهی پوشش متخصص شده بود، در نقد چگونگی بهتر غذا خوردن و بهتر نشستن هم با تجربه شده بود. به خاطر همین به یکی از مهمانان که لاغر اندام بود گفت:
_سلام و عرض ادب. اجازه دارم چندتا نکته در رابطه با غذا خوردنتون بگم؟
مهمان لاغر اندام اجازه داد که بانو اسکوئیان گفت:
_اشتهای خوبی دارید، احسنت. ولی برای شما که لاغر هستید، سالاد قبل غذا سفارش نمیشه. شما باید یا وسط غذا یا بعد از غذا سالاد میل کنید. متوجه شدید؟
مهمان لاغر اندام سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_لاغریتون مانا انشاءالله.
یا به یک مهمان دیگر که قوز کرده بود گفت:
_شما هم بهتره صاف بشینید. چون این حالت واسه ستون فقراتتون ضرر داره و به مرور زمان قوز در میارید. متوجه شدید؟
مهمان قوز کرده "بلهای" گفت که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_ستون فقراتتون پایدار انشاءالله.
بانو طَهورا، یکی از اعضای باغ انار نیز روی صندلی نشسته بود و به پاندای خانگیاش غذا میداد و میگفت:
_بیا عشقم. بخور که جون بگیری.
و بانو طَهورا بعد از خوردن هر قاشق غذا توسط پاندایش، لبخند ملیحی میزد و میگفت:
_طَهورا قربونت بره نفسم.
بانو اسکوئیان که این صحنه را دید، خطاب به بانو طَهورا گفت:
_عزیزم باغ انار که جای پاندا نیست. میذاشتی خونتون میموند دیگه.
بانو طَهورا با خونسردی جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم بذارمش خونه؛ ولی خودش اصرار کرد که بیاد. تازه میگفت استاد توِ، استادِ منم هست. پس باید توی چهلمش شرکت کنم.
بانو اسکوئیان شانههایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
علی پارسائیان نیز که گارسون باغ انار بود، پیشبند زرشکیای به کمرش بسته بود و با یک سینی روی دستش که روی آن نوشیدنیهای مختلف بود، نزدیک میزهای مهمانان میشد و میگفت:
_آب زرشک بدم، آب انار بدم، آب نور بدم، کدوم رو بدم؟
برخی از مهمانان شکم باره هم میگفتند:
_همش رو بده.
مراسم صرف شام به خوبی داشت پیش میرفت. ناربانو پر از جمعیت شده بود و جای سوزن انداختن نبود. به خاطر همین بانو احد از سر میز بلند شد و به سمت بانو رجایی رفت و گفت:
_رجایی جان، به ریحانه و سرباز فاطمی بگو دیگه مهمون راه ندن. چون دیگه جایی برای نشستن نداریم.
بانو رجایی سرش را به نشانهی تایید تکان داد و بیسیم جیبیاش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
_از رجایی به ریحانه، از رجایی به ریحانه.
_رجایی به گوشم.
_ریحانه دیگه مهمون راه ندید. اینجا دیگه جای نفس کشیدن هم نداره.
_شنیدم، تمام.
مراسم صرف شام داشت به اتمام میرسید که صدای احف از بلندگوهای باغ به گوش رسید:
_قابل توجه مهمانان عزیز. ما اینجا چندتا کتاب داریم که نویسندههاشون از اعضای باغ انار هستن و من مسئول معرفی این کتابا به شماها هستم. اولین کتاب از بانو فرجام پوره که اسمش "فرشتهی کویر" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که واقعاً آدم خوب و فرشتهای هستن و در ضمن از شیاطین بیزارن. این کتاب رو علاوه بر کویر، میشه در دشت و جنگل و دریا هم خوند. کتاب بعدی از خانوم ایرجیه که اسمش "آوارگی در پاریس" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که قبلاً آواره بودن، الان آواره هستن و در آینده نیز آواره خواهند شد. در ضمن فقط مختص شهر پاریس نیست و آوارگان همهی شهرا میتونن اون رو بخونن. کتاب بعدی از خانوم پاشاپوره که اسمش "بی تو پریشانم" هست. این کتاب اصولاً به افرادی که جسم و روحشون پریشونه توصیه میشه. البته با تو یا بی تو بودنش مهم نیست و همهی افراد اعم از مجرد و متاهل، میتونن اون رو بخونن.
بعد از معرفی کتابها توسط احف، بعضی از مهمانان بعد از خوردن شامشان، به غرفهی کتاب باغ انار میرفتند و کتابهای موردنظرشان را با تخفیف یک درصد میخریدند...
