eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت25 پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشی‌اش را د
خلبان هِلی‌کوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلی‌کوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمی‌دانستند چیست فکر می‌کردند که استاد مجاهد گفت: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت: _استاد هِلی‌کوپتر هم دنده داره؟ استاد موسوی نیز با حوصله جواب می‌داد و دخترمحی ادامه‌ی سوال‌هایش را می‌پرسید: _ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟ بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلی‌کوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت: _چی داری میگی دختر؟ تو می‌خوای وکیل بشی، نه خلبان. دخترمحی جواب داد: _اینا رو واسه اطلاعات عمومی می‌خوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی. بانو رجایی پوزخندی زد و گفت: _من هفت سال ازت بزرگ‌ترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من. دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچه‌اش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیه‌ی اعضا برگشت. بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را می‌کرد و داشت پرونده‌ی یکی از موکل‌هایش را می‌خواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلی‌کوپتر شد. همگی داشتند جیغ می‌زدند و به اطراف نگاه می‌کردند که دیدند بانو کمال‌الدینی پنجره‌ی هِلی‌کوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس می‌گیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمال‌الدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمال‌الدینی جیغ بنفشی کشید و گفت: _چرا اینجوری می‌کنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟ بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمال‌الدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت: _ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پرونده‌ی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ علی پارسائیان که چشم‌هایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت: _خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوه‌ایه. منم عاشق رنگ قهوه‌ای هستم. بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت: _علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست. علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد. بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کله‌اش می‌زد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت: _اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟ بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت: _بفرمایید. اینم یه نسخه‌ی کپی از پرونده‌ی موکلتون. بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت: _این دست تو چیکار می‌کنه؟ دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت: _میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پرونده‌های موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پرونده‌ها، ماجرای پرونده‌ی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم. اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت: _گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی. سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت: _ازت ممنونم مُحی جان. دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت: _ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟ استاد مجاهد که از "ای وای‌های" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت: _چیشده علی جان؟ _بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم. سپس انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت: _نمی‌دونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمی‌گذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آب‌میوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمی‌گذرم، بلکه باید کفاره‌ی گناهم رو هم بدن. بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد: _ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آب‌میوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمی‌دادیم بهتون، از فشار خون پایین می‌مُردید. اگه هم آب‌میوه نمی‌دادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه. علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
خلبان هِلی‌کوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلی‌کوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمی‌دانستند چیست فکر می‌کردند که استاد مجاهد گفت: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت: _استاد هِلی‌کوپتر هم دنده داره؟ استاد موسوی نیز با حوصله جواب می‌داد و دخترمحی ادامه‌ی سوال‌هایش را می‌پرسید: _ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟ بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلی‌کوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت: _چی داری میگی دختر؟ تو می‌خوای وکیل بشی، نه خلبان. دخترمحی جواب داد: _اینا رو واسه اطلاعات عمومی می‌خوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی. بانو رجایی پوزخندی زد و گفت: _من هفت سال ازت بزرگ‌ترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من. دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچه‌اش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیه‌ی اعضا برگشت. بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را می‌کرد و داشت پرونده‌ی یکی از موکل‌هایش را می‌خواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلی‌کوپتر شد. همگی داشتند جیغ می‌زدند و به اطراف نگاه می‌کردند که دیدند بانو کمال‌الدینی پنجره‌ی هِلی‌کوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس می‌گیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمال‌الدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمال‌الدینی جیغ بنفشی کشید و گفت: _چرا اینجوری می‌کنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟ بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمال‌الدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت: _ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پرونده‌ی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ علی پارسائیان که چشم‌هایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت: _خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوه‌ایه. منم عاشق رنگ قهوه‌ای هستم. بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت: _علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست. علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد. بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کله‌اش می‌زد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت: _اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟ بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت: _بفرمایید. اینم یه نسخه‌ی کپی از پرونده‌ی موکلتون. بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت: _این دست تو چیکار می‌کنه؟ دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت: _میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پرونده‌های موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پرونده‌ها، ماجرای پرونده‌ی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم. اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت: _گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی. سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت: _ازت ممنونم مُحی جان. دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت: _ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟ استاد مجاهد که از "ای وای‌های" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت: _چیشده علی جان؟ _بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم. سپس انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت: _نمی‌دونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمی‌گذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آب‌میوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمی‌گذرم، بلکه باید کفاره‌ی گناهم رو هم بدن. بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد: _ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آب‌میوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمی‌دادیم بهتون، از فشار خون پایین می‌مُردید. اگه هم آب‌میوه نمی‌دادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه. علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...