#روزانه_نویسی۶
از خادمی که با مقنعه سبز رنگ ، دم ورودی مدرسه خیرات خان ایستاده بود نایلونی برای کفش هایم گرفتم.
به خاطر پیادهروی ماهیچه های پشت پایم گرفته بود. به سختی خم شدم و کفش هایم را داخل نایلون پلاستیکی گذاشتم.
پایم که به اولین فرش داخل مدرسه رسید ، از شدت داغی فرش های قرمز رنگ ،پایم را چند لحظه بالا گرفتم.
سریع با چشمانم دنبال جای خالی در بین حجره ها گشتم و پس از دیدن اولین حجره خالی به سمتش دویدم.
سریع نشستم و پاهایم را بالا گرفتم تا با فرش ها برخورد نکند.
بازدمم رو بیرون فرستادم و با خیال راحت کیفم و نایلون کفش را کنارم گذاشتم.
با احساس مایع لزجی روی دستم سریع ایستادم و دستم را به جلو پرت کردم تا آن مایع چندش پاک شود.
نگاهم که به سر آستین چادرم افتاد متوجه شدم ، کبوتران حرم امام رضا (ع) مرا مورد عنایت قرار داده اند.
با نفرت به دستم نگاه کردم و سرم را بالا گرفتم تا این پرنده با محبت را پیدا کنم .
سعی کردم حس تنفرم را با چشمانم به آن سه کبوتر سفیدی که به من زل زده بودند برسانم و گفتم اگر کبوتر های حرم نبودید قطعا جور دیگری برخورد میکردم.
همزمان در کیف شلوغم به دنبال دستمال کاغذی گشتم. به سمت شیر های آب گوشه حیاط رفتم و دستم را زیر آن گرفتم، استین چادرم را زیر شیر گرفتم و وقتی مطمئن شدم با اب پاک نمیشود ، با تنفر دستمال کاغدی را به چادر کشیدم.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم طوری که پاهایم به روی فضلههای روی زمین ریخته نخورد کیفم را بردارم.
به سمت در خروجی رفتم و زیر لب به خیرات خان گفتم: خیرت به ما خیلی رسید.
۱۴۰۰/۵/۱۰
#یعقوبی
#000510
#انارهای_قرارگاه
#روزانه نویسی 14
زنگ خانه که به صدا در آمد. سریع چادر رنگی اش را سر کرد و به سمت در دوید.
زیر چشمی نگاهش میکردم. در را که بست، از روی مبل بلند شدم تا به کمکش بروم.
کمک کردم تا باهم پلاستیک های حاوی شیر را به آشپزخانه ببریم.
قابلمه بزرگ را از کابینت کنار فریز در آوردم و روی گاز گذاشتم.
برگشتم و رو به خواهرم که حالا چاقو به دست به جان پلاستیک ها افتاده بود، تا بتواند بلکه سوراخ کوچکی ایجاد کند، پرسیدم :« چند کیلو شیره؟»
شانه هایش را بالا انداخت و با نگاه کوتاهی به پلاستکها آرام گفت:
«بهش میخوره که پنج کیلویی باشه.»
زیرلب آهانی گفتم و پلاستیک بعدی را برداشتم و به دستش دادم.
به قابلمه نیمه پر نگاهی کردم و گفتم :
«بازم میگم شیرکاکائو بهتر بود!»
پوفی کشید و گفت:
« حالا که فعلا تصمیم گرفتن شیر تنها بدن.»
شانه ای بالا انداختم و به شعله آبی رنگ گاز که حالا قابلمه بر روی آن نشسته بود زل زدم.
بیست دقیقهای از زمانی که شیرها را روی گاز گذاشته بودیم میگذشت.
گوشیام را خاموش کردم و کنار گذاشتم.
ملاقه را به دست گرفتم و داخل قابلمه چرخاندم.
ملاقه را بالا گرفتم و قطره های شیره مانده در ملاقه را در قاشق کوچکی سرازیر کردم.
قاشق را به سمتش گرفتم و با لحن شوخی گفتم:
« بیا بچش ببین گاوش آدم حسابی بوده یا نه!»
چشم غره ای رفت و قاشق را از دستم کشید، به سمت دهانش برد.
صورت نسبتا تپلیاش را جمع کرد و به سمت سینک دوید. دستش را زیر شیر اب گرفت و کمی از اب خورد.
ابروهایم را بالا انداختم و با شیطنت پرسیدم:«گاوش آدم حسابی نبود؟!»
مسخره ای نثارم کرد و پرسید:« چی بود این؟»
نیشخندی زدم و گفتم:
« والا تو دهاتِ ما بهش میگن شیر»
صدای آیفون که آمد نگاه چپی انداخت و چادر روی صندلی آشپزخانه را به سمتم پرتاب کرد.
چادر را سرم کردم و به او نگاه کردم که حالا دم در خانه به استقبال همسرش رفته بود.
همسرش که بالا امد سلامی به او کردم و دوباره نگاهی به شیر ها انداختم.
باهم به آشپزخانه آمدند.
صدای خواهرم را شنیدم که خطاب به همسرش میگفت شیرها مزه خاصی میدهند.
صورتم را کج کردم و به او نگاهی انداختم.
حسن اقا شانه بالا انداخت و همینطور که با چشم دنبال چیزی در اشپزخانه میگشت پرسید:« پس دوغ ها کو؟»
پرسیدم:« کدوم دوغ ها؟!»
رو به من و خواهرم که حالا با تعجب نگاهش میکردیم گفت:
« همون پلاستیک دوغ دیگه، یکی از پلاستیک ها دوغ بود بقیهاش شیر.»