#پایان_پارت16
#اَشَد
#14000201
#باغنار2🎊
#پارت16🎬
اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش میکردند و اینقدر یکدیگر را هل دادند که به قفسهی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره میکرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر میخورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه آبلیمو را از دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت:
_حقته! وقتی توی قضیهی خواهر برادری ما دخالت میکنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره!
_بگید اون خانوم رو بیارن داخل!
درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دستبند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود!
_بفرمایید بشینید.
دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلیها و کنار بانو شبنم نشست.
_همین ایشون اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم، جوجه شدم! ای وای سرم...!
مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله میکرد، روبهروی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبهروی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیکهای کف اتاق زل زده بود.
_آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟!
علی املتی سرش را بلند کرد.
_ایشون حرف زیاد میزنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟!
بانو شبنم که به کلهی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد.
_والا جناب سروان، من داشتم به بچههام خوراکی میدادم، دیر به صحنهی جرم رسیدم؛ ولی این رو میدونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید!
_هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم!
این را مرد گفت که علی املتی جواب داد:
_هوی! درست صحبت کن بیسواد!
_مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار میخوای بکنی؟!
جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید.
_بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه!
سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. میدانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغگویی و نشر اکاذیب، به دردسر میاندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید.
_مَ...من فقط نظارهگر حادثه بودم. مَ...من بلند بلند داد میزدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمیکردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین!
بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت.
_من که میدونم همهی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین!
مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت:
_بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو میفرستیم دادسرا و تا اونموقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد میشید!
مرد که شکستگی سرش اذیتش میکرد، با همان حال لبخند مضحکی زد.
_رضایت بیرضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره!
سپس به چشمهای علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینهآمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت:
_قاسمی؟!
سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند.
_بله قربان؟!
_ایشون رو ببرید بازداشتگاه.
و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد.
_اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...!
با باز شدن در، صدای آواز قطع و همهی چشمها به این سمت خیره شد.
_آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل!
علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانیهایی که از همه سن بودند و جرمهایشان هم مختلف بود. کیف قاپی، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پروندهشان، به دادسرا فرستاده میشدند...!
#پایان_پارت16✅
📆 #14020116
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت16🎬
اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش میکردند و اینقدر یکدیگر را هل دادند که به قفسهی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره میکرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر میخورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه آبلیمو را از دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت:
_حقته! وقتی توی قضیهی خواهر برادری ما دخالت میکنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره!
_بگید اون خانوم رو بیارن داخل!
درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دستبند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود!
_بفرمایید بشینید.
دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلیها و کنار بانو شبنم نشست.
_همین خانومه اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم، جوجه شدم! ای وای سرم...!
مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله میکرد، روبهروی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبهروی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیکهای کف اتاق زل زده بود.
_آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟!
علی املتی سرش را بلند کرد.
_ایشون حرف زیاد میزنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟!
بانو شبنم که به کلهی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد.
_والا جناب سروان، من داشتم به بچههام خوراکی میدادم، دیر به صحنهی جرم رسیدم؛ ولی این رو میدونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید!
_هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم!
این را مرد گفت که علی املتی جواب داد:
_هوی! درست صحبت کن بیسواد!
_مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار میخوای بکنی؟!
جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید.
_بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه!
سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. میدانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغگویی و نشر اکاذیب، به دردسر میاندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید.
_مَ...من فقط نظارهگر حادثه بودم. مَ...من بلند بلند داد میزدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمیکردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین!
بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت.
_من که میدونم همهی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین!
مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت:
_بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو میفرستیم دادسرا و تا اونموقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد میشید!
مرد که شکستگی سرش اذیتش میکرد، با همان حال لبخند مضحکی زد.
_رضایت بیرضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره!
سپس به چشمهای علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینهآمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت:
_قاسمی؟!
سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند.
_بله قربان؟!
_ایشون رو ببرید بازداشتگاه.
و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد.
_اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...!
با باز شدن در، صدای آواز قطع و همهی چشمها به این سمت خیره شد.
_آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل!
علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانیهایی که از همه سن بودند و جرمهایشان هم مختلف بود. کیف قاپی، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پروندهشان، به دادسرا فرستاده میشدند...!
#پایان_پارت16✅
📆 #14021229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344