eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
941 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
148 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین نفر بانو شبنم درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و پشت سرش هم بقیه وارد شدند. سید مرتضی در رخت‌خوابش نشسته و به روبه‌رو خیره شده بود. قطرات عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد و تند تند نفس می‌زد. بانو شبنم نزدیکش شد و به آرامی گفت: _خواب بد دیدی مرتضی جان؟ سید مرتضی با سر جوابش را داد که بانو شبنم ادامه داد: _خب چی دیدی؟ سید مرتضی آب دهانش را قورت داد و گفت: _بگو اول اینا برن. بانو شبنم نگاهی به اعضا انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی که تا اینجا اومدید. واقعاً زحمت کشیدید. ان‌شاءالله توی شادیاتون جبران می‌کنیم. پس از این حرف بانو شبنم، دوزاری اعضا افتاد و یکی پس از دیگری، از اتاق خارج شدند. پس از رفتن اعضا، بانو شبنم در را بست و کنار شوهرش نشست و گفت: _خب چه خوابی دیدی؟ سید مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: _خواب دیدم جبارسینگ و آمیتا باچان اومدن خونمون و بهم میگن حالا که پادشاهِ باغِ خانومت فوت کرده، این بهترین فرصته که تو پادشاه باغ بشی. _خب تو چی جواب دادی؟ _من هی مخالفت کردم و گفتم لایق پادشاهی باغ انار نیستم. اینقدر مخالفت کردم که یهو بروسلی عصبانی شد و یه مشت زد به صورتم. بعدشم دیگه از خواب پریدم و نفهمیدم چیشد. بانو شبنم چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: _بروسلی مگه هنگ کنگی نیست؟ _خب. _خب توی هند چیکار می‌کرد؟ _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم شاگرداش رو واسه اردوی ماه رمضونی آورده بود هند. حالا اینا رو وِل کن. حرف جبارسینگ و آمیتا باچان رو چیکار کنم؟ بانو شبنم با خونسردی جواب داد: _اصلاً به حرفشون اهمیت نده. اینا واسه خودت که نمیگن؛ واسه خودشون میگن. اینا می‌خوان تو پادشاه باغ بشی تا بعداً براشون خوش‌رقصی کنی و هرچی اونا گفتن، بگی چشم. شرقی‌اَن دیگه. _یعنی شرق‌گرایانه عمل نکنیم؟ _معلومه که نه. سید مرتضی نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که بانو شبنم ادامه داد: _سحر نزدیکه. سحریت رو بیارم بخوری؟ _نه، میام پیش بقیه. فقط چند دقیقه وایسا تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. اعضا همچنان دورهم نشسته بودند و بانو احد داشت فواید مجله‌ی رب انار را می‌گفت: _فایده‌ی این مجله اینه که شما با خریدش، علاوه بر کمک به هزینه‌های مراسم سال استاد واقفی و یاد، اطلاعات عمومی خودتون بالا میره و همچنین می‌تونید با شرکت در مسابقه فاز، صاحب جوایز ارزنده‌ای مثل وجه نقد و کتابای چاپ شده‌ی اعضا بشید. در ضمن این مجله یه بُن تخفیف هم داره که برای استفاده از این بُن، باید گروه‌های چهارنفره تشکیل بدید. همگی به یکدیگر نگاه کردند که بانو هاشمی پرسید: _برای خرید مجله به کی مراجعه کنیم؟ همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو نورا پرسید: _برای تشکیل گروه‌های چهارنفره باید پیش کی بریم؟ دوباره همگی گفتند: _احد. سپس بانو نوجوان انقلابی پرسید: _راستی من توی دادگاه نبودم. یکی بهم بگه کی برای آخرین بار استاد و یاد رو دیده؟ دوباره همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو تجسسی که به تازگی وارد باغ انار شده بود، پرسید: _امروز که گذشت؛ ولی کی قراره ما رو واسه سحرِ روزای بعد بیدار کنه؟ اعضا دوباره یک‌صدا پاسخ دادند: _احد. _کی؟ _احد. _چی؟ _احد. _کجا؟ _احد. _تلفن بیست و نه، دوتا شیش. بانو احد که دید مدرسان شریف شده است، آه بلندی کشید و با ناراحتی جمع را ترک کرد و بدون خوردن سحری، به ناربانو رفت. پس از رفتن بانو احد، بانو فرجام‌پور پرسید: _احد جان ناراحت شد؟ دخترمحی جواب داد: _نه، احتمالاً پشتیبانش بهش زنگ زده. سپس دخترمحی دست خود را شبیه تلفن کرد و آن را نزدیک گوشش بُرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _احد جان، پشتیبانت. همگی زدند زیر خنده که بانو شبنم به همراه همسرش سید مرتضی آمد و هردو کنار بقیه‌ی اعضا نشستند که بانو ایرجی پرسید: _چیشد شبنمی؟ شوهرت چه خوابی دیده؟ بانو شبنم جواب داد: _چیز مهمی نبود. راستی چرا سحری آماده نیست؟ احد کو؟ _احد قهر کرد و رفت. حالا موندیم کی برامون سحری آماده کنه. بانو شبنم گفت: _اشکالی نداره. امروز خودم براتون سحری درست می‌کنم. بانو شبنم خواست بلند شود که بانو ایرجی گفت: _نه، نه، تو رو خدا تو بلند نشو. تو اگه بری آشپزخونه، فردا رو باید بدون سحری روزه بگیریم. سپس بانو ایرجی بدون اینکه منتظر جوابی باشد، بانوان نوجوان را صدا زد و با آن‌ها به آشپزخانه رفت. پس از دقایقی سفره‌ی سحر برپا شد و همگی دور سفره نشستند. بانو شبنم یک پُرس باقالی پلو با ماهیچه کشید و جلوی شوهرش گذاشت که سید مرتضی گفت: _بیا خودتم بخور. بانو شبنم جواب داد: _حالا فردا یه چیزی می‌خورم؛ من که روزه نمی‌گیرم. سید مرتضی یک قاشق از غذایش را خورد و گفت: _ناز نکن خواهشاً. بیا بخور که اون بچه هم شکم داره. بانو شبنم که دید دیگر چاره‌ای ندارد، کنار شوهرش نشست و گفت: _حالا که اصرار می‌کنی باشه...
بانو ایرجی که چشم‌هایش اندازه‌ی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتضی، خواهشاً اصرار نکن. این شبنمیِ ما بدون اصرار مثل چی می‌خوره. وای به حال اینکه دیگه اصرارم بهش بکنی. بانو شبنم و شوهرش جوابی ندادند که احف یک لقمه نون و پنیر و سبزی خورد و گفت: _هی روزگار! الان اگه استاد بود، یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده با یه دلستر میاورد تا بزنیم به بدن. تازه یه سس قرمز بیژن هم بهمون می‌داد و می‌گفت بخور که بیژنِ خونِت نیفته. ما هم ازش تشکر می‌کردیم که دوباره می‌گفت تشکر لازم نیست. فقط پول سس و دلستر رو واریز کنید به احد. استاد ابراهیمی که خواب بدجوری چشمانش را گرفته بود، خمیازه‌ای کشید و بعد از خوردن یک عدد خرما گفت: _فکر کنم خواب نما شدی احف جان. چون اصلاً استاد واقفی اهل چیزای مضر مثل دلستر نبود. احف سرش را خاراند و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی یادمه تو یکی از سفرهای جهادیش، خیلی دلش می‌خواست دلستر بخوره. ولی خب چون گیرش نمیومد، قیدش رو می‌زد. بیچاره خیلی سختی کشید توی این دنیا. استاد حیدر که حالش بهتر شده بود، از احف پرسید: _واقعاً؟ کدوم سفرش رو میگی؟ یعنی کدوم شهر؟ احف جواب داد: _دقیق یادم نیست؛ ولی فکر کنم یه دختر توش داشت. البته منم توی دفترچه‌ی خاطراتش خوندم؛ وگرنه خودم که اونجا نبودم. استاد جعفری ندوشن که تا آن لحظه ساکت بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: _فکر کنم زندان حسابی عقلت رو ضایع کرده احف. آخه این وصله‌ها به استاد نمی‌چسبه. استاد و دختر؟! سپس استاد جعفری ندوشن پوزخندی زد و ادامه داد: _احف جان، لطفاً قبل از حرف زدن، یه دور اون زبون درازت رو تو دهنت بچرخون. احف لبانش را گَزید و گفت: _استغفرالله. منظورم از دختر این نبود که استاد. اسم جایی که رفته بود دختر داشت. سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت: قلعه دختر؟ جاده دختر؟ ناگهان چشمان احف برقی زد و ادامه داد: _آهان، فهمیدم. پلدختر. اسم شهری که رفته بود، پلدختر بود. استاد جعفری ندوشن جوابی نداد که احف با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _راستی استاد، دوران نامزدی چطوره؟ خوش می‌گذره؟ استاد جعفری ندوشن عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _بله خداروشکر. البته الان داریم یواش یواش واسه عروسی آماده میشیم. احف چشمکی به استاد جعفری ندوشن زد و گفت: _مبارکه ان‌شاءالله. سپس به آسمان نگاه کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت: _خدایا، پس کِی ما می‌خواییم قاطی مرغا بشیم؟ استاد ابراهیمی که در حال چرت زدن بود، با دعای احف چشمان نیمه بازش را باز کرد و گفت: _چیه احف؟ باز حرف زن گرفتن شد، تو هول کردی؟! شرط زن گرفتن، داشتن یه کار خوبه. تو اول برو یه کار درست دَرمون پیدا کن، بعدش من بهت قول میدم زن بگیرم برات. گرچه الانم می‌تونی بری خواستگاری؛ ولی خب هیچکس به یه پسرِ بیکارِ سابقه‌دار زن نمیده. احف سرش را به معنای فهمیدن تکان داد که استاد ابراهیمی یک هورت از فنجان چای‌اش کشید و گفت: _به نظرم بیا اسنپ ثبت نام کن. هم پولش خوبه، هم کارش سبکه. همکار هم میشیم. چطوره؟ احف چشم غره‌ای رفت و گفت: _من با مدرک دیپلم بیام راننده‌ی اسنپ بشم؟ _آره خب؛ چیه مگه؟ من خودم با مدرک لیسانس راننده اسنپ شدم. احف لب و لوچه‌اش را آویزان کرد که جناب سپهر گفت: _احف اگه بیای پیش من توی درختان سخنگو، هر روز یه دیالوگ بهت میدم تا به ویس تبدیلش کنی. سر ماه هم یه داستان صوتی می‌دیم بیرون و دستمزدش رو هم می‌گیریم و بین خودمون تقسیمش می‌کنیم. چطوره؟ احف پشت چشمی به جناب سپهر نازک کرد و گفت: _تو یه روز شاگردات کار نکنن، فلفل قرمز تند می‌ریزی توی دهنشون. منم چون نمی‌خوام علاوه بر دامادِ بیکارِ سابقه‌دار، داماد لال هم بشم، پس نمی‌تونم باهات همکاری کنم. شرمنده! جناب سپهر جوابی نداد که استاد ابراهیمی گفت: _پس چیکار می‌خوای بکنی؟ احف لبخند ملیحی زد و گفت: _یه فکرایی توی سرم دارم. حالا اگه جور شد، به همتون میگم. استاد ابراهیمی دیگر جوابی نداد که استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی و همچنین عاقبت بخیر شدن همه‌ی جوانان، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که اذان صبح به افق باغ انار به گوش رسید. استاد مجاهد می‌خواست بلند بشود و وضو بگیرد که استاد جعفری ندوشن مانع شد و گفت: _یه لحظه اجازه می‌دید استاد؟ استاد مجاهد اجازه داد که استاد جعفری ندوشن صدایش را صاف کرد و خطاب به همه‌ی اعضا گفت: _دوستانِ عزیز، عرضِ کوتاهی داشتم که خوشحال میشم توجه کنید. همگی به استاد جعفری ندوشن خیره شدند که وی ادامه داد: _خب می‌خواستم بگم حالا که استاد واقفی به رحمت خدا رفتن و به مقام رفیع شهادت نائل شدن و در حال حاضر باغ انار بدون پادشاه مونده، اگر اجازه بدید من جانشین ایشون بشم و مسئولیت کل تشکیلات باغ انار رو به عهده بگیرم...