خواهرم با کنجکاوی و تعجب پرسید:
« یعنی چی یکیش دوغ بود؟»
همسرش نگاهی به قابلمه رو گاز انداخت و با تعجب گفت :
«نکنه اونم قاطی شیرها کردید؟»
هرسه دوباره نگاهی به قابلمه انداختیم، زمزمه خواهرم را شنیدم که میگفت پس برای همون یه مزه بدی میداد.
زیر لب وای نه گفتم و دوباره به فاجعهای که درست کرده بودیم نگاه کردم.
۱۴۰۰/۵/۱۸
#000518
#یعقوبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی19
کفش های مشکی رنگم را از پا در آوردم.
دستگیره در را پایین کشیدم و وقتی در باز نشد متوجه قفل بودنش شدم.
نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله خم شدم تا از زیر پادری کلید را پیدا کنم.
دستم را زیر فرش تکان دادم.
از زمانی که دزد زحمت کشیده بود و به خانهمان آمده بود، دردسر ها داشتیم.
میدانستم مثل هر دفعه باید سوراخ سنبه های حیاط را دنبال کلید بگردم.
کلافه ایستادم. با پا دمپایی قهوهای رنگ را تکان دادم.
کلید در آن تاریکی برق میزد.
خم شدم و کلید را برداشتم.
در قفل چرخاندم و در را باز کردم.
کفش هایم را از روی زمین برداشتم و در جاکفشی گذاشتم.
جلو رفتم و به عادت همیشه اول تلویزیون را روشن کردم.چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل نشستم.
نگاهم به اتاق پدر و مادرم افتاد.
کمی از تخت دیده میشد.
با دقت نگاه کردم. حس کردم کسی روی تخت خوابیده است.
با تعجب بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
تا چشمم به روی تخت افتاد، درجا ایستادم.
زیر لب بسم الله گفتم و دوباره نگاهم را از پایین تخت به سمت بالا کشیدم.
مطمئن بودم کسی خانه نیست.
به پاهایی که زیر ملحفه سفید بود خیره شدم. با ترس زمزمه کردم مرده است یا جِنّه؟
با ترس قدم برداشتم تا حداقل ملحفه را از صورتش کنار بکشم.
صلوات فرستادم و ملحفه را کشیدم.
با دیدن چهار بالشتی که کنار هم چیده شد بود، از تعجب دستانم همان بالا خشک شد.
لبخند مسخره ای زدم و نفس عمیقی کشیدم.
بلند گفتم:《 خدایا》 با حالت گریه زمزمه کردم :《 خب پدر من اگه دزد هم بیاد که این مرده شما تاثیری نداره》
متوجه شدم باز از ترفند های پدرم است، که اگر خدای نکرده دوباره دزد خواست بیاید خودش به غلط کردن بیفتد!
با حرص نگاهی به بالشت ها کردم . با یادآوری پاهای وحشتناکش به خنده افتادم.
ملحفه را روی تخت انداختم و به سمت پذیرایی رفتم.
#000523
#یعقوبی
#روزانه_نویسی
پیام استاد سندس را که میخوانم
دوباره به تمرین کلاسیام نگاه میکنم.
شروعش را ویرایش میزنم و عحیب فکر میکنم که من هم مانند معلم تازه کار از مهرماه متنفرم.
جدای غمگینی بعد از ظهر های پاییزش دلم نمیخواهد بعداز سه ماه به قول پدرم لنگ ظهر بیدار شدن، ساعت شش بیدار شوم.
دلم نمیخواهد دوباره تمرین های شیمی و فرمول های فیزیک را ببینم.
هرچند کنکور عزیز بهانه ایست تا در تابستان هم روزهای خوشم با کتاب و جزوه و تست عجین شود.
شاید شما هم که خواننده این دلنوشته نیمه شبی و پر از حرص و تنفر من از از پنج حرف م-د-ر-س-ه باشی، پوزخند بزنی و در دلت بگویی:《 شما که دوساله توخونه میخورید و میخوابید. تابستون و غیر تابستون نداره، درس هم نمیخونید همش تقلبه.》
نه اصلا چنین فکری را نکن، شاید ظاهرش این باشد، قطعاً دلم نمیخواهد یک دستم به گوشی باشد و در دست دیگر مداد بگیرم و کتابم را روی بالشتم بگذارم.
دوست ندارم در زمان امتحانم تقلب کنم!
دلم نمیخواهد جزوههایم در گوشی باشد تا شماره عینکم بیشتر شود.
من هم دلم برای کلنجار رفتن هر روزهام با مقنعه تنگ شده.
حتی امروز که داشتم فکر میکردم،متاسفانه یادم نمیآمد بند کوله ام را روی مقنعه میگذاشتم و چادر میپوشیدم یا زیر مقنعه؟!
شاید بخندی از این حواس پرتی من اما حق بده، دوسال است لباس فرمم شده پتو و بالشتم.
امروز وقتی وارد کانال مدرسه شدم، فهمیدم از شهریور هم بدم میآید.
دلم میخواست یکی را خفه کنم!
نمیدانم مدیر مدرسه یا وزیر آموزش و پرورش سابق یا شاید هم وزیر جدید که حواسش نبوده و این قانون را از مدرسه ما برنداشت.
چه معنی میدهد حالا که وزیر عزیز شروع سال تحصیلی را مهر اعلام کرده، مدرسه عزیز تر به بهانه کنکور منفور سال تحصیلی را از شهریور آغاز کند؟!
امروز برای اولین بار دلم برای روزهای دبستانم تنگ شد، آن زمان که تنها دغدغه مدرسهام نوشتن از روی درس چهار صفحهای کتاب فارسی بود.
#یعقوبی
#1400613
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344