پس از شنیدن صدای جیغ، همگی از جایشان بلند شدند و به طرف اتاق سید مرتضی رفتند. اولین نفر بانو شبنم درِ اتاق را باز کرد و داخل شد و پشت سرش هم بقیه وارد شدند. سید مرتضی در رخت‌خوابش نشسته و به روبه‌رو خیره شده بود. قطرات عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد و تند تند نفس می‌زد. بانو شبنم نزدیکش شد و به آرامی گفت: _خواب بد دیدی مرتضی جان؟ سید مرتضی با سر جوابش را داد که بانو شبنم ادامه داد: _خب چی دیدی؟ سید مرتضی آب دهانش را قورت داد و گفت: _بگو اول اینا برن. بانو شبنم نگاهی به اعضا انداخت و با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی که تا اینجا اومدید. واقعاً زحمت کشیدید. ان‌شاءالله توی شادیاتون جبران می‌کنیم. پس از این حرف بانو شبنم، دوزاری اعضا افتاد و یکی پس از دیگری، از اتاق خارج شدند. پس از رفتن اعضا، بانو شبنم در را بست و کنار شوهرش نشست و گفت: _خب چه خوابی دیدی؟ سید مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: _خواب دیدم جبارسینگ و آمیتا باچان اومدن خونمون و بهم میگن حالا که پادشاهِ باغِ خانومت فوت کرده، این بهترین فرصته که تو پادشاه باغ بشی. _خب تو چی جواب دادی؟ _من هی مخالفت کردم و گفتم لایق پادشاهی باغ انار نیستم. اینقدر مخالفت کردم که یهو بروسلی عصبانی شد و یه مشت زد به صورتم. بعدشم دیگه از خواب پریدم و نفهمیدم چیشد. بانو شبنم چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: _بروسلی مگه هنگ کنگی نیست؟ _خب. _خب توی هند چیکار می‌کرد؟ _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم شاگرداش رو واسه اردوی ماه رمضونی آورده بود هند. حالا اینا رو وِل کن. حرف جبارسینگ و آمیتا باچان رو چیکار کنم؟ بانو شبنم با خونسردی جواب داد: _اصلاً به حرفشون اهمیت نده. اینا واسه خودت که نمیگن؛ واسه خودشون میگن. اینا می‌خوان تو پادشاه باغ بشی تا بعداً براشون خوش‌رقصی کنی و هرچی اونا گفتن، بگی چشم. شرقی‌اَن دیگه. _یعنی شرق‌گرایانه عمل نکنیم؟ _معلومه که نه. سید مرتضی نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که بانو شبنم ادامه داد: _سحر نزدیکه. سحریت رو بیارم بخوری؟ _نه، میام پیش بقیه. فقط چند دقیقه وایسا تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. اعضا همچنان دورهم نشسته بودند و بانو احد داشت فواید مجله‌ی رب انار را می‌گفت: _فایده‌ی این مجله اینه که شما با خریدش، علاوه بر کمک به هزینه‌های مراسم سال استاد واقفی و یاد، اطلاعات عمومی خودتون بالا میره و همچنین می‌تونید با شرکت در مسابقه فاز، صاحب جوایز ارزنده‌ای مثل وجه نقد و کتابای چاپ شده‌ی اعضا بشید. در ضمن این مجله یه بُن تخفیف هم داره که برای استفاده از این بُن، باید گروه‌های چهارنفره تشکیل بدید. همگی به یکدیگر نگاه کردند که بانو هاشمی پرسید: _برای خرید مجله به کی مراجعه کنیم؟ همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو نورا پرسید: _برای تشکیل گروه‌های چهارنفره باید پیش کی بریم؟ دوباره همگی گفتند: _احد. سپس بانو نوجوان انقلابی پرسید: _راستی من توی دادگاه نبودم. یکی بهم بگه کی برای آخرین بار استاد و یاد رو دیده؟ دوباره همگی یک‌صدا گفتند: _احد. سپس بانو تجسسی که به تازگی وارد باغ انار شده بود، پرسید: _امروز که گذشت؛ ولی کی قراره ما رو واسه سحرِ روزای بعد بیدار کنه؟ اعضا دوباره یک‌صدا پاسخ دادند: _احد. _کی؟ _احد. _چی؟ _احد. _کجا؟ _احد. _تلفن بیست و نه، دوتا شیش. بانو احد که دید مدرسان شریف شده است، آه بلندی کشید و با ناراحتی جمع را ترک کرد و بدون خوردن سحری، به ناربانو رفت. پس از رفتن بانو احد، بانو فرجام‌پور پرسید: _احد جان ناراحت شد؟ دخترمحی جواب داد: _نه، احتمالاً پشتیبانش بهش زنگ زده. سپس دخترمحی دست خود را شبیه تلفن کرد و آن را نزدیک گوشش بُرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _احد جان، پشتیبانت. همگی زدند زیر خنده که بانو شبنم به همراه همسرش سید مرتضی آمد و هردو کنار بقیه‌ی اعضا نشستند که بانو ایرجی پرسید: _چیشد شبنمی؟ شوهرت چه خوابی دیده؟ بانو شبنم جواب داد: _چیز مهمی نبود. راستی چرا سحری آماده نیست؟ احد کو؟ _احد قهر کرد و رفت. حالا موندیم کی برامون سحری آماده کنه. بانو شبنم گفت: _اشکالی نداره. امروز خودم براتون سحری درست می‌کنم. بانو شبنم خواست بلند شود که بانو ایرجی گفت: _نه، نه، تو رو خدا تو بلند نشو. تو اگه بری آشپزخونه، فردا رو باید بدون سحری روزه بگیریم. سپس بانو ایرجی بدون اینکه منتظر جوابی باشد، بانوان نوجوان را صدا زد و با آن‌ها به آشپزخانه رفت. پس از دقایقی سفره‌ی سحر برپا شد و همگی دور سفره نشستند. بانو شبنم یک پُرس باقالی پلو با ماهیچه کشید و جلوی شوهرش گذاشت که سید مرتضی گفت: _بیا خودتم بخور. بانو شبنم جواب داد: _حالا فردا یه چیزی می‌خورم؛ من که روزه نمی‌گیرم. سید مرتضی یک قاشق از غذایش را خورد و گفت: _ناز نکن خواهشاً. بیا بخور که اون بچه هم شکم داره. بانو شبنم که دید دیگر چاره‌ای ندارد، کنار شوهرش نشست و گفت: _حالا که اصرار می‌کنی باشه...
بانو ایرجی که چشم‌هایش اندازه‌ی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتضی، خواهشاً اصرار نکن. این شبنمیِ ما بدون اصرار مثل چی می‌خوره. وای به حال اینکه دیگه اصرارم بهش بکنی. بانو شبنم و شوهرش جوابی ندادند که احف یک لقمه نون و پنیر و سبزی خورد و گفت: _هی روزگار! الان اگه استاد بود، یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده با یه دلستر میاورد تا بزنیم به بدن. تازه یه سس قرمز بیژن هم بهمون می‌داد و می‌گفت بخور که بیژنِ خونِت نیفته. ما هم ازش تشکر می‌کردیم که دوباره می‌گفت تشکر لازم نیست. فقط پول سس و دلستر رو واریز کنید به احد. استاد ابراهیمی که خواب بدجوری چشمانش را گرفته بود، خمیازه‌ای کشید و بعد از خوردن یک عدد خرما گفت: _فکر کنم خواب نما شدی احف جان. چون اصلاً استاد واقفی اهل چیزای مضر مثل دلستر نبود. احف سرش را خاراند و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی یادمه تو یکی از سفرهای جهادیش، خیلی دلش می‌خواست دلستر بخوره. ولی خب چون گیرش نمیومد، قیدش رو می‌زد. بیچاره خیلی سختی کشید توی این دنیا. استاد حیدر که حالش بهتر شده بود، از احف پرسید: _واقعاً؟ کدوم سفرش رو میگی؟ یعنی کدوم شهر؟ احف جواب داد: _دقیق یادم نیست؛ ولی فکر کنم یه دختر توش داشت. البته منم توی دفترچه‌ی خاطراتش خوندم؛ وگرنه خودم که اونجا نبودم. استاد جعفری ندوشن که تا آن لحظه ساکت بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: _فکر کنم زندان حسابی عقلت رو ضایع کرده احف. آخه این وصله‌ها به استاد نمی‌چسبه. استاد و دختر؟! سپس استاد جعفری ندوشن پوزخندی زد و ادامه داد: _احف جان، لطفاً قبل از حرف زدن، یه دور اون زبون درازت رو تو دهنت بچرخون. احف لبانش را گَزید و گفت: _استغفرالله. منظورم از دختر این نبود که استاد. اسم جایی که رفته بود دختر داشت. سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت: قلعه دختر؟ جاده دختر؟ ناگهان چشمان احف برقی زد و ادامه داد: _آهان، فهمیدم. پلدختر. اسم شهری که رفته بود، پلدختر بود. استاد جعفری ندوشن جوابی نداد که احف با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _راستی استاد، دوران نامزدی چطوره؟ خوش می‌گذره؟ استاد جعفری ندوشن عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _بله خداروشکر. البته الان داریم یواش یواش واسه عروسی آماده میشیم. احف چشمکی به استاد جعفری ندوشن زد و گفت: _مبارکه ان‌شاءالله. سپس به آسمان نگاه کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت: _خدایا، پس کِی ما می‌خواییم قاطی مرغا بشیم؟ استاد ابراهیمی که در حال چرت زدن بود، با دعای احف چشمان نیمه بازش را باز کرد و گفت: _چیه احف؟ باز حرف زن گرفتن شد، تو هول کردی؟! شرط زن گرفتن، داشتن یه کار خوبه. تو اول برو یه کار درست دَرمون پیدا کن، بعدش من بهت قول میدم زن بگیرم برات. گرچه الانم می‌تونی بری خواستگاری؛ ولی خب هیچکس به یه پسرِ بیکارِ سابقه‌دار زن نمیده. احف سرش را به معنای فهمیدن تکان داد که استاد ابراهیمی یک هورت از فنجان چای‌اش کشید و گفت: _به نظرم بیا اسنپ ثبت نام کن. هم پولش خوبه، هم کارش سبکه. همکار هم میشیم. چطوره؟ احف چشم غره‌ای رفت و گفت: _من با مدرک دیپلم بیام راننده‌ی اسنپ بشم؟ _آره خب؛ چیه مگه؟ من خودم با مدرک لیسانس راننده اسنپ شدم. احف لب و لوچه‌اش را آویزان کرد که جناب سپهر گفت: _احف اگه بیای پیش من توی درختان سخنگو، هر روز یه دیالوگ بهت میدم تا به ویس تبدیلش کنی. سر ماه هم یه داستان صوتی می‌دیم بیرون و دستمزدش رو هم می‌گیریم و بین خودمون تقسیمش می‌کنیم. چطوره؟ احف پشت چشمی به جناب سپهر نازک کرد و گفت: _تو یه روز شاگردات کار نکنن، فلفل قرمز تند می‌ریزی توی دهنشون. منم چون نمی‌خوام علاوه بر دامادِ بیکارِ سابقه‌دار، داماد لال هم بشم، پس نمی‌تونم باهات همکاری کنم. شرمنده! جناب سپهر جوابی نداد که استاد ابراهیمی گفت: _پس چیکار می‌خوای بکنی؟ احف لبخند ملیحی زد و گفت: _یه فکرایی توی سرم دارم. حالا اگه جور شد، به همتون میگم. استاد ابراهیمی دیگر جوابی نداد که استاد مجاهد گفت: _برای سلامتی و همچنین عاقبت بخیر شدن همه‌ی جوانان، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که اذان صبح به افق باغ انار به گوش رسید. استاد مجاهد می‌خواست بلند بشود و وضو بگیرد که استاد جعفری ندوشن مانع شد و گفت: _یه لحظه اجازه می‌دید استاد؟ استاد مجاهد اجازه داد که استاد جعفری ندوشن صدایش را صاف کرد و خطاب به همه‌ی اعضا گفت: _دوستانِ عزیز، عرضِ کوتاهی داشتم که خوشحال میشم توجه کنید. همگی به استاد جعفری ندوشن خیره شدند که وی ادامه داد: _خب می‌خواستم بگم حالا که استاد واقفی به رحمت خدا رفتن و به مقام رفیع شهادت نائل شدن و در حال حاضر باغ انار بدون پادشاه مونده، اگر اجازه بدید من جانشین ایشون بشم و مسئولیت کل تشکیلات باغ انار رو به عهده بگیرم...